دوستانی که این مطلب را قبلا خواندهاند لطفا به پینوشت توجه بفرمایند. متشکرم
دیدم با شانههای افتاده، قیافهی غمزده و سر در جیب تفکر، لنگان لنگان، راه میرود. بهنزدیکی که رسید پرسیدم: هان..! چیشده؟ چه خبره؟ زنات ترکات کرده؟ کشتیات غرق شده؟ یا بهعلت سقوط DAX مثل من ضرر مالی کردی؟ گفت: نه بابا، زنام کجا بره که از پیش من بهترش باشه؟ کشتی مشتی هم که در قرق جنابعالیست، مال و منالی هم نداریم که تو بورسبازیها ببازیماش. گفتم: پس مرضات چیست؟ گفت: از سفارت جمهوری اسلامی برمیگردم. گفتم: چی؟ از سفارت اسلامی؟
خُب ... قبول دارم دیپلماتهای اسلامی با آن ریش و پشم و با آن ریخت و قیافههای ژولیده، شبحهایی را میمانند که از قبر فرار کرده باشند؛ نیز گرچه پشیزی از دیپلماسی و سیاست سرشان نمیشود و قیافه تُرش و عبوسشان نشان از نا آگاهی سیاست بینالمللیشان دارد، ولی در مجموع این برادران بهظاهر مظلوم آدمهای بدی نیستند و سعی میکنند آزار شان بهکس نرسد.
چه بر سرت آوردهاند که تو را این چنین نا امید از زندگی و بیزار از خویشتن کردهاند؟ گفت: آزارشان بهکس نمیرسد؟ پارسال که با تعدادی از متقاضیان پناهندگی، بهنشان اعتراض بهنقض حقوق بشر، خود را به نرده سفارت زنجیر کرده بودیم، آمدند و از درون محوطه سفارت «اسپری» فلفل دار بهچشم ما پاشیدند! فیلماش هست، روزنامهنگارها هم حضور داشتند، جریان واقعه هم تو روزنامهها منعکس شد، پلیس آلمان هم بود و هیچ غلطی نکرد.
گفتم: پلیس آلمان که نمیتواند وارد محوطه سفارت بشود و کسی را دستگیر بکند. این یکی، دوم اینکه شما خوتان را به نرده سفارت زنجیر میکنید و آبروی اسلام و سیدعلی را میبرید توقع دارید شیرینی و کیک هم تعارفتان بکنند؟ حالا بگو ببینم چرا ناراحت و دلخوری؟
گفت: هیچی ناخدا، هیچی. فقط عذاب وجدان دارم. گفتم: عذاب وجدان؟ مگه باز به سردمداران جمهوری الاهی فحش دادی؟ باز خون خودت را کثیف کردی؟ بد و بیراه گفتی؟ خُب... این که ناراحتی نداره؟ مگه حقشون نیست؟ مگه تو را آواره از وطن نکردهاند؟ مگه پارسال اسپری و گاز اشکآور بهچشمات نپاشیدهاند؟ با لکنت زبان گفت: م...م... م...من رفتم ر..ر..رأی دادم.
گُل از گُلام شکُفت. گفتم: به به... خُب مبارک باشه اینشالله! چقدر این روزهای آخر با خودت کلنجار رفتی. هی زور زدی؛ رأی بدهی؟ رأی ندهی؟ در انتخابات شرکت بکنی؟ نکنی؟ سرانجام روی سایه خودت پریدی.
خُب ... اینکه عذاب وجدان نداره... حالا بگو ببینم به کی رأی دادی؟
به اصلاحطلبان یا به آشوب خواهان؟ به تندرو ها یا به کندروها؟ به اقتدارگرایان یا به بیاقتداران؟ به کارگزاران یا به بیکاران؟ بهتمامیتخواهان یا به کمخواهان؟ به اصولگرایان یا به بیاصولان؟ به سازندگان یا به بازندگان؟ به...
