Samstag, Februar 09, 2008
از آلمان تا مازندران، از خرداد42 تا بهمن 57...
خاطراتی تلخ و شیرین از دوران جوانی

آلمان، بندر آزاد برمن. Bremen ، خرداد 1342. برابر با می/ژوئن 1963
مدتی‌ست در این شهر، در این بندر زیبا، آرمیده در امتداد ساحل رودخانه Weser ، برای تحصیل علوم دریایی رحل اقامت افکنده‌ام.
یک‌‌ماه و نیم دوره فراگیری زبان را در «گوته انستیتوت» شهر لونه بورگ پشتِ سر دارم. چه کوتاه، چه فشرده و کم!
زبان سخت آلمانی را نمی‌شود یک‌ماهه فرا گرفت. اینک با نمایندگان شرکت کشتی‌رانی‌ی معروف «D.D.G. HANSA » و با مسؤلین دانشکده دریایی، در سالنی در هتل مسکونی‌ام Überseehotel نشسته‌ام، من به انگلیسی و آلمانی، آن‌ها به آلمانی و انگلیسی در رابطه با مسیر تحصیل و چگونگی ادامه آن بحث و گفتگو می‌کنیم. من تأکید دارم یک دوره دیگر تدریس زبان برایم بگذارند، چون دوره یک‌ماه و نیمه‌ای، که برای یادگیری این زبانِِ بسیار مشکل سپری کرده‌ام، کفایت فراگیری دروس فنّی، بویژه ریاضی، فیزیک، شیمی، آسترونومی، قوانین بین‌المللی دریایی و ... که دروس اصلی‌ام در آینده خواهند بود، نمی‌کند، هرچند در رشته "طبیعی" دیپلم گرفته‌ام و با فیزیک و شیمی و ریاضی نا آشنا نیستم.
از تحصیل در ریاضی، هرچند رشته مورد علاقه‌ام بود، محروم شدم، که آن زمان، این رشته، در تنها دبیرستان شهر ما، در بندر بوشهر، تدریس نمی‌شد. ‌علت‌اش بی‌بضاعتی دولت و بی‌پولی اداره فرهنگِ(آموزش و پرورشی هنوز در کار نبود) آری علت‌اش بی‌پولی اداره فرهنگِ شهر مستمند، شهرستانِ دور ‌افتاده و عقب‌مانده و پُر از گل و لای زادگاهم بود، که تفاوت چندانی با دیگر شهر‌های فقیر ایران در سال‌های 1320 و 1330 شمسی نداشت. مشتاقان تحصیل در ریاضیات می‌بایست، اگر بضاعت مالی فراهم بود، برای فراگیری، به شیراز یا به‌ تهران کوچ کنند.
*
پس از پایان گفتگو با مسؤلین، یکی از آلمانی‌ها رو به‌‌من گفت: در مملکتِ شما تظاهرات خونینی روی داده‌است، تیراندازی و بگیر و ببند شده، تانک‌های ارتش در خیابان‌‌ها موضع گرفته‌اند. حکومت‌نظامی برقرار شده‌است!
پانزدهم خرداد 1342، مطابق با پنجم ژوئن 1963 بود. ناخودآگاه گفتم: لابد دانشجویان ناراضی ...ولی اشتباه می‌کردم...
*
زبان آلمانی‌ام هنوز ‌یاری نمی‌کرد روزنامه‌های آزاد شهر را راحت بخوانم. ولی همین خبر کوتاه و مختصر از وطن، سخت نگران، دل‌واپس و کنجکاوم کرده بود. خبر‌گیری و خبر‌رسانی و کسب اطلاع از درون ایران در آن ایام، کار آسانی نبود و من که جز نامه‌نگاری‌های هرماه یک‌بار و حتا کم‌تر، تماس دیگری با فامیل نداشتم، برای تسکین کنجکاوی‌ سعی کردم با کمک دیکشنری و با مطالعه سرخط‌ روزنامه‌ها، چیزی دست‌گیرم شود. از این به‌پرس، از اون به‌پرس، اطلاع حاصل کردم و فهمیدم فتنه، فتنه‌ی آخوند‌ی‌ست و دولتِ "علم"، دست‌اش درد نکند، غائله را خوابانده و فتنه را در نطفه خفه کرده‌است و ناخودآگاه از تسلط آخوند و حکومت زودرس نا اسلامی‌اش جلو گرفته است.
