دوازدهم بهمن 1357 ، بندر پهلوی(انزلی)، در دفتر کارم، در اداره کل بندر و کشتیرانی نشستهام و بر صفحه کوچک تلویزیونی که صبحگاهان با خود از منزل بهدفتر آوردهام نگاه میکنم. قرار بود هواپیمای "ارفرانس" تنوره بکشد و فرشته را، پس از خروج دیو از مملکت، از نوفل لوشاتو به فرودگاه مهر آباد پیاورد. یکی دو نفر دیگر از همکاران نیز با من در دفتر حضور دارند. مدتهاست اعتصابهای پیاپی؛ امور دریایی و کشتیرانی، امور تخلیه و بارگیری و اصولا همه امور بندری و غیر بندری را مختل کرده و بهصورت قطع و وصل در آورده است. تب انقلاب همه جا را فرا گرفته و همه چیز را زیر رو کرده است. حتا چراغهای مدرن دریایی، که علایم شناسایی رادار (Racon) از خود پخش میکنند و ژاپنیها با هزینه گزاف بهتازگی در ساحل دریای مازندران برای مان نصب کردهاند و مسؤلیت بر نظارت و نصباش بهعهده کارمندان اداره من و دفتر خود من بودهاست، با مشت و لگد و با وسایل تخریبی از کار انداختهاند، خراباش کردهاند، نابوداش کردهاند. این چراغهای نورافشان را بهعنوان آثار طاغوت ردهبندی کرده و از بین بردهاند!! بعضیها میگویند کار کمونیستهاست. چون نمیدانستهاند چیست؟ فکر میکردهاند آمریکاییها با این چراغها درون اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را ردیابی میکنند! من اما باور نمیکنم. باور نمیکنم کمونیستها تا این حد نفهم باشند. بعضیها میگویند کار آخوندهاست، چون معتقداند ما دریاییها، ما تحصیلکرده های از فرنگ برگشته، با این دستگاههای مدرن تو کار خدا دست میبریم و در امور خلقت دخالت میکنیم. این شایعه و این ادعا بیشتر مقرون بهحقیقت است. * من در رژیم پیشین، در پستهای کلیدی، ناظر ریخت و پاشها، تبعیضها، وجود رابطه بهجای ضابطه و شاهد عدم آزادیهای اجتماعی بودم و خود نیز در تظاهرات ضد رژیم شرکت میکردم ولی خدا یک جو عقل بهمن داده بود و اندکشعوری نصیبام کرده بود تا بدانم آن حُریّت و آزادی که در طلباش بودم، در زیر سایه آخوندِ آزادیستیز، نصیبام نخواهد شد. چه بسا تتمهاش نیز با حضور وی، بر باد رود. برای شخص من انقلاب، اعتصاب و شلوغبازیهایش با رسیدن شاپور بختیار بهنخستوزیری، بهپایان رسیده بود، تمام شده بود، خاتمه یافته بود! آنچه را میخواستیم، از جمله آزادی بیان، آزادی زندانیان سیاسی، کوتاه کردن دست ساواک، تشکیل یک دولت ملی و مردمی، که بهخاطرش شاه بدبخت را از مملکت فراری داده بودیم، بهدست آمده بود، بقیهاش نیز در راه بود، کمی وقت و حوصله میطلبید. * ملت اما گُر گرفته بود. میگفتند تا خانه را تمام و کمال بر سر خود خراب نکنیم دست برنمیداریم. حتا دوستان فرهیخته و تحصیل کرده، شیفته آخوند و حرفهایش شده بودند. دوستانی که تیتر و عنوان لیسانس و فوق لیسانس و دکترا را یدک میکشیدند و بعضا در دانشگاههای معتبر فرنگ درس خوانده بودند و با دختران تحصیل کرده اروپایی ازدواج کرده بودند. میگفتند: حالا صبر کنید، بگذارید ببینیم چه میشود و آیات عظام چه میکنند؟
من بهموقع عطای آخوند را بهلقایش بخشیدم و گفتم اینها آیات نحساند، بنگرید بهتاریخ این مملکت! هر بدبختی میکشیم از دست این قوم میکشیم، هر پسرفت اجتماعی و اقتصادی که با آن دست بهگریبانیم نتیجه دُگم و تحجر این قوم متحجر است.
دوستان ماندند و ماهها بعد در زیر بمباران عراقیها، برای رهایی از وضعی که آیات عظام برای شان فراهم کرده بودند، از کوه و کمر گذشتند، سرگردان در مرزهای ترکیه و یا پاکستان شدند، دست زن و بچه بیگناه در دست، با دست خالی، پیراهنی برتن و تنبانی بر پا، بهیُمن زن اروپاییشان ازسفارتخانههای متبوعه در ترکیه و پاکستان ویزا گرفتند و خود را به دنیای آزاد رساندند. * من از دوران کودکی آخوند، این موجود دُگمِ روضهخوانِ مردمفریبِ انحصارطلبِ ایران برباددِه را میشناختم. کسانی که با چند چیز آبشان توی یک جوب نمیرفت: با نظافت و بهداشت، با علم و فرهنگ جدید، با آقایی و آزادی انسان... البته آنها نیز خواهان آزادی امّت بودند؛ اما در زیر سایهی آخوند و آنجور که خود تفسیرش میکردند. نه یک کلام بیشتر، نه یککلام کمتر. وصف آخوند را در تاریخ خوانده بودم، حتا از زبان اعوان و انصار خودشان، امثال کسروی و غیره ...
