Samstag, November 18, 2006
قصه عشق...(2)
چطور و چه‌گونه چنین جهش‌‌ آکروباتیکی را انجام دادم؟ برای خودم هم یک معما بود و مات‌ و مبهوت و حیرت زده روی سنگ‌فرش به‌پشت دراز کشیده بودم.
اين عکس العمل فِرز و تند را مديون تمرين‌ها و کارآموزي‌هاي سختی بودم که در کشتي بادباني يادم داده بودند.


در آنجا مجبور بوديم روزی چند بار از دگل ها بالا برويم، طناب‌ها را کنترل کنیم، بادبان‌ها راباز کنیم یا گره بزنيم، اگر نيازي به رفو و تعمير داشتند انجام ‌دهيم و پس از پایان کار با طنابی که خود آن‌بالا به شیوه‌ی مخصوص دریانوردی گره زده بودیم آويزان شویم و از ارتفاع سی/چهل‌متری به پائين، تا عرشه سُر بخوریم. یا هنگام تمرين شنا، با پرش از بالاي دگل‌ها از ارتفاع متوسط در آب شيرجه برویم، سپس در حال شنا به‌پشت، يکي از همکلاسی‌ها که رل غريق را بازي مي‌کرد نجات دهیم،
يا اين‌که طرز پاروزدن روي قايق‌هاي کوچک و بزرگ را به شيوه هاي مختلف تمرين کنیم، یا طریق مانور و نجات غریق و پهلو‌گرفتن به‌کشتی‌ی مادر را با قایق‌های موتوری آزمایش کنیم.
خلاصه دروس عملی‌ی ما تحرک و جست‌و‌خیز دایمی بود. قبل از ظهر‌ها دروس تئوری در سرکلاس شامل فراگیری استخوان‌بندی کشتی، اجزای تشکیل دهند‌ی شناور، بیس، شلمون، سکان، لنگر، سیستم تعادل و شناوری، چراغ‌ها، پرچم‌ها، آتش نشانی و اطفاء حریق و...و... و بعد از ظهرها دروس عملي برای پخته‌شدن در آنچه که صبح در تئوری یادمان داده بودند. و همه‌اش جنب و جوش و تکاپو و اعمالي بودند که واکنش سريع مي‌طلبيدند. عقل سالم در بدن سالم...
اين تمرين‌ها باعث شده بودند بدن آماده‌گي هرگونه عکس‌العمل در برخورد با حادثه غيرقابل انتظاري داشته باشد. نه تنها من، که همه هفتاد/ هشتاد کاآموزی که در کشتی بودیم آکروبات شده بودیم.
***
در فرودآمدن و غلطیدن روی سنگ‌قرش جز کوفتگی مختصر در باسَن و در شانه‌ها، دیگر هیچ‌ احساس دردی نداشتم و در صدد بودم بلافاصله، شق و راست، از زمین بلند شده پی‌ی کارم بروم. که ناگهان چرخ جلوی یک دو چرخه، کمی آهسته کمی تند، به رانم خورد. باز هم مشکلی وجود نداشت و اتفاقی نیافتاد بود ولی راننده‌ی آن چرخ که دختر خانمی بود جوان، بشدت ترسيده بود و فکر مي‌کرد به‌من آسيب زده است، طفلکی وحشت‌زده‌ روي من خم شده و چنان آخ و اوخ و شاخ و شوخ و آختن، پاختن، شلاختن، آخ اس توت میر لاید، آخ انتشولدیگونگ - ی راه انداخته بود که گويا مرا با تريلر 12 چرخ‌اش زير گرفته است و ازشدت التهاب مهلت نمي داد توضيح بدهم که: بابا ولم کن، هيچیم نشده!
اما وقتي نگاهم براي اولين‌بار به چهره‌ی ملوس و صورت جوان و زيبا و موهاي شانه کرده‌ی بلونداش اوفتاد گنگ شدم و سرجا "غش !!!" کردم، آن هم چه غشي! که اگر آب يک تانکر آتش‌نشاني را برای حال‌آمدن به‌صورتم مي‌پاشيدند بهوش نمي‌آمدم.