*
من در حقیقت از خانواده‌ای مصدقی می‌آمدم و در مجموع آب‌ام با دولتِ شاهنشاهی، زاییده از بَطن بیست و هشت مرداد، تو یک‌جوب نمی‌رفت. هرچند بعد‌ها، که بالغ‌تر شدم تجدید نظر‌هایی اینجا و آنجا، در رابطه با 28 مرداد، در ذهن‌ام حاصل شد و به‌این نتیجه رسیدم که مصدق نیز در آن‌چه منجر به‌کودتا شد، چندان بی‌تقصیر نبوده است، حرفی نیست. نفت مال ما بود و بیگانه باید دست‌اش کوتاه بشود، ولی ضرورت‌ای نداشت که آقای مصدق، در فضای سنگین آن زمان و قدرت بلامنازع آمریکا و انگلیس، با کله شق‌ای، سود پنجاه/ پنجاه درصدی پیشنهادی آیزنهاور را رد کند و نه چندان سیاستمدارانه، به سیم آخر بزند.
مردم، از من، از منِ نوعی، انتظار اشتباه‌های عدیده دارند، چه اگر ضرری افتد، محدود خواهد بود و قاعدتا این من‌ام که از سهو و خطای خویش سود یا زیان می‌برم،. ولی خطای یک سیاستمدار، یک وزیر، یا نخست‌وزیر، به یک ملت، به یک مملکت صدمه می‌‌زند.
*
چه در شورش خرداد و چه در فتنه بهمن، من هرگز راضی به تسلط آخوند بر امورسیاسی و اجتماعی کشورم نبودم. آخوند که هرگز درد وطن نداشته‌است، که برای رسیدن و ماندن بر سر قدرت حتا فرزند خود را نیز به مسلخ می‌برد، که هر کس جور دیگر فکر کند خرخره‌اش را می‌بُرد، کاردآجین‌اش می‌کند، زهر خورش می‌کند، حلق‌آویزش می‌کند. که عمامه سیاه‌اش، به‌گفته خودشان، از بیخ و بُن عرب‌است و از نواده‌های قوم مهاجم و ایران برباددِِه تازی‌ و عمامه سفید‌اش، طفیلی و دنباله‌رو عمامه‌سیاه.
نه... هرگز نمی‌خواستم این موجودات، دست بالایی در مملکت‌ام بیابند و تصمیم‌گیرنده بشوند، که عرضه تصمیم‌گیری مثبت ندارند و فقط شهره در فرصت‌سوزی‌اند..
آن‌ها، که در اصل میهمان بودند! آمدند صاحب‌خانه شدند! ادعای سیادت و آقایی کردند و می‌کنند و شلاق و سنگسار، خفقان، مرگ، نیستی برای ایران به ارمغان آورده‌اند.
هر روز و هر شب از «دشمن» سخن می‌گویند! و ما را از دشمن واهی می‌ترسانند. حال آن‌که خود مار در آستین دارند. نگاهی بیافکنید به‌خیمه شب‌بازی انتخابات‌شان! مسخره کرده‌اند ملت را؛ به‌لجن کشیده‌اند اساس مذهب و مملکت را. چنان گستاخ شده‌اند که پرده‌پوشی را هم ضروری نمی‌بنند، که هر کار دل‌شان خواست می‌کنند. این‌ها، این قوم یغماگر، همه‌شان، بی‌استثنا، خود ردصلاحیت‌اند.
ولی بگذار بکنند آن‌چه را که نمی‌توانند نکنند! من شخصا چندان هم ناراضی نیستم. به‌یقین آگاهم، هر نابسامانی‌ای که این قوم در سر می‌پرورد، میخی‌ست دیگر بر تابوت حکومت‌شان. ملت ایران هرگز نخواهد پذیرفت آخوند بار دیگر در تاریخ و در سیاست و در مرکز تصمیم، جان بگیرد. تا کی می‌خواهند بتاز‌اند؟ تاریخ ایران گردن‌کلفت‌تر از این‌ها را به‌خود دیده است.
*
به‌حکومت رسیدن‌ آخوند در سنه 57 هرگز در تصورم نمی‌گنجید! مگر ممکن بود ملت ایران اجازه دهد سرنوشت‌اش به‌دست آخوندِ کینه‌توز و متحجر روضه‌خوان بیافتد؟ که دشمنی‌ای دیرینه با ایران و ایرانی در سر داشته‌است‌ و دارد؟ که تاریخ پر افتخار، ادب، تمدن و فرهنگ ایران و ایرانی را قبول ندارد؟ آن همه افتخار را کفر می‌پندارد! که هر جا مصالح و منافع و قدرت‌طلبی شیطانی‌‌اش ایجاب کرد، ناگهان، با اکراه، ایرانی می‌شود؟ و از تمدن و فرهنگ‌اش دَم می‌زند و این چنین خود و دیگران را به‌تمسخر می‌گیرد؟ و خرش که از پُل گذشت همان امُ‌الخبائث پیشین می‌شود؟
عمامه‌سیاه اَش بدتر از سفید. و سفیدَش بد‌تر از سیاه! شاهرودی‌اش بدتر از ری‌شهری. رفسنجانی‌اش بد‌تر از واعظ طبسی‌. حسینی موسوی‌اش بد‌تر از موسوی حسینی و جوادی حسینی‌‌اش بد‌تز از حسینی بی‌جوادی و بی‌حسینی! ‌
*
سال‌های آغازین 1960 اوج فعالیت کنفدراسیون، جنبش دانشجویی و سندیکابازی در اروپا بود. من در مجموع کاری به‌ این قوم نداشتم. نه ترد می‌کردم نه تأیید. من سرم به‌درس‌ام مشغول بود.