* حرفم را قطع کرد و گفت: شما از من ناراحت نیستی؟ عصبانی نیستی من در انتخابات شرکت کردم؟ گفتم: عزیز من، پسر من، بابام جان! من از یار و دیار، از خانه و کاشانه و از وطن و فامیل آواره شدهام تا اجازه داشته باشم آزاد فکر بکنم، آزاد بیاندیشم، آزاد تصمیم بگیرم، آزاد سخن بگویم. من چرا از اندیشه و عملکرد تو ناراحت باشم. تازه یک آفرین هم تحویلات، که تصمیم خودت را گرفتهای و آن چیزهایی را که من این چند روزه غُر میزدهام و ایراد میگرفتهام در تصمیم نهاییات منظور نکردهای.
گفتم: خُب آزادی یعنی همین دیگه... هرچند خوشحال میشدم اگر سلولهای مغزت کمی بهتر کار میکردند و تو عاقلتر از آن می بودی که مینمایی و گول اسلامیون نا اسلامیی جاهطلبِ ایرانستیز نمیخوردی و توصیههای عاقلانه و آمرانه مرا میپذیرفتی. گفت: شما که از اصل مخالف شرکت در انتخابات بودی. گفتم: دارم همین را میگَم. من این سیدعلی را قبل از انقلاب میشناختم. من و او تقریبا هم سن و سالیم. او چه آدم وارسته، فروتن، خندهرو، بذلهگو و اهل شعر و ادبیات و چه شخص قابل احترامی بود!! اینک چه آدم جاهطلب، خودخواه، عوامفریب، ایرانستیز، دروغگو و محو در آغوش قدرتخانم و سر سپرده این عفریته شدهاست.
من که سر تا پای این شخص را در کسوت رهبریاش؛ بهانضمام رژیم آخوندی استبدادیاش و مجلس شورای دستنشانده اسلامیاش، از بیخ و بُن، قبول ندارم چگونه در انتصابات مردمفریباش شرکت بکنم؟ و مُهر تأیید برتصمیمات شورای نگهبانش بزنم؟ هر بهانه مستدلی هم که بیاورم، جواب وجدان خودم را چه بدهم؟
گیرم که با عدم شرکت من و امثال من در انتخابات دولتی و نه مردمی، رژیم سفوط نکند، که سقوط نمیکند، ولی آیا با شرکت خویش، ناخودآگاه مُهر تأییدی بر مشروعیت این رژیم نزدهام؟ و بر سیل جمعیت مورد درخواست سیدعلی رهبر و آقای اکبر رفسنجانی، برای پُژ دادن در مقابل آزادیخواهان و دگراندیشان و ناظران بین المللی نیافزودهام؟ تا بهآن استناد کنند که رژیم مورد تأیید آحاد ملت است؟
گفت: مسعود بهنود میگوید اینها خواهی نخواهی پنجاه درصد رأی برای خودشان منظور میکنند، چه ما در انتخابات شرکت بکنیم، چه نکنیم. پس چه بهتر شرکت بکنیم و سعی بکنیم نمایندههایی را به مجلس بفرستیم که اینوری باشند و نه آنوری... از طرفی چون این آقایون سیسال است مصدر کار هستند، پس لابد چیزی سرشان میشود و دارای قدرتی هستند. گفتم: مسعود بهنود هم آزاد است مثل تو هر جور دلاش خواست فکر بکند. او بر طبق همین استدلال در انتخابات همایونی هم شرکت میکرد و به احزاب شاهنشاهی هم رأی میداد. و ایرادی هم بر وی وارد نیست.
منتها وقتی آراء مردم در مقابل حکم حکومتی رهبر بیارزش میشوند و او، از بالای سر نمایندگان، طرح قوانین مردمی و تصویب لایحهی منع شکنجه را قدغن میکند و اینجوری تو دهن نمایندهای میزند که ما انتخاباش کردهایم، آیا توقع رأی دادن مجدد از مردم بیشرمی نیست؟. اینک شورای نگهبان تقریبا آدم بهدرد بخوری را که اینوری باشد باقی نگذاشته و از غربال اسلامی گذر نداده است، تا دگراندیشان بتوانند به آنها رأی بدهند. پس لابد بهنظر مسعود مبارزه برای آزادی یعنی کشک. گفت: منوچهر گنجی وزیر آموزش و پرورش دوران شاه هم گفته همه تو انتخابات شرکت بکنند منتها فقط بهزنها رأی بدهند. گفتم: خُب... تو هم حالا به زنها رأی دادی؟ گفت: والله راستاش بخواهی من هیچکدام از این خانمهای کاندید را نمیشناسم. رفتم تو اینترنت، نامحرمی کردم، دید زدم و عکسهای این علیا مخدرهها را تماشا کردم. تصمیم گرفتم به هر کدام که خوشگلترهست رأی بدهم. دیدم یکی از دیگری کریهالمنظرتراند.
