Freitag, Februar 22, 2008
از آلمان تا مازندران( بخش سوم)
خاطراتی از آن ایام


بخش دوم اینجا ...
http://hamid-midaf.blogspot.com/2008/02/blog-post_12.html

ساواک تفهیم می‌کرد، ما تمکین

در دو یاد‌داشت پیشین شمه‌ای از خصوصیات محمد‌رضاشاه را نقل کردم. اینک دنباله ماجرا....

گفتم اعلیحضرت شخصیتی بودند صلح‌جو، با منشی آرام و مسلک‌ای خاموش، که اطرافیانش بی‌جهت هندوانه‌های به‌این بزرگی زیر بغل‌اش گذاشته بودند و او را راستی راستی در این توهم فرو برده بودند، که شاه‌ترین، عاقل‌ترین و به‌ترین‌ فرد است و کار را به‌جایی رسانیده بودند که دشمنان‌اش در واقع دیوی از او ساخته بودند، در صورتی‌که در ماه‌های آخر سلطنت‌اش، بی‌یار و بی یاور، مظلومیت‌ و بی‌چاره‌گی‌اش را به چشم دیدیم.
نمونه‌ها زیادند... مثال بیاورم...؟ مثلا همین سید علی خودمان! قبل از انقلاب شخصی بودند وارسته، اهل مطالعه، اهل معرفت، اهل شعر و شاعری، بذله‌گو، خنده‌رو، صبور ... اگر به‌او می‌گفتی روزی رهبر مطلق و از شاه هم مستبد‌تر می‌شوی و قدرتی کسب می‌کنی که زمین بی اجازه تو به‌دور خود نمی‌چرخد و به جایی می‌رسی که به‌ریش ملت ایران می...
آن‌قدر به‌ریش‌ات می‌خندید که هم خودش غش می‌کرد هم تو روده‌بُر می‌شدی...
*
.
اعلیحضرت "مَم‌رضا" در حضور بیگانگان (یعنی غیر ایرانی‌ها)، رفتار و کردار‌شان بسیار جنتلمن‌مآب بود. اگر هم اراده می‌فرمودند لمحه‌ای تمایل به‌خشم و یا مثقالی اظهار نارضایتی‌ بفرمایند، آن خشم و آن نارضایتی کنترل شده بود، ملایم و در شأن یک پادشاه بود. عنان احساس و اختیار را محکم در دست داشتند، تربیت اروپایی‌ی او در سویس، بی‌تأثیر نمانده بود.
اگر بازهم مقایسه می‌خواهید؟ می‌گویم شباهتی با سیدعلی رهبر نداشت. چه، هر گاه خشمی بر وجود مبارک رهبری مستولی ‌گردد، با مشکل دست به‌گریبان می‌شود تا اعصاب جوشان را کنترل کند، لب‌هایش می‌لرزند حرکات دست سالم‌اش تند می‌شوند، کوتاه می‌شوند، انگشت اشاره را تو هوا تکان می‌دهند، در هر جمله چندین بار کلمه «دشمن» را بلغور و در زیر دندان می‌جوند و لِه می‌کنند. در ایراد سخن‌رانی‌ها چنان عنان کنترل را از دست می‌دهند و دشمن دشمن می‌کنند که روی واژه‌ها کلّه‌معلّقی‌ می‌‌زنند، نصفی‌ش قورت می‌دهند، نصف دیگرش را با آب دهان به بیرون تُف می‌کنند ... بگذریم...