با طرز فکر شان آشنا بودم. در مکتب، در مدرسه، در دبیرستان، در همسایگی و در رفت و آمدهای مکرری که برای مفتخوری با اقوام و فامیل متدین و مذهبیام داشتند. آنها را از نزدیک دیده بودم و میشناختم. میانهای با ایران و ایرانخواهی نداشتند. نمیگویم با وطنپرستی! که پایبند هیچ حُب وطنی نبودند. اینجا و آنجا بودند یکی دوتایشان، که احترام خویش را بهعنوان روحانیت حفظ کرده بودند و آخر و عاقبت آن دنیای خویش را با اموال این دنیا، تعویض نکرده و خود را خسرالدنیا والآخره نکرده بودند و مورد احترام نسبی مردم مانده بودند، ولی اندک بودند تعدادشان! نیشزبانها حکایت از این داشت، که اینها دست شان نرسیدهاست! * بیاد میآورم در سفری که یکبار بهوطن داشتم کسی میگفت: قبل از انقلاب، اگر به مسافرت میرفتیم دستِ اهل و عیال را میگرفتیم و در دست آخوند محل میگذاشتیم و از وی میخواستیم در غیاب ما از زن و بچهمان مواظبت و محافظت کند و میگفتیم اول خدا؛ بعدا شما. و وقتی هم از مسافرتِ کویت یا بحرین بر میگشتیم، هدیهای، پیراهنی، بارانیای، کوفتی، زهر ماری، برای آخوند سوغات بههمراه داشتیم. ولی اینک بهمیمنت انقلاب شکوهمند، اولین کسی که به ناموسمان تجاوز کند خود آخوند است
*. آخوندها ممکن است اینک، که با مردم جهان سرو کار پیدا کردهاند، کمی آدم شده باشند و در روش و رفتارو گفتارشان تجدید نظری حاصل شده باشد و به ادا و اطوار سنجیدهتری عادت کرده باشند و سعی در همرنگ جماعت شدنای از خود نشان بدهند.
ولی هیهات... که زنگی بهشستن نگردد سپید!
فکر نکنم در فطرت و خمیره، توانسته باشند تغییرعمدهای حاصل کنند و سدی بشکنند.
مصلحت نظام و حفظ نظامِ مردمستیز برای آنها در صدر قرار دارد. در صدر دین و در آغاز ایمان. که اگر ضرورت افتد در تعطیل احکام ثانویه و ثالثیه و رابعیه نیز، پروا نخواهند کرد! حتا اگر بهجای بیست میلیون، دویست میلیون رأی از مردم کسب کنند. بهخاتمی گفتند: ما اگر مصلحت نظام را میخواستیم؛ ناطق نوری را انتخاب میکردیم، که منتخب رهبر بود، که خیلی بهتر از تو مصلحت نظام را پاسدار بود.
گفت: بازهم اصل مصلحت نظام است، و من فقط یک تدارکچیام، آنچه استاد ازل گفت بگو! میگویم.
و حالا برای اخذ صلاحیت، خود بهدریوزگی ازهمین نظام و ازآخوند جنتی افتاده است. او نیزخواسته یا ناخواسته درگیر نظامی شدهاست که ملت شریف ایران سالهاست مصلحتاش را تشخیص داده و از آن فاصله گرفته است. مصلحتی که هرگز با مصالح ملت تطابق، هماهنگی و همخوانی نداشتهاست و ندارد. * دوازدهم بهمن 1357 در بندر انزلی، اداره کل بندر و کشتیرانی، در دفتر کارم نشستهام و آمدن فرشته را از تلویزیون تماشا میکنم. چند وقتیست دیو فرار کرده است، فراراش دادهایم...
آهنگ: "دیو چو بیرون رود فرشته در آید" همه جا طنینافکن است. انسان لازم نیست پیشگو و پسگو باشد تا بداند چه روزهای شوم و تاریکی در انتظار ایران و ایرانیست.
دقیق بهیاد میآورم: در سکوتی محض فرو رفتهام. دلنگرانم، نا آرامام، غمگینام، یک چیزی مثل خوره بهجانام افتاده و مرا آزار میدهد، دارند ناموسام، وطنام را ازم میگیرند و هیچکاری از دستام ساخته نیست. برزخ شدهام، شاه مات شدهام.
* دوربین، درون هواپیما را نشان میدهد. خبرنگاری پرسشی دارد، قطبزاده ترجمه میکند: «حضرت امام، اینک که پس از پانزده سال دوری از خاک وطن، مجددا به میهن باز میگردید چه احساسی دارید؟» امام، بدون برو برگرد، بدون ملاحظه امّت، یک«هیچی» بزرگ، به گندهگی عمامه شیخ فضلالله نوری و به طول هزار و چهارصد سال تسلط تازی بر ایران زمین و به بزرگی مجموع عمامههای روحانیون همیشه مبارز و غیر مبارز، از مخمل سیاهِ شاهرودیاش گرفته تا چلوار سفیدِ رفسنجانی، تو صورت میلیونها ایرانی، که در انتظار وی ایستاده و نشستهاند، تُف میکند.
* میگویم: سالی که نکوست از بهارش پیداست. خداحافظ ایران! بلند میشوم و از دفتر خارج می شوم.