Dienstag, November 21, 2006
قصه عشق...(3)
رودخانه "Weser" یکی از رودهای بزرک و قابل کشتیرانی آلمان است که از وسط بندر Bremen برمن، می‌گذرد. ساحل زیبا و دل‌انگیز آن محل تجمع و گشت و گذار پیر و جوان است با کافه شاپ‌های متعدد و متنوع برای صرف نوشیدنی و استراحت و کنار‌آب نشستن و گپ زدن و ریلکس. یکروز که با "شاتسی" درساحل آن قدم می زدیم دیدم تو فکراست و در مقابل سؤال من که پرسیدم او را چه می‌شود، فقط لبخند ‌زد. چند لحظه بعد، ناگهان و بی‌مقدمه از من خواستگاری کرد. مطمئن یودم اگر مشغول آشامیدنی چیزی می‌بودم حتما پس تِنگلُم می‌رفت (توگلوم گیرمی‌کرد).
ترس‌ام از اين بود مبادا منظورش جّدي و تقاضایش واقعا راست راستکي باشد ! مگر می‌شود زنی از مردی خواستگاری کند؟ اینجا همه چیزشان وارونه است؟ چه خوب که ننه بزرگم این حرف را نمی شنود. می‌‌دانستم اروپای این‌ها، با بوشهر من فرق می‌کند ولی تا این حد؟ بالاخره مردی گفته‌اند زنی گفته‌اند...
این یکی، دوم این‌که مگر عقل‌اش را از دست داده‌است که آسايش دو گيتي را در اینجا رها کند و در گوشه‌اي گُم‌شده در ایران، درشش فرسخي بوشهر، جائي در کنار ساحل سوزان خليج فارس، مکانی که خدا هم آدرس‌اش را دردفتر خلقت‌اش گُم کرده است، با من زندگي کند؟ آيا اين دختر جوان و زيبا مي‌فهمد چه مي‌گويد؟ آخر من کجا و ازدواج با دختر فرنگي کجا ؟ مگر اقوام و فامیل به بابا هشدار نداده بودند؟ آیا پیش‌گویی‌شان به حقیقت نمی‌پیوست؟ و دخترهای دم بختِ‌شان در ایران از داشتن یک شوهر تحصیل کرده و سر براه محروم نمی‌شدند؟ آیا حق نداشتند بگویند فرنگی‌ها هر چیز به‌درد بخوری را پیداکردند از دیگران می‌ربایند و مال خودشان می‌کنند؟ آیا اقوام و فامیل در پشت‌پرده منظورشان از فرنگی شدن و کافر شدن من همین نبود؟
و سر انجام خودم هم حرفی داشتم. این دختر نازپرورده را ببرم بوشهر، تو ولایت فلاکت‌زده‌ام، تا مرغ‌ها و بزهای محل به ریش‌ام بخندند؟ من فکر مي کردم ما با خوشي و سلامتي با هم دوستيم و پس از اتمام تحصيل و بازگشت من به وطن، او خوشحال و با خاطراتی خوش به "سي"‌ی خود، و من با خاطره اي شيرين به راه خود خواهم رفت. ما که در ايران عهد بوق زندگي نمي کرديم که اگر با دختري بيگانه چند کلمه گپ زدي مجبور به خواستگاري از او باشي و گرنه پدر و برادر‌هايش اگر بو ببرند خفه ات می‌کنند ؟ چون به اصطلاح ناموس شان را با يک احوالپرسی لکه دار کرده اي! و چنان هلهله‌ای راه بیاندازند که دختر بيچاره آرزوي شوهر را به گور ببرد ! اين‌جا، در يک کشور آزاد اروپائي، هم او در آلمان ۵۰ ميليوني شوهر برای خودش پیدا می‌کند و هم من در ايران ۲۰ ميليوني شریک زندگي برای خودم. تربيت سخت پدر و ناهنجاري‌هاي ايام کودکي در ايرانِ سالهاي 1320 و 1330 بويژه در شهر دور افتاده و فقیر بوشهر و حومه ‌ پس از جنگ جهاني دوم، يادم داده بود که آدمي رؤيائي نباشم! حقيقت را از افق ذهنم دور نگه ندارم. ريشه ام را فراموش نکنم، بدانم از کجا آمده ام و چرا آمده ام، و هدفم در آينده چيست؟ هر گز در تصورم نمي‌گنجيد يک دختر آلماني، بزرگ شده در ناز و نعمت و در رفاه و آسود‌گي را به بوشهر عقب مانده آن زمان ببرم، آن‌هم در دهکوره‌اي که نه آب روان داشت و نه برق و نه وسايل آسايش. نه سوپر مارکتی نه دکتري نه بيمارستاني، نه داروئي. نه دانسينگی نه کتابخانه‌اي، نه هم‌صحبتي، نه هم‌زبانی...نه کافه اي...نه کوفتي نه زهرماري! من چه مي‌گويم؟ نه...نه..." impossible ".
