سنه 1970 ، پس از سه سال زندگی، زندگی که چرض کنم، سوختگی در خورموسای سوزان بندرشاهپور و کباب شدن در خلیج همیشه فارس و همیشه داغ وطن؛ به مصداق: زگهواره تا گور دانش بجوی، در کسوت دانشجوی رشتهی فوق لیسانس علوم دریایی، در آلمانِ خوش آب و هوا، هم تحصیل میکردم هم آب خنک میخوردم که ناگهان خبر رسید در شیلی وضع دگرگون شده و سوسیالیستها مصدر امور شدهاند. من نیز مثل همه دانشجوها سرم درد میکرد برای مسایلی که مستقیم یا غیر مستقیم با من و با زندگی من، هم ارتباط داشتند هم نداشتند. سیاست را میگویم. هرچند یدلیل شغلی، هرگز یک فعال سیاسی نبودم و نمیتوانسنم در این جور مسایل در متن باشم، همنشین و محرکی هم نداشتم. گرچه در اوج فعالیت « کنفدراسیون » در اروپا تحصیل میکردم. و همین امر، ازجمله، باعث شد پس از بازگشت به ایران، ساواک از موی سر تا ناخنپا، گذشتهی مرا یررسی و زیر و رو کند. زیرا در آن موقع یک تیمسار نیروی دریایی ایران، تحصیل کردهی فرانسه، که یکی از نخبههای وطنم بود و من سعادت همکاری با وی را برای مدتی در سازمان بنادر و کشتیرانی در تهران داشتم و او تخصص و دیسیپلین در کار و عشق به وطن را از نزدیک در من دیده بود، پیشنهاد داد من در بندر نوشهر، در ساحل دریای مازندران، محل اقامت تابستانی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، در یک پست کلیدی در اداره کل بنادر و کشتیرانی، انجام وظیفه نمایم. ( چه دلیلی دارد که از شایستهگی خودمون، اگر حمل بر خوستایی نشود، سخن نگوییم؟) همین جا اقرارکنم که من خانهزاد مخالف سرسخت سلطنت مطلق بودم و تأکید داشتم شاه باید مثل پادشاهان اروپا، حتا برای نجات تاج و تخت خودش هم شده، سلطنت کند نه حکومت. ولی مگر، آشکار و پنهان، جرأت برزبان آوردن چنین حرفی را داشتم؟ یا داشتیم؟ من در مقام مخالفت با سیستم و یا برای اصلاح آن، با حضور در یک پست کلیدی خیلی بهتر میتوانستم مثمر ثمر و بانی تغییراتی شوم تا در مقام قهرماننمایی بینتیجه، که بعضی از دوستان و همکاران به آن معتقد بودند و به آن متوسل شدند و عاقبت بینتیجه در سیاهچال های ساواک شب به روز رسانیدند و دلشان به این خوش بود که زندانیی سیاسی بودهاند و به این دلیل منزلت و ارجهیتی بردیگران دارند. هرچند شهامتشان انکار ناپذیر است ولی آیا فلسفه مبارزه به همین ختم میشود؟ بدیهی است این من تنها نبودم که چنین فکر میکردم. تقریبا همه، هرکس که درد وطن داشت چنین نظری داشت. ما همه ازچیزی می ترسیدیم که آن زمان نمیفهمیدیم چه چیزیست؟ ولی عاقبت همه از ترس مار غاشیه به اژدها پناه بردیم.. من از سیستم کمونیستی بالفطره بدم میامد، هرچند تعدادی از فامیلهایم، بر طبق روال قدیم، دوران قبل از 28 مرداد، تودهای بودند و سبیلهای استالینی داشتند، نفرت من از کمونیسم شاید به این دلیل بود که روسها بخشهایی از وطنم را بهزور از مام میهن جدا کرده بودند و استالین پس از جنگ جهانی، فقط بهضرب تهدید آمریکا، آذربایجان را تخلیه کرده بود. از زمان شاگرد مدرسه ای، سرود "ای ایران ای مرز پرگهر" که خودم، پس از تلاوت قرآن صبحگاهی، در صف دانشآموزان، با الحانی خوش میخواندم، مرا منزجر از دشمن ایران کرده بود و باعث شده بود آبام با کمونیست و تودهای توی یک جوب نرود. * برگردم بهسال 1970 ؛ فیدل کاسترو روی هردو جفت چکمههایش قرص و محکم در وطنش کوبا سر پا ایستاده بود و حدود سه سالی هم از مرگ چه گوارا، انقلابیی آمریکای لاتین، میگذشت. که ناگهان که چندان هم ناگهانی نبود سوسیالیستها به رهبری سالوادور آلنده در شیلی حکومت را بدست گرفتند. شیلی از لحاظ معادن زیر زمینی یکی از غنیترین کشورهای آمریکای لاتین است خصوصا معادن مساش شهرت جهانی دارد و غربِ آن زمان سخت بدان محتاج. از طرفی اگر شیلی بحال خود گذاشته میشد چه ضمانتی وجود داشت که الگوی کشورهای فقیری نظیر بولیوی و اکوادور و... و... نشود؟ این را آمریکاییها در گوش هم پچ پچ میکردند. گیرم آمریکا کاری به تغییر سیستم در شیلی نداشته باشد ولی ارتش تعلیم دیده از آمریکایش دست روی دست نخواهد گذاشت. و چنین بود که ما، سه سال بعد، در یک روز پاییزی، در یازدهم سپتامبر 1973 خبردار شدیم که در شیلی کودتا شده و رییسجمهور در کاخ ریاست جمهوری بهقتل رسیده است. سرکردهی کودتا شخصی بود بنام ژنرال اوگوستو پینوشه. روزها و هفتهها خبر کودتا در شیلی همهی اخبار رسانهها و تقریبا همهی برنامههای تلویزیونی آلمان را تحتالشعاع قرارداده بود. آنقدر گفتند و نوشتند که به اصطلاح از حلق مان بیرون آمد. تحصیلاتم در آلمان بهپایان رسید و من درسال 1975 به وطن بازگشتم و در پست کلیدی، همانطور که ذکر شد، نخست به نوشهر سپس به بندر پهلوی اعزام شدم. قدم من خیر نبود و چهار سال پس از بازگشتم به وطن انقلاب شد. و من در شلوغی انقلاب شگفت زده میدیدم که رسانهها در ایران با عنوان و تیترهای درشت، درکنار اخبار انقلاب ایران، چگونه به تفصیل به شرح کوتای 1973 شیلی پرداختهاند و واقعا نخست فکر میکردم در شیلی دوباره کودتا شدهاست. به دوستانم گفتم چه خبر است؟ کودتای شیلی 6 /7 سال پیش صورت گرفت اینها مگر آنزمان خواب بودند؟ و پاسخ شنیدم که آقای شاه همه چیز را قدغن کرده بودهاست، همانطور که نگذاشته بودند ملت محتوای توضیح المسایل آخوندها را بیدردسر بخوانند و کتاب ولایت فقیه آقای خمینی ممنوع الانتشار شده بود. هرچند این ملتی که من شناختم اگر هم خوانده بودند باز هم با دست خود خاک بر سر میکردند که کردند. این بود واقعهی سوم . واقعهی چهارم این که پس از فرار از وطن اوایل 1358 و مقیم شدن در آلمان، از سال 1997 تا اواخر سال 1999 با تردد بین آمریکای شمالی و جنوبی سینهی اقیانوس آرام را میشکافتم. از جمله بنادری که در مسیرم قرار داشتند یکی هم بندر زیبای Valparaiso ، محل تولد سالوادور آلنده و اوگوستو پینوشه در کشور شیلی بود. در این بندر آشنایی داشتم که بهگمانم خداوند هنگام خلقتاش خیلی سر حال بودهاست چون همه زیباییهای جهان را در این دختر جمع کرده بود یا من اینجور میدیدم. هر کجا هست خدایا بسلامت دارش! او با همنشینی، با مهربانی و شیرین زبانی خستگی اقیانوس را از تنم بدر میکرد. یک روز ناخواسته وارد بحث سیاسی شدیم چنان به شدت از ژنرال پینوشه دفاع کرد و چنان جوش زد و جر زد که تمام روز مرا و اقیانوس آرام و اطلس مرا خراب کرد و تازه دیدم این تنها او نیست که برای پینوشه چنین یقه میدرد که تعدادشان در شیلی خیلی بیشتر از آن است که من تصور میکردم. از آن پس دیگر با او بحث سیاسی نکردم. گور پدر پینوشه مینوشه. اوگوستو پینوشه چند روز پیش مُرد، بدون اینکه بتواند در دادگاه پاسخی به اتهاماتاش بدهد. من تقصیر را بهگردن دادگاه میاندازم، چون محکمه را آنقدر کش و لفت دادند تا طرف بضرب سکته از بین رفت. اگر جمهوری اسلامی را سرمشق قرار داده بودند و در یک محاکمه پنج دقیقهای، سر جا، طرف را محکوم و بعنوان مفسد فیالارض و فیالهوا اعدامش کرده بودند، کار به اینجا ها نمیکشید. حالا این مسایل چه ربطی به شقیقه داشتند ؟