Montag, November 27, 2006
قصه عشق...(4)
نخیر! من اعلیحضرت همایونی، که هنوز آریامهر نشده بود، نبودم. دغدغه‌ای هم نداشتم. اینک به عنوان یک ایرانی، سر، بالا، سینه جلو با گردن فرازی، همانطور که در کشتی یادم داده بودند، شق و رق، درمعیت ژنرال سپهبد مادرزن، از صفِ بانوان و آقایان شیک‌پوش و خندان، سان می‌دیدم و ‌شمرده شمرده قدم بر می‌داشتم و به این‌طرف و آن‌طرف بعنوان احترام سر تکان می‌دادم و خوش و بش می‌کردم. در دنبال ما دخترهای شیطون مثل حلقه‌‌ی زنجیر بهم چسبیده راه افتاده بودند و دزدکی و با بی‌احترامی باسن مبارک و همایونی‌ ما را، گاه ملایم و محبت‌آمیز گاه از سرعناد و بدجنسی، نیشگون می‌گرفتند و من هر بار یک تکان می‌خوردم و یا یک آخ می‌گفتم. و چون در زبان آلمانی "ach آخ" معنی"آهان" هم می‌دهد پس آخ و اوخ‌های من، ناشی از نیشگون‌ها، جلب توجه نمی‌کردند و تعجبی بر نمی‌انگیختند. به اطراف نگاه کردم ببینم شاتسی کجاست که مرا تنها رها کرده، سنگر و جبهه را در پشت سرهمایونی ما ترک نموده و میدان را برای این دختران شنگول خالی گذاشته است؟ دیدم طفلکی آن ته، در محاصره همکلاسی‌های سایق، جا مانده است. فکرهم نمی‌کردم به این زودی‌ها به صف ما برسد.
تیمسارسپهبد مادر نامزد از چپ و راست معرفی می‌کرد: این خاله "هانه لوره" است ! این یکی عمو "هانس دیتریش"، این عمه "دروته‌ آ " هست و این عمو "گوستاو فریدریش" با سبیل‌های چخماقی، این خاله عمقزی‌ست و این پسر عمو "اوتو امیل والتر"... و من، شگفت‌زده ‌که یک‌شبه دارای این‌همه عمه و خاله وعمو و خالوی جورواجور فرنگی شده‌ام، با لبخند به همه دست می‌دادم و سر تکان می‌دادم و یک " آخ" هم حاصل از نیشگون‌ها چاشنی‌اش می‌کردم.
***
آن‌شب که برای اولین بار در یک جشن و گردهمایی مفصل در آلمان شرکت می‌کردم دوچیز توجهم را بخود جلب ‌کرد: نخست بشّاشی، خنده رویی، خوش برخوردی و خوش اخلاقی حُضار بود، از زن و مرد! همه می‌خندیدند. گاه آهسته، گاه بلند و بجا. قاه قاه خنده‌ها یک‌جور از دل می‌امدند و بر دل می‌نشستند. بخاطر می‌اوردم وطنم را، بوشهرم را که در جمع و در جشن‌ها خنده عیب بود، زشت بود، اَخ بود. می‌گفتند خنده، آن‌هم با صدای بلند، آدم را سبک می‌کند! در ختنه‌سرون‌ها یا عروسی‌ها فقط عده معدودی، مثلا جوان‌ها یا ولگرد‌ها و یا لات و لوت ها که سرشان با چند چتول عرق کشمش گرم شده بود می‌خندیدند و بلند بلند صحبت می‌کردند. آدم‌های تحصیل کرده جدی بودند و با رفیق بغل دستشان شوخی نمی‌کردند. قیافه‌ها عبوس، خشک، بی‌روح و همه با هم با احترامی مصنوعی برخورد می‌کردند و به‌همدیگر" جناب" می گفتند و هم‌دیگر را جناب آقای دکتر فلان و جناب آقای مهندس بهمان و جناب آقای مدیرکل خطاب می‌کردند. هرگز فراموش نمی‌کنم قیافه معلم کلاس ششم‌مان را که عروسی کرد و همه ما کلاس ششمی‌ها دعوت بودیم، چه می‌دانم، یادم نیست، شاید هم دعوت نبودیم، خودمان رفتیم. هم در مراسم حنا بندان و یا زمانی‌که سوار اسب سفیدش کردند و کسی افسار اسب را بدست گرفته بود و هم درشب عروسی، زمانی که عروس را آوردند و اصولا در تمام این یک‌هفته جشن و سرور، دریغ و افسوس، من حتا یک لبخند بر صورت این آقا معلم مان ندیدم و هنوز قیافه‌ی عبوس و اخمویش از ذهنم محو نشده است. گویا اورا به پای چوبه دار می‌بردند. صحبت از 50/60 سال پیش است که من درمحیط آن بزرگ شده بودم. .