*
شاه، خارجی‌ها را، در فهم و در شعور، در سطحی بالا‌تر و هم‌ردیف و هم‌رُتبه فکری‌ی خویش می‌انگاشت، در عوض هم‌وطنانش را، غیربالغ به حساب می‌آورد و محتاج به توضیح در جزئیات و مشکل در قانع شدن فرض می‌کرد. اعلیحضرت، ضمن وطن‌پرستی قابل ستایشی که داشتند، شدیدا معتقد بودند به‌ایرانی‌ها نمی‌بایست چندان رو داد، چون زود پُر رو می‌شوند و اگر سلام‌شان را با مهر جواب دادی روکله‌ات سوار می‌شوند... خودمونیم، اگر به‌تریج قبای کسی برنخوره، پُر بیراه هم نمی‌گفت ها...دیدیم که تا صحبت از فضای باز سیاسی کرد به‌جای این‌که رشد فکری خویش را نشان دهیم و به‌او بگوییم تو از این به‌بعد سلطنت می‌کنی، ما ملت حکومت! ولی آمدیم، ضمن این‌که او را از مملکت بیرون کردیم، زنجیر و افسار نیز به‌گردن خویش انداختیم و سر دیگرش را دادیم دادیم دست آخوندِ بی‌سوادِ متحجر و گفتیم ... بععععععع... مععععععع... ما گوسفندیم و تو چوپان، ما الاغیم و تو الاغ‌چران...ما نفهمیم و تو عقل کل، ما خریم و تو سید و آقا ... و اینک نیز حدود سی‌سال است که همین آخوند‌های نذری‌خور توی سرمان می‌زنند و ما هیچ غلطی نمی‌کنیم...
اعلیحضرت آریامهر معتقد بودند، بابای‌اش بی‌خود دیکتاتور نبود! دلیل داشته است آن راد مرد رضاشاه. و من می‌گویم: او لابد، نا‌خود آگاه، حدس می‌زده است اگر برود کسی مثل احمدی‌نژاد بر تخت‌اش تکیه خواهد زد... تُف به‌روزگار...
*
با این حال، خدا بیامرزد پدر اعلیحضرت را، دستِ‌کم ما ایرانیان را مثل آیت‌الله خمینی و یا جانشین برحق‌اش سید‌الانام الحسینی الجوادی الخراسانی التبریزی، الخامنه‌ای، گوسفند و محجور و چه و چه فرض نمی‌کرد! یا مثل رئیس جمهور لومپن‌مان، که حرف دهن‌اش را نمی‌فهمد، بزغاله نمی‌نامید، که محتاج به شبان و نیاز به ولی‌امر داشته باشیم. کسی را، رهبری را، به‌جوییم تا به‌جای ما فکر بکند، تا به‌جای‌ ما تصمیم بگیرد و به‌جای ما بی‌دست و پاها، عمل بکند، تا شورای نگهبانی درست کند و چون ما خود خَریم و نفهمیم، به‌ما نشان دهد چه کس صلاحیت انتخاب شدن دارد؟ چه کس ندارد؟
بگذریم... می‌بخشید... داغ دل یکی دوتا که نیست ...
*
اعلیحضرت آریامهر در جمع آشنایان و در محافل خصوصی، اگر سر حال بودند و خارش بیضه‌‌های مبارک (مبتلا به‌کهیر) مهلت می‌دادند، از دشنام دادن و بد و بیراه گفتن به این و آن، اَبا نداشتند. مثلا از این قبیل فرمایشات که: « فلانی گُه خورده چنین و چنان گفته‌است...یا: این مزخرفات چیه که این احمق تو اطلاعات نوشته!... به فلانی بگو این چه غلط‌هایی‌ست که در مصاحبه‌اش با کیهان کرده است؟ اصلا به او چه مربوطه تو این کارا دخالت می‌کنه؟».

و البته، برخلاف پدرِ رُک‌گو و نترس‌اش، که حرف‌اش را همراه با کوبیدن عصا تو سر و کول وکیل و وزیر مربوطه به کرسی می‌نشاند، ایشان دون‌شأن خویش می‌‌پنداشتند با طرف رو برو بشوند، حجب و حیای ذاتی هم مانع از برخورد مستقیم می‌شد. ایشان پرهیز داشتند، که این حرف‌ها را خود شخصا به‌طرف مقابل ابراز بفرمایند. برای انجام این کار به فردوست، علم، هویدا یا به آموزگار متوسل می شدند و مأموریت می‌دادند.
*
اعلیحضرت به والاحضرت غلامرضا گیر می‌داد.