کبوتر با کبوتر باز با باز...
***
در کجاي "پاشه لی" من آويزان کند پالتوي زيبايش را ؟ درکدامين کمد لباسي‌ی من تا کند کُت و دامن قشنگ و گُل گُلي‌اش را؟ در کدامين آينه قدي ورانداز کند قد بلند و اندام کشيده اش را ؟ و شانه کند مو هاي بلند و طلائي‌اش را ؟
ای خدای عزیز و عز و جل، که از من انتظار این‌همه نماز و روزه و خمس و زکات و صدقه و فداکاری داری و مرا برای انجام یک معصیتِ صغیره به‌جهنم داغ و به غُل و زنجیر آتشین‌ات حواله می‌دهی! در عوض چه لطفی درحق من کرده‌ای؟ چه آسایشی برای من ِجوان تأمین کرده‌ای؟ مگر من چه چیزم از آن جوانِ آلمانی، آمریکایی، فرانسوی کم‌تر است؟ آن‌ها، با وجودی‌که حتا یک رکعت نماز بلد نیستند و یک روز هم روزه نمی‌گیرند همه‌چیز دارند و همه نعمت‌هایت را به آن‌ها ارزانی داشته‌ای و لی هر بلا و بدبختی و فلاکت و بی‌پولی است نصیبِ ما جوان‌های مسلمان‌ کرده‌ای؟ و هی مارا حواله به بهشت می‌دهی!
**
قبول مي‌کنم، گذشته بود دوران پاشه‌لي و کپر...و به تاريخ پیوسته بودند شلوارهاي وصله دار دوران کودکی و پاپتی رفتن به مدرسه، دست‌ِکم برای من... و اینک فکل و کراوات کج و کوله شده بودند زينت بخش پيراهن سفید و کت و شلوار اتو کشیده ولي آيا با تغييراتي که در ظاهر و باطن من بوجود آمده بود در محيط اطرافم نيز همه چيز به همان سرعت تغيير کرده بودند؟ مادرم، خواهرم، و همه زنان ولايت هنوز با پاي پياده به يک فرسخي ده مي‌رفتند تا از چاه آب نیمه‌شيرين نیمه شور محله‌ی( دوّاس)، دلّه به‌سر، آب آشاميدني به منزل بياورند و در" حُبانه"، که یخچال ما فقرا بود خالی کنند. در زمستان آب حمّام را در پاتيل و کِتلي (کتري) مي جوشانيدند و در تابستان، در آن گرماي طاقت‌فرسا، زنان با لباس و مقنعه و چادر و چاقچور به دريا مي‌زدند. آیا این دختر فرنگی این‌کارها را بلد است؟ آیا خودش و ملّاسی‌اش کله معلقی نمی‌روند؟ آیا می‌توانم انتظار داشته باشم مثل زنهای محل تند و فرز خمیر را روی جلّت پهن بکند وبه تنیر (تنور) داغ بجسباند تا نان شب داشته باشیم؟
**
پس از فروکش کردن شوک وارده از خواستگاري نامنتظره، سعي کردم بدون چون و چرا همه اين مسايل و مشکلات را، حتا اگر لازم شد با حساب و هندسه، با جبر و مثلثات، با اينتيگرال و ديفرنسيال، برايش تجزيه و تحليل کنم، توجيه کنم، توضيح بدهم، باز کنم، چه بکنم، چه نکنم، بسط بدهم، شرح بدهم يا بقول همشهری‌های خودش حقايق را در سيني نقره اي برايش سرو بکنم ...