به این امید که با تنفّس مصنوعي‌ نجاتم دهد و زنده‌ام کند، همین‌‌طور در حال بي‌هوشي و مرگ! به کلک ايراني! بي‌حرکت روی زمین ماندم و با اين فکر در کلنجار که اگر راستی راستی تنفس مصنوعي بدهد چه‌ واکنشی نشان بدهم؟ آیا کماکان بی‌حرکت در همان حالتِ بی‌هوشی باقی بمانم؟ آیا دوباره زنده بشوم و یک"دانکه" – یک تشکر خشک و خالی - تحویل‌اش بدهم و تو بخیر ما بسلامت خداحافظی کنم؟
آيا صلاح است دست دور گردنش بياندازم و چنان محکم بفشارمش که ارشميدس هم نتواند با اهرم اش مارا از هم جدا کند؟ آیا...
همه‌ی فکر و ذکر ایرانی‌بوشهری‌ام را روی‌هم ریخته بودم که چه بکنم چه نکنم؟ هرگز خود را این جور وامانده، دودل و ناتوان از اخذ ‌تصمیم، احساس نکرده بودم.
اگر عکس‌العمل نا معقولی نشان می‌دادم نتیجه از دو حال خارج نبود: یا اوهم همان‌جا از شدت ذوق مثل من غش مي‌کرد و ملت باید هردوی مارا به‌هوش بیاورند، يا از شدت ترس و وحشت جیغ‌کشان، برای نجات جانش، دو بامبي توی کله‌ام می‌کوفت و از ترس این‌که آفریقایی هستم و مبادا بخورمش وحشت‌زده پا بفرار می‌گذاشت....
تازه در مقابل خَشم و اعتراض ملت که دورمان جمع شده بودند چه پاسخی داشتم؟ آلمان‌ها تعصب و حسّاسیت خاصی نسبت به‌هم دارند، خصوصا نسبت به بانوان‌شان، و اجازه نمی‌دهند یک‌بیگانه، آن‌هم یک جوانک آسیایی‌ سبزه‌روی مومشکی، هرچند هم خوش‌تیپ! به یک هم‌وطن‌شان، آن‌هم یک دختر جوان و مظلوم و معصوم و بی‌یار و یاور، آن‌هم در ملاء عام، آن‌هم درواکنش و پاسخ به امدادهای بهداشتی و حیات‌بخش و نجات‌دهنده‌‌، مثل چیش چیز ندیده‌ها، مثل کسی که از جنگل فرار کرده یا از کویر آمده است، دست‌پاچه بشود و مثل بوشهری‌های دختر ندیده، به‌بهانه‌ی اظهار تشکر و قدردانی، به‌فکر ماچ و روبوسی بیافتد! و بچه‌ی مردم را زهره‌ترک بکند...!
***
از توسري‌خوردن از آن دختر زیبارو باکی نداشتم! چون از بس در کودکي ني‌قليون توي ملاجم زده بودند سرم شده بود ضد ضربه، و چيزي که تسليم شده و شکسته شده بود ني‌ی قليون‌های ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه بودند! تنها دل‌شوره‌ام اين بود: مبادا، حالا به هردلیل، یوسف گمگشته‌ام ناگهان غیب‌اش بزند! و من اورا هنوز به‌دست نیاورده برای همیشه از دست بدهم. دختران قشنگ آلمانی زیاد دیده بودم ولی دلم با دیدن‌شان هرگز این‌جوری ویری ویری نرفته بود.