گویا همه می‌ترسیدند با یک لبخند از بزرگواری و از اُبهت و از آقا‌منشی و قدوسی و از عرش کبریا به زمین خاکی پرت شوند و کسی پی ببرد اینها هم جزو آدمیزاد و اولاد بنی بشر هستند! من در وطنم دیده بودم که ملت چگونه در عزاداری‌ها بی‌حجب و حیا به سر و صورت خویش می‌زدند، یقه می‌دریدند، قمه می‌زدند، کمر را با زنجیر خونین می‌کردند، هق هق گریه‌شان و واحسین شان گوش فلک کر می‌کرد ولی دریغ از یک خنده در یک جشن و اظهار شادمانی و سرور در یک بزم که اگر هم چنین چیزی بود بندرت و با احتیاط!
این‌ها، این فرنگی‌ها، چه راحت زندگی می‌کنند! درطی زمان و به‌مرور و بعلت هم‌نشینی با آن‌ها، بویژه همدمی و مأنوس بودن با شاتسی‌ی همیشه بشاش و راست‌گو، این عمل "ناشایست!" خنده‌رویی و شادی و راستگویی، به من نیز سرایت کرده بود و چه لذتی در راست‌گویی و بشاشی می‌بردم و می‌برم که هنوزهم در این سنین پیری دست ازآن‌ بر نداشته‌ام. بعد‌ها، بعد از اتمام تحصیل، وقتی به وطن بازگشتم، چون همیشه شاد و خوشرو بودم و سؤال‌ها را با خنده‌رویی پاسخ می‌دادم ملت به شک افتاده بودند آیا واقعا در رشته کاپیتانی فارغ‌التحصیل شده‌ام؟ پس سوا از یونیفورم افسری، کو آن قیافه تند و اخمو و نشان دادن این
علامت در چهره که من دیگر اهل بذل و شوخی نیستم؟ تازه پس از مشاهده عکسی با یونیفورم، بدون خنده، که زمانی از آلمان برای خانواده فرستاده بودم، با شک و تردید باور کردند من هم آن‌زمان که درکشتی و درحین انجام وظیفه باشم ممکن‌است شوخی موخی سرم نشود.
موضوع دیگری که توجهم را به خود جلب کرده بود اُبهت و دیسیپلین مادرزن بود که با وجود خوش‌خُلقی و مهربانی، همه حُضار از او حساب می‌بردند. نگاهش، رفتارش، سخن گفتنش از چنان اُبهت، تأکید و دیسیپلینی برخوردار بود که دیگران را بدون چون و چرا به اطاعت وامی‌داشت. با چشمانی به رنگ آبی غلیظ و نگاهی تیز گویا اعماق افکارت را سوراخ می‌کرد و به راز درونت پی می‌برد.!
بی‌هوده نبود که در سابق، در ایام جوانی، فرماندهی سپاه دختران جوان را در رایش سوم عهده‌دار بوده است. .
من که همیشه منزل‌شان بودم می‌دیدم که حتا پدرهم، که خود شخص بسیار مهربان و خودمانی یی بود، یک‌جور احترامی خاص نسبت به ایشان دارد و پیش خود فکر می‌کردم اگر پدر شبی بخواهد حال مادر رابپرسد لابد اول باید اجازه کتبی بگیرد.
با آن فضای پر از اُبهت و دیسیپلین و احترام، که مادر را در آن‌شب و درآن مجلس احاطه کرده بود
برای من باعث افتخار و غرور بود شانه به شانه زنرال سپهبد مادرزن و در حالی‌که دستش در حلقه بازوی من گذاشته بود از میهمانان سان ببینم. و او مرا بعنوان داماد آینده خود معرفی کند
*.