آمده بودم دریانورد بشوم و نه یک سیاست‌مدار. هرچند مثل همه جوانان دنیا تن‌ام می‌خارید، کله‌ا‌ی داغ و سری پرشور داشتم و آرزوی اصلاح‌طلبی‌ی اجتماعی و افکار انقلابی چه‌گوارایی در ذهن جوان و بی‌تجربه‌ام موج می‌زد، که هیچ هم گوارای طبع‌ام نبود. من نه فیدل کاسترو بودم، نه حال و هوای چه‌گوارا شدن را داشتم و نه اصولا به‌من می‌آمد این‌‌کاره باشم... طرفه این‌که با چپ و چپ‌کُلی* هم بالکل میانه‌ای نداشتم.
و چه خوب، چه پسندیده!
چه خوب، که تحصیل علوم دریایی مرا تقریبا از ساحل و از این‌جور افکار مالیخولیایی دور نگه داشته بود.
*
سال‌ها بعد که به‌ایران بازگشتم و فرار بود پست مهم کلیدی در اداره کل بندر و کشتیرانی بندر پهلوی(انزلی) و بندر نوشهر، در ساحل دریای مازندران، به‌‌عهده بگیرم، سخت به‌یاری‌ام آمدند آن عدم فعالیت‌ها و بی‌حرکتی‌های اجباری فدراسیونی دوران اقامت‌ام در اروپا.
برای مأموریت در بندر نوشهر، آن‌جا که استراحت‌گاه تابستانی شاه و خانواده‌اش و مکان پذیرایی‌ي وی از سران کشورهای جهان بود، ساواک، بر حسبِ وظیفه،‌ تمام سوراخ سُنبه‌های ایام تحصیل‌ام، چه در داخل و چه در خارج و احتمال تماس با کنفدراسیون و سندیکا‌های چپ و راست و میانه را بو کشید، تفتیش کرد، کاوش نمود. و چون طبعا چیزی نیافت، با پست مهم و کلیدی و با اعزام من به آن دیار موافقت کرد.
و این چنین شد که تقریبا هر روز، چشم‌‌ام به‌جمال اعلی‌حضرت همایونی، شاه شاهان، مهر آریا، روشن می‌شد. ایضا ولیعهد بسیار جوان، بازیگوش و شیطونش، که گه‌گاه الطاف ولیعهدی‌اش این‌جوری شامل حال ما می‌شد، که در محوطه بندر با اتوموبیل جیب یا با لندرور، به‌سرعت برق و باد، از کنار ما می‌گذشت و هرچه دود و گرد و خاک و بوی گند اگزوز بود نثار صورت اصلاح‌کرده و ادوکلن‌زده ما می‌کرد.
یا اون یکی برادر فسقلی‌اش علیرضا که با همان سرعت سرسام‌آور با موتورسیکلت از کنار ما رد می‌شد و ما از ترس اینکه مبادا زیر گرفته شویم و شَل و پَل‌مان بکند، هر کدام مثل مرغ سرکَنده، به‌گوشه‌ای فرار می‌کردیم. بیش‌تر نه برای نجات جان خویش، بل اگر چنانچه در حین زیر‌گیری و تصادف با ما، وسیله موتورسیکلت‌ ب.ام. و / یاماها/ یا هوندا، آسیبی هم به‌وجود مبارک‌ ایشان می‌رسید، به‌کجا می‌توانستیم پناه ببریم از دست ساواک؟ و چگونه می‌توانستیم ثابت کنیم تعمدی از جانب ما در کار نبوده‌است؟ بگذریم...