اما او بجاي نفس دادن هنوزیک‌ریز مشغول آختونگ شاختونگ پاختونگ شلاختونگ بود! دلم مي‌خواست چشمانم را باز کنم و بگويم: بابا نفس بده! نفس..! انگار نه انگار یک‌نفر این‌جا دارد می‌دهد جان! در اين حيص و بيص شنيدم کسي مي‌گويد: آب بصورتش بزنید! آن دیگری می‌گفت: آمبولانس خبر کنيد، این یکی می‌گفت به‌پليس زنگ بزنيد! برانکاد بیاورید، خانمی پرسید: آیا هنوز نفس می‌کشد؟ بعد نفسی روی صورتم احساس کردم که بوی تُند الکل و سیگار می‌داد. چشمانم را نیمرو باز کردم، یک مرتیکه بور و صورت‌قرمز و سبیل‌کلفتی رویم خم شده بود و با چشمان آبی‌اش زُل زُل نگاهم می‌کرد. از ترس این‌که مبادا تنفس مصنوعی بدهد، قبل از اينکه دکتر ها بدادم برسند خودم بالاجبار و بالاختیار ناگهان زنده شدم و با یک حرکت آنی، چنان سریع، سرجایم نشستم که آن مردکه مو قرمز چاق رَم کرده از جایش بلند شد و پس پس رفت و ‌یک چیزی نجوا کرد که نفهمیدم چی گفت؟
من اما دوباره چشم‌ام به آن فرشته افتاد و او چنان لبخند مليحي تحویل‌ام داد که نزديک بود دوباره غش کنم.

من هنوز بر اثر تربيت ايراني، بوشهري ام چنان خجول و بي‌تجربه بودم که بدون قرار و مداري يا دعوتي و تعارفی براي گپي و نوشيدن قهوه‌اي و يا قدم‌زدن در پارک سبز و خرمي، که در هر شهر کوچک و بزرگ اروپائي جزوي حدا ناپذير از برنامه‌ی شهرداري و شهر سازي‌ست، از او جدا شدم ولي فکرش تا روزها بعد از خاطرم بیرون نمی‌رفت. و هر بار که باز مجوز بيرون رفتن از کشتي را داشتم، به اميد ديدار مجدد، سعي می‌کردم از همان خياباني بگذرم که اورا براي نخستین‌‌بار ديده بودم.
ولي او، گويا ستاره سُهیل شده بود که هر از گاهی در افق پيدايش می شود و زود غروب می‌کند!
لاکن چه باک! زنده باد زندگي! اينجا کسي ما جوانان مومشکي ايراني را در عزلت رها نمي‌کند و آهوان چشم آبي فرنگي نخواهند گذاشت غم دوري از وطن را، که من نداشتم، احساس کنم.
چنين بود که من نيز موضوع تصادف دوچرخه را کم کمَک فراموش کردم و به زندگی و تحصیل‌ام ادامه دادم.
چند هفته‌اي نگذشته بود که هنگام هواخوری در پارک، ناگهان دوچرخه سواري کنارم ترمز کرد و از حال و احوالم پرسيد. ای‌وای خودش بود، ای داد و بیداد ستاره‌ی سهیل من بود که باز در افق زندگی‌ام طلوع می‌کرد. فراموش نمی‌کنم چقدر از ديدنش خوشحال و ذوق‌زده شدم و تو دلم کلی بشکن


زدم و رقصیدم و چیزی نمانده بود از شدت ذوق روبوسی و زیارت قبولی بکنم. ولی به خودم نهیب زدم: هی... هی... خراب نکنی‌ها ! بچه‌ی مردم زهره‌ترک نکنی‌ها! بوشهری‌بازی در نیاوری‌ها! فرارش ندهی‌ها...! یک قُل هوالله خواندم و بدور خودم فوت کردم. برشیطان لعنت فرستادم و مثل بچه‌ی آدم، مؤدب دست دادم و احوالپرسی کردم: wie geht es Ihnen
راستش بخواهید گُنگ شده بودم، حرف یادم رفته بود. چه جمله‌های قشنگ قشنگ و عاشقانه‌ای به آلمانی، که هنوز تسلطی بر آن نداشتم، برای چنین لحظه‌‌ای حفظ کرده و تمرین کرده بودم و خودم را بجای او مخاطب قرار داده و مثل دیوانه‌ها قربان‌صدقه‌ی خودم رفته بودم! ولی هیچ‌کدام به درستی یادم نمی‌آمد. او از حال و احوالم ‌پرسید. چه‌کار می‌کنم؟ آیا هنوز درد پهلو ودرد ران دارم؟ آیا همه چیز"اوکی" هست؟ و آیا اجازه دارد چند قدم مرا همراهی کند؟ به! چه سؤالی؟ خواستم بگویم قدمت روی چشم ولی نمی‌دانستم به آلمانی چه‌جوری بگویم که یک‌وقت فکر نکند من از او می‌خواهم با پایش توی چشمم بزند. در جین قدم زدن هول هولکی، قبل از اين که دوباره غيب‌اش بزند، با حجب و حیا و درحالی‌که قلبم تند تند می‌زد دعوتش کردم با من به‌قنادي ايتاليائي"کالي‌سي‌ني" که آن نزدیکی‌ها بود و پاتوق پسرها و دختر‌های جوان و سر براه بود و من چندبار با یکی دو دختر ِمثل خودش قشنگ آن‌جا کیک خورده و قهوه نوشیده بودم بیاید. فوری و بی‌بهانه قبول کرد و من شاد و شنگول، که گلویش پیش من گیر کرده است.