خانم‌ها، بویژه مسن‌ها با اظهار تأسف شدید براي زن مطلقه شاه دلسوزي مي‌کردند و از من مي‌پرسيدند ُسغّيا "ثريا" حالش چه طوره؟ حالا کجا زندگي مي‌کنه ؟ آیا توی پاریسه ؟ یا در ژنو یا در رُم؟ آيا هروقت شاه به اروپا مي‌آد به ديدن ملکه‌ی سابق هم مي‌ره؟ گویا ملکه ثُريا چهارزانو در کپر ما نشسته بوده با ننه بزرگم قليون کشیده و درد دلش را به او گغته است!.
آن ديگري خوشحال بود که " فغح ديبا " عاقبت پسري زائيد و چراغ پادشاهي ايران کور و بی‌نور نماند
و تاج و تخت کيانی نجات پيدا کرد....
دیگری از من می‌پرسید کدام آلت موسیقی را بلدم بنوازم؟ و من به یاد آوردم " روز- ماری"، مادر زن را، او هم یک‌روز که با دخترهاش "شاتسی" و کریستین" با پیانو و فلوت و ساز دهنی مشغول نواختن بودند، همین سؤال را از من کرده بود و من که غافلگیر شده بودم و چون هنوز به راست‌گویی عادت نکرده بودم و در کودکی فقط یک نوع آلتِ موسیقی دیده بودم، با دستپاچه‌گی گفته بودم: نی هنبونه.
که البته عمرا ننواخته‌ام
و نمیدانم چگونه می‌نوازند
این بی‌چاره‌ها نمی دانستند در دهات ما، در بوشهر، علی‌الخصوص آن‌زمان، یعنی پنجاه و اندی سال پیش که من جوان بودم دستگاه‌های موسیقی آلات لهو و لعب محسوب می‌شدند، عیب بودند، نجس بودند، اَخ بودند، قرتی‌بازی بودند. من اگر بازی با آلت لهو را می‌اموختم آبرو و حیثیتِ پدر و اقوام و فامیل و قوم و خویش را برای هفت‌پشتم می‌بردم. تازه مردم نان شب نداشتند بخورند همین تار و تنبک‌شان کم بود...؟ نوچ نوچ نوچ ...
***
الغرض
بعد از صرف شام در سکوت، فرانسوی‌ها هنگام صرف غذا زیاد گپ می‌زنند و وراجی می‌کنند، آلمان‌ها به عکس پرهیز می‌کنند از سخن گفتن با دهان پُر و سعی دارند توجه‌شان به غذا جلب باشد و اکثرا فقط صدای چک چک کارد و چنگال‌ شنیده می‌شود. البته در صورت لزوم چند کلمه‌ای کوتاه رد و بدل می‌کنند ولی درمجموع وقت غذا خوردن به خوردن غذا اختصاص دارد و نه به گپ زدن و داستان‌سرایی. که گفته‌اند: غذای گرم اگر خواهی بیا با ما سر سفره/ که از سوز خورشت یکسر تورا در پاتیل اندازند.
بعد از صرف شام جام‌ها به‌سلامتی عروس و داماد بالا رفت و ملت سلحشور و جنگ ديده‌ی آلمان چنان جَشن و سُروري و بزن بکوبي و تار و تنبکی براه انداختند که انگار نه انگار تا همين چند سال پيش بمب افکن‌هاي آمريکائي و انگليسي و روسي دمار از روزگارشان در آورده بودند! مي‌نوشيدند دور از جان شما از آن زهرماري هاي نجس و ازآن تلخ وَش هاي شنگول‌کُن که صُوفی ام‌الخبا ئث‌اش خوانده است! همان آب حیاتی که از پای خم‌ات یکسر به‌حوض کوثر اندازد. زدند و خواندند و کوبیدند و کاری کردند مرا نیز که در ايران، سر بزير و "مذهبي! " بار آورده شده بودم، و از 5 - 6 سالگي نماز و از 10 - 12 سالگي روزه يادم داده بودند، اینک، اين ژرامنه‌ي از خدا بي‌خبر، توي اين فرنگستان بي‌پدر، به دور از گوش محمد‌علي ابطحي، هم عرق خورم کردند و هم رقاص و هم مُفسد في‌الارض و في‌الهوا... هم ناخواسته دامادم کردند و هم براي يک شب، بَري از دين و از ايمان، و جدا از خدا و از ناخدا ... کجا بودند فامیل که به بابا هشدار می‌دادند: فرنگی‌ها پسرت را عرق‌خور می‌کنندها...؟
من که ديدم اين ژرامنه يک جشن عروسي‌ی مفصل برايم راه ا نداخته‌ و مارا هم مفت و مجاني داماد کرده اند به‌دل گفتم :
پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جوي نفروشم...