غلامرضا قدَش از محمد رضا بلند‌تر بود و در هیکل و در تنومندی بیش‌تر از ژن پدر به‌ارث برده بود. او با گذاشتن سبیل سعی می‌کرد نشانی هم، این‌جوری، از اُبهت پدر نصیب خود کند و با این کارش کفر محمدرضا را در می‌آورد. محمدرضا، که سخت به‌پدر حسادت می‌ورزید، اگر در 24 اسفند یا هفده دی یا هر بزرگداشت دیگر، به‌خدمات واقعا پُر ارزش پدرش بهای زیادی داده می‌شد، بدون اینکه از او، از اعلیحضرت آریامهر، هم سخنی به‌میان آید و در بزرگداشت خدمات‌ ایشان هم تقدیری معمول گردد، مسؤلین را به‌نحوی مورد عتاب و سرزنش قرار می‌داد، که همه را، بجز مسعودی، سردبیر روزنامه اطلاعات، واقعا گیج می‌کرد، حیرت‌زده می‌کرد، که اشتباه‌شان، در بزرگداشت رضا‌شاه کبیر، در کجا بوده‌است؟ و علت آزردگی خاطر مبارک همایونی در چیست؟
آن‌ها نمی‌دانستند، من می‌دانستم.
همین‌جا بگویم من بنا به‌شغلی که داشتم، هم با نیروی دریایی، که هم‌کاری نزدیک با آن‌ها داشتم و یک آفرین بر آن‌ها باد، هم با نیروی هوایی، که نور چشم ما بودند و بعدا کمی بیش‌تر راجع به آن هم خواهم پرداخت و هم با نیروی زمینی، رابطه نزدیک داشتم و اعمالی را شاهد بودم، که گاه واقعا در شگفت می‌شدم... شاید فرصتی برای نوشتن خاطرات دست دهد و من دست از تنبلی بردارم...
*
سبیل‌گذاشتن غلامرضا، اعلیحصرت را به‌یاد پدر و به‌یاد قیافه اخمو و ایراد‌های بجا و بی‌جا و توپ و تشر‌هایی می‌انداخت که او را آزرده‌ می‌کرد. آری رضاشاه اگر زنده می‌شد به‌تاج‌آلملوک تشر می‌زد: نگفتم...؟ نگفتم ؟ این بچه حریف آخوندها نمی‌شود؟
اعلیحضرت "مَمی" در حضور پدر هیچ‌بود، در غیاب‌اش اما همه‌کاره. از این جهت زمین و زمان را به‌هم می‌ریخت که به‌گوش غلامرضا برسانند: سبیل‌اش مورد پسند اعلیحضرت همایونی نیست.
"علَم" زرنگ بود. او اصولا جز به خانواده سلطنت برای کس دیگر احترامی قایل نبود. او دیگران را جزو آدم و هم‌شأن و هم‌شوکت خویش محسوب نمی‌کرد. اگر هم احترامی قایل می‌شد از روی دیپلماسی و سیاست بود و دلیلی خاص داشت. او معتقد بود خان‌زاده‌است و جز خانواده سلطنتی دیگران باید درمقابل وی سر تعظیم فرود آورند. او حتی هویدا را هم جزو آدم حساب نمی‌کرد و در گفته‌ها و نوشته‌هایش از وی به عنوان « کازیمودو» یاد می‌کرد! نام قهرمان کتاب " گوژ پشت نوتردام" نوشته ویکتورهوگو.
مراوده و دوستی‌ی "علم" با افرادی نظیر هم‌شهری من، رسول پرویزی، نویسنده و وکیل و سناتور، ایضا تیمسار مین‌باشیان و چند تای دیگر هم دلایل خاص خود را داشت.
