Mittwoch, März 19, 2008
رابطه انتخابات مجلس با پوزه دشمن
دیدم نشسته‌است خموش، توشه‌ای از بارغم بر ‌دوش، زانوی حسرت درآغوش.
هم - اینجا هست، هم نیست، هم – حّی و حاضر‌هست، هم بی‌رمق و غایب...
گفتم هان... باز چه شده است؟ آیا زن‌ات فرار کرده است...؟ آیا خانه‌ بر سرت خراب شده است...؟ آیا ...
گفت: آقا، زنم به‌کجا فرار کند؟ تو این آلمان نژاد پرست، که پس از هفت سال در بدری، هنوز اجازه اقامتی به‌ما نداده‌اند و تا کنون با یک «دولدونگ Duldung » بی‌مقدار، در حالت برزخ، ما را طاقت آورده‌اند، نه اجازه مسافرت به‌جایی داریم و نه حتا اجازه ترک شهر و دیارمان، نه اجازه شغل و کاری، نه کوفتی، نه زهر ماری! آخه عیال، طفلکی به‌کجا فرار کند؟
تا یکی دو هفته پیش تهدید می‌کرد: من دیگه جونم به‌لب رسیده است؛ من بر می‌گردم ایران، دیگه خسته شدم... ما که در اصل پناهنده سیاسی نبودیم و نیستیم! گفتند آلمان‌ها پول مفت می‌دهند، همه‌گونه امکانات مالی و مادی در اختیار قرار می‌دهند، گفتند پول ریخته تو خیابون آدم فقط باید دولا بشود و بردارد، ما هم خوشی زیر دل‌مون زد، پا شدیم اومدیم. نمی‌دونستیم این‌قدر تحقیر مان می‌کنند. چپ چپ نگاه ‌مان می‌کنند، منت روی سرمان می‌گذارند، انگار به‌گدا می‌بخشند! می‌گویند مملکت شما هزینه تولید بمب اتم دارد، هزینه خوراک و پوشاک شماها را ندارد؟ پدرسوخته‌ها فکر می‌کنند ما برای غذا و پوشااک آمده‌ایم، مُرده ‌شورریخت شون ببره !
ما که روسی و هندی و آفریقایی و عرب نیستیم بیاییم اروپا گدایی بکنیم! من بر می‌گردم ایران، اونجا آزادی نیست، تأمین نیست، ولی وطن که هست، گور پدر همه‌شان.
گفتم: زن! رفتی ایران مجبورت می‌کنند نماز بخوانی... ها !
گفت: خُب می‌خونم، من مسلمونم، چه ایرادی دارد؟ چادر سرم می‌کنم نماز می‌خونم.
دیدم طفلکی حواس‌اش نیست.
*
یکی دو روز پیش، پس از تماسی که از طریق «گوگل‌تاک» با یکی از همکلاسی‌های سابق‌اش داشته بود، متوجه شدم حسابی ترسیده است و جیک‌اش در نمی‌آید.
هم‌کلاسی بهش هُشدار داده بوده: یک‌وقت این‌طرفا پیدات نشه‌ ... ها ! برادران و درجه‌داران انتظامی شهر و مأمورین حافظ بیضه‌ی اسلام، خصوصا سردار زارعی‌ ‌ها وسط خیابون بلندت می‌کنند ها، می‌برندت مسجد مجبورت می‌کنند نماز بخوانی...ها !
عیال پرسیده بوده: این دیگه چه‌جور دختر بلند کردنه؟ آدم را به‌زور می‌برند مسجد مجبور می‌کنند نماز بخونه؟ اوا... خاک بر سرشون!
دوست‌اش گفته بوده: بعله ... اون‌هم لُختِ لُخت... مادرزاد!!