چقدر Apfelkuchen (کیکِ سیب)‌های "خانم کالیسینی" امروز خوش‌‌مزه بودند؟ و قهوه‌ی همیشه تلخ‌اش چه خوش‌طعم و خوشبو! از این در و آن در سخن گفتیم، از سن و سال و شغل و کار یک‌دیگر

پرسیدیم، تا گفتم ایرانی هستم گفت آها... پرسپولیس، فرش ایرانی، گربه‌ی ایرانی، شاه ایران. گفتم برای تحصیل آمده‌ام و از شهر و ولایت شما خوشم می‌آید، کمی به‌تر از بوشهر ما‌ست! ولی زبانتان خیلی سخت است. گفت نه تنها برای تو که برای خود آلمان‌ها هم سخت است. با هرجمله‌ی که می‌گفتم او سرش را کج می‌کرد و لبخند می‌زد و من بعدها فهمیدم که از لهجه‌ی من و از اشتباه صحبت کردن و از چگونگی تلفظ ‌ام خوشش می‌امده است؟‌
از آن تاريخ به بعد قنادی"کالي سيني" شد پاتوق هميشه‌گي‌ي ما...
دوره کار آموزي روي کشتي بادباني به سر رسيد و من عازم در يا شدم و فکر مي‌کردم احتمالا همه چيز به‌دست فراموشي سپرده خواهد شد ولي هرگز نامه‌هايش قطع نشدند و هرگاه از مسافرت بر مي‌گشتيم ازدور مي‌ديدم که روي اسکله ايستاده و دست تکان مي‌دهد و منتطر پهلو گرفتن کشتي‌ست و از ديدنم ذوق زده مي‌شد. در مدت زماني که نوبت تحصيل مجدد در ساحل فرا رسيد، باز باهم بوديم و تقريبا هرروز همديگر را مي‌ديديم. در این میان مرا به پدر و مادرش معرفی کرد که البته لازم بود، خصوصا که پدر و مادرهای آلمانی، در آن زمان، تا دخترشان به سن بلوغ، که آن موقع 21 سال بود، نرسیده‌ است دقت می‌کردند ببینند بچه‌شان با چه کسی تردد می‌کند و حواس‌شان جمع بود که هم پسر و هم دخترشان سرساعت ده شب منزل باشند، و با وجودی‌که کتک و زور و فشاری در کار نبود خود دختر‌ها و پسر‌های جوان کم‌تر 21 سال، دایم به ساعت نگاه می‌کردند مبادا اتوبوس یا تراموای‌شان را از دست بدهند و دیر‌تر از ساعت 10 به منزل برسند. و من مقایسه می‌کردم با وطن خودم و ما جوانان که اگر تمام شب هم به منزل نمی‌امدیم کسی بازخواست‌مان نمی‌کرد و اصولا کسی به کسی نیود و این نشان می‌داد که ما چقدر در این زمینه پیشرفته‌تر از اروپایی‌ها بودیم و خودمان نمی‌فهمیدیم!!