"علم" اخطار اعلیحضرت را با دیپلماسی خاص خویش طوری به‌‌سمع والا‌حضرت غلوم‌رضا می‌رسانید که نه سیخ بسوزد نه کباب. می‌گفت: تو غلام حضرت رضا هستی من غلام اعلیحضرت‌ام! نه تنها غلام، که جان‌نثارم. اعلیحضرت دستور داده‌اند، من اطاعت می‌کنم و چون پادشاه مملکت است همه ما باید مجری اوامر ایشان باشیم! ما هر چه داریم از لطف اعلیحضرت داریم! ما اگر کسی هستیم از لطف و محبت اعلیحضرت هستیم!. اگر ایشان روزی اراده بفرمایند محبت و دست نوازش خویش را از سر ما دریغ بفرمایند ما هیچ‌ایم! ما باد هواییم. شما هم اگر دعوا مَعوایی دارید بروید نزد اعلیحضرت و با خودشان دعوا بکنید. سپس جمله و تکیه کلام معروف‌اش را بیان می‌کرد، که واقعا بنام‌اش، بنام اسدالله علم، در تاریخ ثبت شد. می‌گفت: المُلکُ عقیم...
*
فردوست تو سر خودش می‌زد و می‌گفت: ناسلامتی من ارتشبد این مملکت هستم! به من چی خواهرش با کی و کی رابطه دارد یا ندارد. یا برادرش سبیل و ریش می‌گذارد یا نمی‌گذارد! مگر من پادوی دربار هستم؟ چرا خودش به‌آن‌ها نمی‌گوید؟ آن موقع‌ها، تو سویس، تو مدرسه روزه، خُب... جوان بودیم، بچه بودیم، مشکلات‌اش را برایش حل می‌کردم، حالا ناسلامتی برای خودمان مردی شده‌ایم، درجه‌ای داریم، شخصیت‌ای داریم، این کارها دیگه به‌ما نمی‌یاد! برویم پادویی و وساطت خاله زنکی بکنیم؟ فردوست این حرف‌ها را تو دل خودش می‌گفت و گرنه اگر به‌گوش اعلیحضرت می‌رسید، از طریق "علم" بهش پیغام می‌فرستاد که: مرد حسابی تو پسر یک استوار بیش نبودی از دولتی من به این‌جا‌ها رسیدی حالا برای ما شاخ و شونه می‌کشی؟ حالا برای ما شخصیت‌دار شده‌ای؟ درجه‌دار شده‌ای؟ می‌خواهی خلع درجه‌ات بکنم؟
*
و هویدا؟ طفلکی مثل مرغ سر بریده بدور خودش می‌چرخید با اون لهجه شیرین‌اش راز دل‌اش را پیش "پرویز راجی" می‌گشود و نزد او درد دل می‌‌کرد و از ترس این‌که مبادا میکروفن تو دفترش کار گذاشته باشند( سازمان امنیت و اطلاعات کشور، سازمانی بود زیر نظر نخست وزیری ولی نخست وزیر مملکت هیچ کنترلی بر آن نداشت! اجازه هم نداشت دخالتی بکند.)، به هرحال پرویز یا میهمانان دیگر را با خود می‌برد توی باغ و حین قدم زدن گله می‌کرد، ناله می‌کرد و می‌گفت: این دیگه چه وضعیه؟ آخه من چطوری به والا‌حضرت تفهیم بکنم سبیل‌اش را قیچی کند؟ طوری که از من دلخور نشود؟ و فکر نکند این مسأله به من ربطی داره یا ربطی نداره. من که اصلا ملتفت نشدم او سبیل گذاشته نا نگذاشته! من الآن یکی دو سه ماه‌ای میشه اصلا او را ندیده‌ام! تازه سبیل هم بگذاره، خیلی هم بهش می‌آد ! عجب معرکه‌ای گیر افتادیم ها...؟
راجی هم بی‌چاره راه علاجی سراغ نداشت و فقط تسلی می‌داد و می‌گفت از قول اعلیحضرت پیغام براش بفرست! ولی سعی کن پیغام‌بر، یک مادینه باشد!
خلاصه این وساطت‌ها و تهدید‌ها مؤثر واقع شدند و غُلی(غلامرضا) سبیل‌اش را سه تیغه، زد.