ولی دریغ از راه دور و رنج بسیار.
***
گفتم: زن هاي وطنم چادر بسر دارند!
گفت: خُب من هم سر مي‌کنم.
گفتم: بايد از دين و ايمانت بگذري و مسلمان شوي!
گفت: مي‌گذرم و مي‌شوم.
گفتم: آب روان نيست!
گفت: آب ساکن هست.
گفتم: برق نيست، گاز نیست!
گفت: شمع هست و خيلي هم شاعرانه است.
گفتم: آسفالت نيست، سينما نيست، تفريح نيست، تفّنن نیست...
گفت: تو هستي.
هي گفتم نر است... هي گفت بدوش اش ...
سعي کردم مهريه ام را بالا ببرم! از بيخ و بُن عرب شد و اصلا نفهميد چه مي‌گويم .
گفتم: من تحصيلاتم را در پيش رو دارم چند سالي طول مي‌کشد تا تمام بشود، تا شغلي داشته باشم، تا حقوقي براي تأمين زندگي دريافت کنم!
گفت: نامزد مي‌شویم و من منتظر مي‌مانم.
گفتم: پول حلقه ندارم، پول جشن ندارم!
گفت: من دارم.
گفتم: در ولایت ما رسم است نزد پدر و مادر دختر به خوا ستگاری می‌رویم، همینطور الکی که نمیشه زن گرفت و مفت مفت داماد شد!
گفت: خُب این‌که کاری ندارد همین فردا می‌رویم. من پاپا و ماما را درجریان گذاشته‌ام
گفتم شیربها؟ مهریه؟ پیش‌قباله ، پس‌قباله؟
نفهمید چه می‌گویم!
خودم هم نفهمیدم چه می‌گویم، با زحمت و با لکنت زبان به آلمانی گفتم: komm runter von Teufels Esel ! دختر! از "خر شيطان" بيا پائين!
گفت خر شيطان چيست؟
چندين روز فکر و ذکر ما همين بود. از من سعي در منصرف کردن، از او سر تکان دادن... از من اصرار و از وي انکار. به پدر و مادرش متوسل شدم آنها هم حريف نشدند و شگفتا ! خودشان را کنار مي‌کشيدند، مي‌گفتند او خودش دختر بالغي‌ست و مي‌داند چه می‌کند و چه مي‌خواهد.
توي عجب مخمصه اي گير کرده بودم ها، کاش دوربين نخريده بودم، کاش تصادف نکرده بودم، کاش به قهوه دعوتش نکرده بودم، کاش قهوه " خانم کاليسيني" اينقدر خوشبو و کیک سیب‌اش اینقدرخوشمزه نبود! کاش...
سعي کردم نامهرباني و بي‌مهري کنم، قهر کردم، ناز کردم، اخمو شدم پخمو شدم... وضع بدتر شد.
مي‌گفت : ach wie süss ! وای چه شيرين...
هرچه بيش‌تر گفتم کم‌تر به گوش‌اش فرورفت. کم مانده بود بگويم: هربدي‌اي که مذهب‌ام داشته باشد اين حُسن را براي من که مرد هستم دارد که اگر تو فردا، به هر بهانه اي، سر ناسازگاري برداري مي‌توانم ضرب‌الاجل سه طلاقه‌ات بکنم ! يا اينکه به اندازه انگشتان دست و پايم و حتا بيش‌تر زن و صيغه و Concubine بگيرم! ديدم هر چه بگويم آب در هاون کوبيدن است...