با پدر "شاتسی"، که از هم‌صحبتی با او و از بوی دود سیگار برگ‌اش لذن می‌بردم، زود جوش خوردم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، تنها مشکلم این بود که او سنگین صحبت می‌کرد و من همه‌ی حرفهایش را نمی‌فهمیدم و تأکید مکرر "شاتسی" به‌پدر که آهسته‌تر و آسان‌تر صحبت کند، نتیجه‌ای نمی‌داد. با مادر اما، که مثل اکثر آلمانی‌های آن‌زمان به نژاد آریایی‌اش می‌بالید، اوایل کمی مشکل داشتم. ولی وقتی ملتفت شد من از او آریایی‌ترم، مسأله کمی حل‌ شد، هرچند من نه مانند او از مو‌های بور بهره‌ای برده‌ بودم و نه از چشمان آبی‌ آریایی‌اش نصیبی و نه از قد بلند دومتری شوهر و فک و فامیل‌اش نشانی! حتا دخترش هم یک سر و گردن بیش از من قد کشیده بود و برای این‌که بلند‌تر نشان ندهد از پوشیدن کفش پاشنه‌بلند پرهیز می‌کرد. خُب دیگه، من آریایی ایرانی بودم آن‌هم از نوع بوشهری تنگسیری‌اش.
پرنسیس ثُریا نیز که مادرش آلمانی‌ بود و موی بور و چشم آبی و لابد قد بلندش را هم از مادر آلمانی‌اش به ارث برده و زمانی زن شاه ایران بوده‌است ناخواسته و ندانسته از عالم غیب به‌دادم رسید و مادر شاتسی لابد فکر کرد من با ثریا، یا با شاه پسر عمو پسر‌خاله هستم! پس بخاطر پرنسیس ثریا و بخاطر روی ماه دختر خودش هم شده مرا دوفاکتو به‌رسمیت شناخت.
از حق نگذرم، مادر بعدها که مرا به‌تر شناخت و دید چه جوان خوب و مهربان و عاقل و فهمیده و سَر‌براهی هستم! بطور رسمی نیز مرا به‌رسمیت شناخت و شدم عزیزدردونه‌اش و او هم شد برایم مثل دهی "مادر".
**
روز‌ها سپری می‌شدند و "شاتسی" و من در عالم رؤیایی‌ی خویش غافل از گذشت زمان بودیم. من می‌دانستم این دنیای زیبا و این دوره از جوانی‌ برایم یک دنیای موقت است و سرانجام روز بدرود فرا خواهد رسید و من پس از پایان تحصیل به‌بوشهر خودم، به‌گرمای جنوب خودم و به‌دنیای حقیر و فقیر خودم باز خواهم گشت و همه‌ی این خاطرات یادگارهایی خواهند بود و بس. خاطراتی که در‌آینده، آن‌زمان که موها سپید و کمر‌ خم شد، با لذت و با افسوس و با آهی در سینه از آن یاد خواهم کرد. مطمئن بودم "شاتسی" هم که دختر عاقلی است همین‌جور فکر می‌کند، او فعلا عاشق یک جوان شرقی مو‌مشکی است و دوران عاشقی دوران شیرینی‌ست ولی هرگز تابع احساسات زود‌گذر نخواهد شد و زندگی‌ی آزاد و زیبای اروپا را فدای زندگی در دنیایی که نمی‌شناسد و انس و الفتی با آن ندارد نخواهد کرد. تااينکه...
***
که عشق آسان نمود اول...
يک روز که دست دردست هم در ساحل رودخانه‌ی بزرگ Weser که درست از وسط شهر مي‌گذشت قدم مي زديم، ناگهان و بي‌مقدمه از من خواستگاري کرد و من چنان بُهت زده و دست پاچه شدم که کم‌مانده بود کله معلّقي تعادلم را از دست داده و توي رودخانه لیز بخورم...
*
برای مطالعه بخش‌ سوم اینجا کلیک کنید:

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com