*
من رضاشاه را ندیده‌ام، سن و سال‌ام هم اقتضا نمی‌‌کند او را دیده باشم. صدایش را هم از نوار نشنیده‌ام، هر چند صدای همه زمامداران آن زمان روی نوار ضبط است. ولی شاهدان عینی می‌گویند عجیب هیبت‌ای داشته‌است آن‌‌مرد. یک نظامی دوآتشه، یک رضا ماکسیم خالص، یک بَبر اخمو؛ یک شیر غّران. می‌گویند وقتی به کسی نزدیک می شده مثل این بوده‌است که:
« تی‌یِل اِش مَی تی‌ی یوز زیر شیشه یرّه‌ای دا / مَی تو گویی که همو خِرس گپو نِرّه‌ای دا »[ چشمانش مثل چشم یوز‌پلنگ برق می‌زده است و به سخن که می‌آمده، گویی یک خرس بزرگ نعره می‌‌کشیده است].
می‌گویند( راست و دروغ‌اش به‌عهده خودشان) ماهی یک‌بار سوار اتومبیل‌اش می‌شده و به قم مسافرت می‌کرده است. در قم همه آخوندها را، از کوچک و بزرگ، به‌صف می‌کرده و با عصایش آن‌ها را نوازش می‌داده است. می‌گفته‌است: آخوندها نرمش لازم دارند اگر هر ماهه پشت‌شان با عصای من آشنا نشود زود هوس حکومت‌کردن و برپایی انقلاب اسلامی و انتخابات شورای نگهبانی و این‌جور چیزا، به مخیله‌شان خطور می‌کند. این عصا اما معجزه می‌کند!


می‌گویند پس از ترک قم و مراجعت به تهران، آخوندها دور هم جمع می‌شده‌اند و می‌شمرده‌اند هر کدام چند ضربه عصا خورده‌اند. آن‌کس که بیش از همه ماتحت‌اش با عصای اعلیحضرت همایونی آشنا شده بوده‌است، به آیت‌الهی برگزیده می‌شده و حق امر و نهی بر دیگران را داشته است، تا دفعه دیگر و نوازش دیگر...
می‌گویند هر کس هیبت و هیمنه رضا شاه را می‌دیده‌ و نعره‌اش را می‌شنیده‌است، از سر تا پا، نا خود‌آگاه، بلانسبت شما، تو خودش «شاش و گی» می‌کرده است.
*
من در نوشهر، در محوطه بندر، می‌دیدم پسر همین رضاشاه را، چه محجوب و چه مظلوم و چه خوش‌اخلاق و چه بی‌آزار. هیچ از آن حرکات زمخت، که از رفتار و کردار بابای مستبد‌اش بیان می‌شد در او نبود و اثری از یکه‌تازی‌هایی که از رضا قلدر بر سر زبان‌ها بود، در وی دیده نمی‌شد. یا من چیزی نمی‌دیدم. هرچند دشمنان‌اش سعی داشتند غولی از وی بسازند مستبد و خون‌آشام... نه بابا، از من می پرسید؟ هیچ از این خبرا نبود.
البته بعضی وقت‌ها، وقتی عصبانی می‌شد، سعی می‌کرد ادا و اطوار بابای‌اش را در بیاورد و شاهانه چکمه بر ‌زمین بکوبد. ولی اصلا و ابدا به‌او نمی‌آمد. بی‌خودی زور می‌زد و هیچ‌کس را نمی‌ترساند. نه‌تنها آن هیکل و آن هیبت بابا را نداشت، بل‌ صدایش هم کمی نازک بود، یعنی کمی پایین بود. یعنی تُن صدا با تصویر یک شاه گردن‌کلفت هم‌خوانی نداشت. یعنی این‌جوری بگم: انتظار داشتم صدای شاه کلفت باشد. بچه مدرسه‌ای که بودم هر وقت تو کتاب درسی‌ام یا تو دفتر مدیر مدرسه ‌عکس‌ سیاه سفید یا رنگی‌ی اعلیحضرت را می‌دیدم پیش خود تصور می‌کردم صدایش حتما مثل صدای ماهی ( خبور و هامور) کلفت و خِرخِرو است و وقتی حرف می‌زند از بس غّرش می‌کند و کف از دهان بیرون می‌زند که آدم نمی‌فهمد او چه می‌گوید و چه می‌خواهد؟
اما نوچ... این مرد، این پادشاهی را که من در نوشهر می‌دیدم این جوری نبود... بر عکس آدم دلش می‌خواست بزند پشت
کول‌اش و بگوید: ها... رفیق؟ چوری؟ درچه حالی؟ موافق‌ای بریم یه آبجو بزنیم؟
ادامه دارد....
بخش دوم اینجا:
.........................................................................................................
*) چپ‌کُل = کسی که به‌جای دست یا پای راست از دست و پای چپ استفاده می‌کند

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com