رفتم دريا: يونان، مصر، يمن، حجاز، سودان، حبشه.. درياي سرخ، دریای سیاه، دریای زرد در چین، درياي سفيد درشمال، دریای یخ در جنوب، دریای مديترانه در وسط ... برگشتم ، ديدم غيبت من عاشق ترش کرده است! که ای بسوزد پدر عاشقی: تو را مهر سیه چشمم زسر بیرون نخواهد شد/ قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد.

*
سر انجام مرا کشان کشان برد به طلافروشي و با پول خودش دو تا حلقه سفارش داد و به خانم شیک‌پوش مغازه‌دار توصيه کرد روي هردو تاش فلان روز را به عنوان تاريخ نامزدي ما حک کند. والسلام... اعتراض بی‌اعتراض!
پدر و مادرش سالن بزرگي اجاره کردند و دعوتنامه فرستادند به اطراف و اکنافِ آلمان، و به اقوام و فامیل مهاجر درآمریکا و استرالیا و کانادا و قطب شمال و قطب جنوب!
ريختند قوم و خويش و فاميل و دوست و غريبه و آشنا، از شمال، از جنوب، ازیمین از یسار. ازقوم وخویش و فاميل ِمن بالطبع هيچ کس نبود، دوستان ايراني‌ام دريا بودند، فقط يک دوست مصري‌ حضور داشت، یادش به‌خیر، او نيز دانشجوي رشته‌ی کاپيتاني بود و تصميم داشت بعداز اتمام نحصيل در کانال سوئز راهنما بشود زيرا طبق دستور رئیس "گمال عبدالناصر" قرار بودکاپيتان هاي مصري به تدريج جاي خارجي‌ها را بگيرند.
سالن پُر بود از میهمانان رنگ و وارنگ. مادر عروس دست در حلقه‌ی بازوي من، خندان و خوش‌حال مرا به ميهمانان معرفي مي‌کرد و از زيبائي دامادش و چشم و ابروي مشکي‌اش داد سخن مي‌داد و مارا سخت شرمنده مي‌کرد.
مادر زن آینده‌ام مي‌گفت: حامیت از ایغان " حمید از ایران" مي‌آيد! و زن هاي سال‌خورده که مثل دخترهاي جوان سرخاب و سفيداب و ماژيک و ماتيک و روژلب و چه و چه به سر و صورت‌شان ماليده و خود را عجيب جوان و قشنگ کرده بودند با ناز و کرشمه مي‌گفتند: اوهوه ه ه ...شما از سر زمين هزار و يک‌شب مي‌آئيد؟

و مادر زنم، ببخشيد مادر نامزدم محکم و با تأکید و با افتخار مي‌گفت:
Ja… ja… Der Kaiser von Persien !
بله بله شاه ایران ...
انگار نه انگار تا همین چندی پیش در خالص بودن خونِ ما و آریایی بودن نژاد ما شک و تردید داشت.
***
و من به خود می‌گفتم چی شد؟ من شدم شاه ایران؟
شاه ايران کي و کجا در کودکي و نوجواني با شلوار وصله‌دار به مدرسه می‌رفته است؟ چه موقع کفش هاي نخي‌ و "ملکی"‌اش را در راه مدرسه زير بغل مي‌زده است تا يکسال بیش‌تر دوام بیاورند؟ شاه ايران کي و کجا در "پاشه لي" و "کپر" زندگي مي‌کرده است؟ شاه ایران کی و کجا بجای مرغ "کین‌تاکی" شُله و گِمنه با ماهی‌شور می‌خورده است؟ یا برای جمع و جور کردن پول دفتر و مداد مدرسه‌ش نیمه شب به ماهی‌گیری و هداگ می‌رفته است؟ کی و کجا در کودکی مجبورش می‌کرده‌اند شبهای رمضان در مسجد و روزها در مدرسه با صدای بلند قرآن و درشب عاشورا پای منبر تا طلوع فجر نوحه‌ی " ای صبحدم" بخواند:
اَی صبحدم یک‌ ‌دَم مدَم
یک امشبی بهر خدا
وای تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا...
*
من و مقایسه با شاه ایران؟ استغفرالله...
.......................................................................................
بخش چهارم اینجا

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com