چهل و سه سال پیش، در تابستان معتدل و دلپذیر سال 1963 میلادی، مطابق با 1341 خورشیدی، در
مرکز ایالت و در بندر آزاد و زیبای (برمن Bremen) در آلمان، دورهی کارآموزی دریانوردی را روی یک کشتی بادبانی بنام"شولشیف دویچلند"، که اینک بیشاز دو دههاست به موزهای زیبا تبدیلاش کرده و به اسکلهای دنج پهلویاش دادهاند، طی میکردم. با دیسیپلین سخت و طاقتفرسای دریایی - آلمانیاش، که در سختی به سربازخانه های Wehrmacht و آموزشگاههای اس اس پهلو میزد. به استثنای آموزش و تعلیمات سیاسینظامیاش. گوئیا کاپیتانها و افسران زمُختِ تا دیروز نازیمسلکاش، تعّمُد داشتند عُقده و دقدلی شکستِشان درجنگ جهانی را، که هیفده /هیژده سال، یعنی به اندازهی سن و سال خودم، ازان میگذشت سَر ِما جوانان بیچاره و بیپناه خالی کنند. غرور روستایی - تنگسیری – بوشهری و سَر پُرشور و شّر جوانیام دستمایهی درگیری و اختلافنظر دایمی من با یکی از کاپیتانهای روی عرشه بود که داستانش سر دراز دارد و در این مقوله نمیگنجد. او بدرستی میخواست مرا آدم و مطیع دیسیپلین خشکِ مسلط برکشتی کند و حریفم هم شد. یکسال پس از اتمام دورهی کارآموزی روی آن کشتی آموزشی و درحین مسافرت به قارهها، زمانیکه دربندر کلکته در هندوستان توقف داشتم، کارتپستالی را، نه از روی علاقه و محبت، بل بیشتر از سَر شوخی و مزاح، برای همین کاپیتان بداخلاقِ تُندخو فرستادم. پاسخ مفصل و دوستانهاش مرا سخت شرمنده کرد. دعوتم کرده بود پساز بازگشت به وطن، (آلمان)، حتما بدیدنش درهمان کشتیی آموزشی بروم و من نیز چنین کردم. درآنجا با چنان پذیرایی گرم و صمیمانهای از طرف وی روبرو شدم که شرمندگیام دو چندان شد. مرا به کارآموزان جدید معرفی کرد و از زرنگی و درسخوانی و قدرت درکم ازِ دروس، با وجود بیگانگی با زبان آلمانی، داد سخن داد، و نیز از قابلیتهای دیگرم چنان تعریف و تمجید کرد که خودم هم به شک افتادم و از محسّنات ناشناختهی خویش در شگفت شدم. هرچند او نه بهکنایه و افراط و تفریط ، بل بهحقیقتِ اشاره داشت ولی من هم آن فرشتهی معصومی نبودم که دانشجویان مستمع از گفتههای او برداشت و در ذهن مجسم میکردند. کاپیتان Eckard در تعریف و تمجید ازمن یک موضوع را بهسهو یا بهعمد ازقلم انداخته بود؛ آنهم کلهشقی دهاتی من وعدم علاقه به رعایت بعضی از مقرراتِ بنظرم بیهودهی موجود درکشتی. که طبق تربیت بوشهری اسلامیام و به تقلید از بزرگسالانِ روستایم، چیزی که در کله من نمیگنجید سرسپردگی بدون چون و چرا بود واصولا تن دادن به اوامر از فرنگیها را دون شأن خود میپنداشتم و وظیفهی عُرفی و شرعیی خویش میدانستم با زورگوییهای مسؤلین خاجپرست دربیافتم و سر تعظیم در مقابل فرنگیهای ختنه نشده فرود نیاورم!