نا امید، فکر کردم به عمه خودم رأی بدهم. ولی از ایران خبر دادند، عمهجون رد صلاحیت شده است.
پیگیر ماجرا شدم، گفتند: پسر عموی خالهی دایی عمهجون، التزام چندانی بهرهبر و به حکومت اسلامیاش نداشتهاست و گویا معتقد بوده این آخوندها ایرانی نیستند، اینها عربزادهاند، اشغالگرند، بیگانه با فرهنگ ایرانزمیناند، غم وطن ندارند، آبروی ایران را در دنیا بردهاند، «بوشی» و « اولمی» را تحریک کردهاند خیال حمله بهایران را در سر بهپرورانند.
با جدال بیهوده با اسراییل و با دشمنی بیپایه با آمریکا باعث تحریمهای سنگین اقتصادی و سیاسی برای هممیهنانمان شدهاند، سبب شدهاند تزارهای روس بهآرزوی دیرینهشان برسند، از بیپناهی و بییار و یاوری ما سوء استفاده بکنند، ایران را بهبهانههای مختلف بچاپند، جنسهای بنجلشان را با قیمت گران بهما بفروشند، سر ما را از سهم دریای مازندران بیکلاه بگذارند.
این آخوند های غاصب دارند برای ما ایرانیان صاحبخانه تعیینتکلیف میکنند.
* گفتم: خُب این چه ربطی به عمه جونات داره؟ گفت: هیچ ربطی نداره ولی چون اون یکی اونجوری فکر میکرده و آقایون مدعیاند که فکر «واگیر» است، ترسیدهاند این یکی هم به اینجور افکار مبتلا بشه و جلوی واقعه را قبل از وقوع گرفتهاند و رد صلاحیتاش کردهاند. در نتیجه من هم نمیتوانم به عمهام رأی بدهم. گفتم: خُب بالاخره به کی رأی دادی؟ گفت: این امریست مخفی، بهکسَ نمیگم ولی بهشما میگم: بعد راست و چپاش، اطرافاش را نگاه کرد و آهسته گفت: من به صاحبالزمان، امام غایب، رأی دادم.
بعد زد زیر خنده... گفتم: خُب این کجایش خنده داره؟ گفت: اونها جرِأت ندارند رأیی را که من به امام زمان داده ام لغو یا باطل اعلام بکنند، از طرفی بهدرد این دنیای خودشان هم نمیخورد. دستآخر اینکه مُهر شرکت در انتخابات هم تو شناسنامهام خورد؛ حالا میتوانم از مزایایش برخوردار بشوم، در رابطه با عذاب وجدان هم میتوانم خودم را یکجوری قانع کنم. گفتم : چه قدر سادهای رفیق! رأی یی را که تو به امام زمان دادی به حساب اصولگرایان و تمامیت خواهان واریز خواهد شد.