عیال آب دهانش را قورت داده گفته: به‌حق حرف‌های نشنیده! یعنی میگی خدا همچین نمازی را قبول می‌کنه؟
هم‌کلاسی گفته: والله نمی‌دونم! ولی انگار در جمهوری اسلامی یک‌جور نماز ویژه، مختص خواهران اختراع شده که فقط شامل رکوع و سجود می‌شه، نه اقامه داره، نه قنوت، نه قُل هوالله داره، نه جنود ...
پیش‌نماز هم در حقیقت پس‌نماز است، که در پشت جبهه از کیان نظام پاسداری می‌کنه، مبادا خللی در ارکان رکوع و سجود انجام بپذیره. هر خانمی هم در مقام اعتراض بربیاد، می‌گویند: ما که نماینده امام و ذوب‌شدگان ولایت هستیم به‌تر می‌فهمیم یا تو؟.
*
گفتم: ( یعنی من، میداف، گفتم): خُب ... تو حالا به همین دلیل ماتم گرفته‌ای؟‌ عزا گرفته‌ای مبادا زن‌ات برود ‌ایران و مجبورش بکنند لُخت نماز بخواند؟ مگه مجبور است برود ایران؟ خُب نرود؛ صب کند تا اون سردار اسلامی، سردار زارعی را، بگیرند و زندان‌اش بکنند، جریمه‌اش بکنند، پدرش را در بیاورند.
گفت: او را گرفتند ولی باز ول‌اش کردند! گفتند دستگیری وی باعث آبروریزی اسلام و قوای انتظامی می‌شه؟ گفتم: بی بی سی میگه دوباره او را گرفته‌اند، بازداشت‌اش کرده‌اند، متهم به‌انواع و اقسام جرائم‌اش کرده‌اند، جز نمازگزاری به عریان.
گفت: آقا نگفتم کارد دسته خودش را نمی‌بُره، مگر اون یکی رئیس دادگاه کرج را، که از دختران بی‌گناه مردم یک جنده‌خونه اسلامی راه‌انداخته بود چه‌کارش کردند؟ حالا بقیه‌اش را نمی‌گم.
گفتم: باز هم نفهمیدم تو چرا ماتم گرفته‌ای؟
گفت: مشکل من نماز‌گزاری خواهران نیست، مشکل من چیز دیگری‌‌یه.
گفتم: ما ایرانی‌ها ضرب‌المثلی داریم می‌گوید: مشکلی نیست که آسان نشود.
مشکل برای این پیش می‌اید که حل بشود. اگر مشکلی وجود نمی‌داشت زندگی یک‌نواخت و خسته‌کننده می‌‌بود و ما هم مثل گوسفندان علف‌مان را می‌خوردیم، پشکل‌مان را می‌ریختیم و تا روز بعد و علف بعدی، بع بع‌ای می‌کردیم و نشخواری.
تنوع زندگی در چالش است، در تکاپو‌است، برای یافتن راه‌حل‌هایی‌ که با آن مشکللاتی را که پیش می‌آیند، حل و فصل‌ بکنیم. این‌همه فرمول ریاضی، و فیزیک و شیمیک و ژنه‌تیک برای چی به‌وجود آمده؟ اگر برای حل مسایل و مشکلات زندگی نیست، پس برای چی‌‌ست؟
گفت: شما بازهم دریانوردی حرف زدید و هر مشکلی را می‌خواهید با حساب و هندسه و جبر و مثلثات حل بکنید.
گفتم: خوب مثالی زدی! من اگر در دریا با مشکلی روبرو بشوم، با عقل و شعور و با تجربه زود حل‌اش می‌کنم، اگر قرار باشه مثل تو بنشینم و زانوی غم در بغل بگیرم و تو سر خودم بکوبم، هم خودم، هم کشتی‌ام، هم میلیونها دلار کالا و از همه مهم‌تر جان انسان‌هایی که در مسؤلیت من و به ‌دست من سپرده شده‌اند، با کشتی به‌قعر اقیانوس می‌فرستم.
تو اگر نمی‌توانی مشکلی را حل بکنی تقصیر از مشکل نیست، تقصیر از خود تو‌است
گفت: مشکل من آخه حل شدنی نیست.