*
سپس هم‌صدا شدم با حافظ شیرین‌سخن که:

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
امشب تو کشتي ول کن، فرصت شمار يارا
*
در حلقه گُل و مُل چه‌چه زدم چو بلبل
گفتم عروسی ماست رَد کُن بياد دوا را
*
پيکي زدم ز ويسکي، پيکي ديگر ز وُدکا
خواندم به روح باني‌ش، ده ذکر و صد دعا را
*
ديدم عجب دوائي، بهِ ‌تر ز هرَ بلائي
لذّت دهد به ‌بنده، قارون کند گدا را
*
با نغمه هاي " اِلويس" خوردم شراب ابليس
یک رقص والس و تانگو، لرزاند پُشت ما را
*
بی پول و بی فلوسم، خوشگل شده عروسم
داماد شدم به مُفتی، قربان برم خدا را
*
هنگام رقص زالسا، یا تانگو بود یا والسا
یک مرد چاق و چله، لِه کرد پای مارا
*
پای چپم فلج شد، فکر می کنم که کج شد
آورد برون زسینه، آه از نهاد مارا
*
گفتم که دُم بریده، عقل از سرت پریده؟
این پای بنده باشد، نَی اینکه سنگ خارا
*
آخر توجهی کن، بر ما ترحمی کن
بس‌کن لگد ‌پرانی، کم‌ کن دیگر ادا را
*
قه قه زنان به خنده، کرَ کرد گوش بنده
گفتِش آی- اَم- سو سُری، اِنتشولد یگن زی* مارا
*
در این دیار غربت، آلمان لامروّت
لِه می کنند چه ساده، پیوسته دست و پارا
*
فردا چو سر بر آرم، کفشم را در بیارم
دمَل مگو قلمبه، خواهد شد آشکارا
*
گفتم بخود فلانی، یک چیز باید بدانی
بهِ‌تر که واگذاری، فعلا برو بیا را
*
لاکن شور جوانی، گفتِش بمن فلانی
برخیز و گل بیافشان، تغییر ده قضا را
*
بشکن زدم دوباره، مَی بود دَرد، چاره
دنبال ساقی گشتم، اطراف را، قفا را
*
بعداز دو پيک ودکا، گرمی دويد تو رگهام
خوردم دوتای دیگر، مشروب ناقولا را
*
آن تلخ وَش که آخوند ا ُم الخبا ئثش خواند
مشغول خاطرم کرد، آن فکر آشنا را
*
این مستی شبانه، بی رقص صفا ندارد
مثل نمک که در دیگ، مزه دهد غذا را
*
بعد از شراب نابی، با مزه، با کبابی
دعوت به رقص کردم، یک دختر بلا را
*
رقصیدم از پَس و پیش، گه کم کمَک گهی بیش
قر از کمر فرو ریخت، گه تند و گه مدارا
*
من اهل پرشيايم، مِهروَرز بي ‌ريايم
هم رِند پارسايم، هم اهل ملک دارا
*
اين دختران ژرمن بخشندگان عُمرَند
ساقی بده بشارت " میداف " پارسا را
*
با شعر نغز حافظ ، گویم کنون خدافظ
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
*
ای صاحب کرامت مارا مکن ملامت
ای شیخ پاکدامن، معذور دار مارا
*
این‌هم کلیپ آهنگی بوشهری به سلامتی عروس و داماد:
........................................................................................................
* I am so sorry, entschuldigen Sie : ببخشید

بخش پنجم

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com