مگر نمیدانی آسید علی نماینده خدا و نایبِ امامزمان است و دارای اختیارات تام؟
*
پینوشت:
در رابطه با نوشته بالا پیامی از یکی از هموطنان بهدستم رسیدهاست، که حرفاش بیمنطق نیست، ولی از آنجا که از انشای آخوندی استفاده کرده و در پیاماش، البته بدون ذکر نام و نشان، از مهر ورزی اسلامی سود بردهاست، حدس میزنم کسی از سفارت و فردی ذوبشده در ولایت جهل باشد، که همیشه در خفا و بینام، عمل میکنند. این برادر، از اصطلاحی سود برده است، که در حقیقت شایسته سردارانیست، که برای حفاظت از ناموس مردم و پاسداری از کیان اسلام -- که همانا آویختن بهدست و پا و چکمهی دختران نجیب وطن و معیار پاسداریشان سفت و شُل بودن حجاب زنان است -- از دستِ مبارکِ رهبر سر دوشی میگیرند. سردارانی که بهجای حفاظت و پاسداری از ناموس مردم، که مورد هجوم کسَ، جز خود آخوندمسلکان نیست، پیشنماز میشوند و چون فّن پیشنمازی را از امامان جمعه نظیر رفسنجانی و جنتی نیاموختهاند، سوراخ دعا را گُم کرده، زنان و دختران را لخت بهرکوع و سجود وا میدارند و خود بهجای پیشنماز، پسنماز، میشوند. این برادر یادآوری میکند: فقط انتخابات ریاست جمهوریست که در سفارت بهآن رأی میدهند. با سپاس، من چون رأی دادن به انتخابات این رژیم را دون شأن خویش میدانم و اصولا این سیستم را بهرسمیت نمیشناسم، در هیچیک از انتخابات اسلامیاش هم شرکت نمیکنم، لذا نمیدانم کدام یک در سفارت و کدامین رأیگیری در آبریزگاه جماران صورت میپذیرد؟ به هموطنی که مخاطبام در نوشته پیشین بود تلفن کردم و جریان به سفارت رفتن ورأی دادناش را، مجددا، از وی پرسیدم و گفتم از زمانیکه خود را به نرده سفارت زنجیر کرده بودهاست آغاز کند! گفت: ضمن اینکه « اسپری » به چشم ما میپاشیدند، دو سه نفری هم از سفارت بیرون آمده خود را قاطی تظاهرکنندگان و تماشاگران کردند و از چپ و راست از ما فیلم و عکس گرفتند. و دوستان ما هم از آنها عکس میانداختند. گفتم پس از آن جریان نمیترسیدی تنها بهسفارت بروی؟ و در صورت شناسایی ... ؟
گفت: من اگر به هر دلیل و بهانه به سفارت میرفتم به اهل و عیال سفارش میکردم، اگر چند ساعت بعد خبری ازم نشد به پلیس مراجعه کنند. از طرفی پس از گندی که در واقعه میکونوس و در قتل شادروان فریدون فرخزاد به بار آورده بودند، فکر نمیکردم جرأت آدمکشی بیشتر درخارج، یا دستِکم در آلمان، داشته باشند. گفتم: اینها برای ماندن بر سر قدرت اگر امام حسین هم زنده بشود، دوباره سرش را گوش تا گوش میبرند. * او ادامه داد که: برای رأیدادن بهسفارت رفتم، وقتی گفتم برای دادن رأی آمدهام مرا به اتاقی راهنمایی کردند و گفتند همینجا بنشین تا خبرت کنیم. پس از حدود بیست دقیقه، یک نفر که قیافهاش از شدت ریش بهزحمت هویدا بود، با یک لیوان شربت ظاهر شد و گفت: دهانتان را شیرین بکنید تا صداتان کنم. بعد از چند قُلپ، ناگهان خُل شدم و شروع کردم به بشکنزدن و الکی خندیدن، نخست فکر کردم چون ایام عید و طلوع نوروزه؛ حاجفیروز در روحام حلول کردهاست، ولی چند لحظه بعد دیگه چیزی نفهمیدم. فقط بیاد میآورم کاغذ قلمی بهمن دادند و گفتند رأی بده! من هم نوشتم: یا فاطمةالزهرا ، من بهفرزندت امام زمان رأی میدهم. اینهم یادم میآید که وقتی مرا در خیابان رها کردند هنوز میرقصیدم و شعرهای انقلابی میخواندم:
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بر دمید / پرستو به بازگشت، بزد نغمهی امید به جوش آمدست خون، درون رگ گیاه/ بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه به خویشان و دوستان، به یاران آشنا / به مردان تیز خشم، که پیکار میکنند به آنان که با قلم، تباهی دهر را / به چشم جهانیان، پدیدار میکنند بهاران خجستهباد، بهاران خجسته باد ...