*
گفتم اعلیحضرت عصبانی که می‌شدند بد و بیراه نثار این و آن می‌کردند و به علَم یا فردوست یا هویدا یا به هر سه‌شان، مأموریت و دستور می‌دادند مراتب رنجش خاطر همایونی را به سمع طرف‌ برسانند.
این بد و بیراه‌ها می‌توانستند اعمال ناخوش‌آیندی هم در پی داشته باشند، مثلا اگر اعلیحضرت احساس می‌کردند طرف می‌تواند در صحنه سیاسی و یا اجتماعی یک قدرت، یا یک رقیب بالقوه بشود یا هم‌اکنون یک رقیب بالقوه شده‌است و وقتش است که نوک‌اش قیچی بشود، او را باز‌نشسته می‌کرد یا به مأموریتی دور و دراز می‌فرستاد، آن‌جا که عرب نی‌انداخت. او مثل رهبر معظم انقلاب اسلامی نبود که مخالفین‌اش را در داخل و خارج مملکت ترور کند و بگوید ترور و قتل و کشتار از اصول اسلامی‌ست. او در تمام مدت 37 سال سلطنت‌اش فقط یک‌نفر را در خارج ترور کرد. آن‌هم کسی را که سال‌ها رئیس ساواک‌اش بوده‌است. کسی که دستش تا آرنج به‌خون ایرانی‌های زیادی آغشته بوده است. کسی که تجاوز به ناموس دیگران برایش مثل آب خوردن بوده است.
تیمور بختیار را می‌گویم . البته شاه، تیمور را به‌دلایل بالا که بر شمردم ترور نکرد. تیمور هوس سلطنت و پادشاهی به‌سرش زده بود و مشغول سازمان‌دهی مبارزه مسلحانه بود. اگر شاه او را ترور نمی‌کرد او دست به اسلحه می‌برد. شاه او را، فقط او را، کشت و کاری به فامیل‌اش نداشت. اگر دست فلاحیان یا ری‌شهری و امثالهم بود، به‌دستور رهبر، خودش و زنش و بچه‌های خردسال و بزرگ‌سال و فک و فامیل و پدر و مادر و خاله و عمه‌اش را هم می‌کشتند. و قتلو فی سبیل‌الله افواجا...
*
گفتم شاه اخطار می‌کرد، تبعید می‌کرد. منتها تبعید با احترام. اگر به‌جایی تبعید می‌کرد که عرب نی‌انداخته است، همان‌جایش هم جای با صفایی بوده‌است. به آسیدعلی هم در تبعید بد نمی‌گذشت. من خبر دارم بد نمی‌گذشته‌است، هر چند بسیار بد و بیراه نثار شاه و ساواک‌اش می‌کند.
*
داستانِ برخورد شاه با تیمسار آریانا و واکنش‌اش نسبت به اظهار فضل ارتشبُد فریدون جم، زبانزد خاص و عام است. فریدون یک‌بار جرأت کرده و گفته بوده‌‌است: "من اعلیحضرت را مثل برادرم دوست‌دارم". ایشان با این افاده و کنایه که گویا با اعلیحضرت همایونی صمیمی‌ست، باعث شد از پُست رئیس ستاد ارتش شاهنشاهی خلع و به‌سمت سفیر کبیر ایران در اسپانیا، برای ابد، به تبعید‌گاه، در اروپای دور افتاده و با آب و علف، فرستاده شود.
.
اعلیحضرت گفته بوده‌است: گیرم که به ضرب دیسیپلین و با زور و امر و دستور پدر تاجدارم این مردک زمانی به دلیل قد دراز و وساطت ابوی سیاست‌مدارش، داماد ما بوده و افتخار همسری با همشیره ما را داشته است، اما غلط می‌کند که فکر می‌کند می‌تواند با مقام شامخ پادشاهی ما کوس برادری و برابری بزند!!! و هی برادر برادر بکند! خودم برادر کم دارم او هم می‌خواهد برادر بشود؟ و خودش را هم‌شأن پسران اعلیحضرت رضاشاه کبیر قلمداد بکند؟

ادامه دارد...

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com