گفتم: حالا بگو ببینم مشکل‌ات چی هست؟ بعد ببینیم حل شدنی‌هست یا نیست؟
گفت: مشکل من آخوند های حاکم بر وطن‌ام هستند. شما که برای حل هر مشکلی یک فرمول ریاضی دارید بفرمایید با کدام فرمول ریاضی و با کدام قضیه هندسی و با کدام ضرب و تقسیم و دیفرنسیال و مثلث فیثیاغورثی می‌توانید مشکل ایران آخوند‌زده را حل بکنید؟

گفتم: آخوندها و وجودشان در یک اجتماع به‌عنوان یک مشکل ریاضی رده بندی نمی‌شوند تا من فرمولی برای‌ حل و فصل‌اش ارائه بدهم!
آخوند و سیستم آخوندی آفت است، اپیدمی‌ست! همانطور که مزارع گندم و ذرت ... دچارآفت‌زدگی می‌شوند، اجتماع هم گاهی دچار آفت می‌شود، نمونه‌اش بسیار داریم.
گفت: راه علاج چیست؟
گفتم: راه علاج همان راهی‌ست که با آن آفاتِ گندم و ذرت را بر طرف می‌کنند.
*
سرش را خارانید و گفت: هوم...
نفهمیدم ملتفت شد یا نه؟ زیرلب گفت: یک سؤال دیگر دارم بعد مرخص می‌شوم!
گفتم: بگو!
گفت: من تا کنون فکر می‌کردم فلسفه‌ی انتخابات و اخذ رأی در یک کشور، گزینش افرادی است از طرف قاطبه مردم تا به نمایندگی از جانبِ آن‌ها قوانین وضع بکنند؛ تا نیازمندی‌های‌ زندگی‌ مردم را به نحوی شایسته‌ برطرف بکنند، تا ....
گفتم: خُب ؟ حالا چی شده؟ منظور...؟
گفت: رهبر گفته است: ما با این انتخابات کمر آمریکا را شکستیم، مشت به دهان استکبار جهانی کوبیدیم، پوزه دشمن را به‌خاک مالیدیم! بوش و اولمرت را (بدون آن‌که از آنها نام ببرد) به‌خاک سیاه نشانیدیم، پایه‌های کاخ سفید را به‌لرزه در آوردیم، صهیونیسم بین‌الملل را عاق و جزغاله کردیم و خاکسترشان را بر باد دادیم، سر شیطان بزرگ را به‌سنگ کوبیدیم، توطئه‌ي دشمن را افشا و دسیسه‌های‌شان را نقش بر آب کردیم!
*
سپس آهی کشید و گفت: من از خود می‌پرسم: خُب این‌ها همه سهم دشمن بود، ولی سهم ما ایرانی‌ها چی شد؟ ما چه نفعی از انتخابات بردیم؟
گفتم: سر به‌سر رهبر نگذار، او ولایت مطلقه است، هرچه دل‌اش بخواهد می‌گوید و می‌کند. تو از او انتقاد مکن! این سید علی آن سید علی نیست که تو قبل از انقلاب می‌شناختی! این سید علی آن سید علی هم نیست که هوشنگ اسدی در زندان شاه، کمیته مشترک، سلول 11 بند یک می‌شناخت [ + ] .
اگر زیاد فضولی بکنی، ذوب‌شدگان در ولایت، تو را می‌برند تو همین مسجد هامبورگ خودمان، لخت‌ات می‌کنند، مجبورت می‌کنند نماز بخوانی‌...ها! آن‌گاه به رکوع و سجود‌ می‌برندت...ها!
گفت: هه هه ... آن‌ها زن‌ها را به‌رکوع و سجود می‌برند، من مَردَم !
گفتم: ای مرد خوش خیال، تا تو بیایی ثابت بکنی مرد هستی؛ خایه‌هایت را از پَس کشیده‌ ند، عامو...

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com