میگفتم انگلیسیهای موذی و پدرسوخته حریف ما بوشهریها نشدند؛ شما آلمانهای بهاصطلاح دوست، دیگر چرا ؟ شما دیگر از جان من چه میخواهید؟ مگر همین (ویلهلم واسموس) یا بقول مادربزرگم ( ویلی واشموش) خودتان نبود که کنار "بووا گوتو"، بغلدست پدربزرگمان، مینشست و قلیون میکشید و فحشهای او به انگلیسیها و هندیهای گوش بفرمانشان را با پُکزدن به قلیون تأیید و تصدیق میکرد؟ اینها را بخود میگفتم ولی کو گوش شنوا؟ سُنبه آنقدر پُرزور بود که در نهایت مجبور بهتمکین میشدم. آشنایی نزدیک و تردد خانوادگی با کاپیتان "اکارد" در تمام مدت دوران تحصیلام ادامه داشت و بعدها که خودم کاپیتان شدم، شدیم دو دوست جدا ناپذیر. و مکاتبات و دیدار های شخصی و خانوادگیمان تا پایان عمرش ادامه داشت. روانش شاد. * یادش بخیر دوران کارآموزی روی کشتیی بادبانی! دورانی بود نه تنها سخت و آدمساز، که بس خاطرهانگیز و پرهیجان. با همهی تلخیها و شیرینیهایش، که صد البته بخشی از زندگیی من و آیندهی من نیز در همین ایّام رقم خورد. در آنجا، در کشتی، فزون برخوراک و پوشاک و نوشتافزار و مخلفات و متعلقاتِ دیگر، پول توجیبی مختصری هم هر هفته بهما میدادند که هرگز تا آخر همان هفته کفافِ دلِ سَودازده و جیب سوراخ مارا نمیکرد. گهگاه پولِکي، هرچند ناچيز، از بعضی از بستگان، از بوشهر میرسید که مایه تسلیی خاطر بود، از همان فامیل و بستگان دلسوز، که بهپدر هشدار ميدادند:
عامو ! پسرت ميره فرنگ کافر ميشه ها...! یادش میدن سرپایی مِسَک (ادرار) بکنه ها...! میره زنِ فرنگي ميگيره ها...! نوههات ختنه نشده به دنیا مییان ها...! میگفتند: شما که شخص باسوادی هستید ( در ولایتِ تقریبا شصت/هفتاد نفری ما، در آن زمان، تنها پدرم و عمویم سواد خواندن و نوشتن داشتند و جمع و تفریق و انشاء و نامهنگاری را به سبک قدیم بلد بودند)، بله... فامیل و اهل ولایت، که همه، چه از دور چه از نزدیک، به نحوی با هم قوم و خویش بودیم و من هرگز از چگونگی و جزئیات آن سر در نیاوردم، به پدر میگفتند:
لاکن شما که خودتان شخص محترم و ریشسفیدِ محل و معلم ما هستید؛ صحیح نیست اجازه بدهید اولادتان برود به فرنگستان و با فرنگیهای نجس دست بدهد و با آن کوننشُستهها همنشینی بکند و با نامسلمانان کافر همسخن و دمساز و همدم بشود و مثل اونها سر پایی مِسَک (ادرار) بکند و مسلمانیاش را از دست بدهد. و پدر پاسخ میداد:
اگر اینجا بماند، گیرم گردی به قبای مسلمانیاش ننشیند و نماز روزهاش قضا نشود، و (دوکُرپا)، نشسته، مِسَک بکند ولی با این امکانات ناچیزی که من دارم به هیچجا نخواهماش رساند. و ادامه میداد: حالا که بوچوم ( بچهام) تو امتحان اعزام کارآموز بهخارجه اول شدِن، مو سیچه (من برای چه) آیندهاش را خراب بُکنُم، خُه بشه(خُب برود) سیخوش آدم بشه! اگر قرارن کافر و بیدین بشِه، خُه همینجا هم میشِه. و سپس رو بهمن میگفت: گوشِات به این حرفا بدهکار نباشه بووا (بابا)، برو هم تحصیلات بکُن هم عشقات! آی قربان برم بابا را... وضع مادی و بضاعتِ پولیی بعضی از اقوام، که دوستم داشتند و البته خیر و خوبیام را میخواستند و من هم همانطور که مرسوم بود احترام شان را داشتم، برعکسِ بضاعت پدر بد نبود، یعنی خوب بود... یعنی بعضی وقتها خیلی خوب بود... تعدادی از آنها به عنوان ناخدا و کاپیتان ِدو DOW و لنج [+] علاوه بر اشتغال به ماهیگیری، دستی گشاد هم درمسافرتها و داد و ستدهای متعدد و متنّوع به امیر نشین های حاشیهی خلیج فارس داشتند!
(و کالا حمل میکردند که البته طبق فتاویی آیاتِ عِظام و عُلمای اَعلام و حُجج اسلام چون حمل اجناس بدون اظهارنامه به گمرکِ دولتِ شاهنشاهی صدمه میزد و به بودجهی دولتِ دستنشاندهی آمربکاییاش خسارت وارد میکرد، بنا براین و برحسب موازین شَرع ِمقدس، عملی بود مباح، بل مستحب و حلال و چه بسا واجب عيني، توأم با ثوابِ دنیوی و اُخروی، علیالخصوص که ریش و سبيل حناییی حافظين بیضهی اسلام هم با این عمل خیر حسابی چَرب میشد. همان حافظین دین مُبین و همان آیاتِ عظام و حُجج اسلام که در حلال کردن حرام خدا ید طولائی داشتند و با خواندن وِرد و دعا هر پولی را، پس از کَسر خُمس و زکاة و سهم امام و نایباش، از شیر مادر هم حلالتر میکردند. این جور داد و ستدها، هر چند در آن دوران عملی بود بسیار عادی، برای پدر متواضع و مهربانم، که بدون تعصب در دین و مذهب و بدون ایجاد مزاحمت برای کس و بدون دخالت در زندگیی دیگران، برای خودش پایبند امر بهمعروف و نهی از مُنکر دین نبی بود، امری بود مذموم وعملی بود حرام و "تابو"، هرچند با دوتا شغلی که داشت، یکی تدریس و دیگری کار در کارخانهی ریسندگی، حقوقاش به سختی کفاف اِمرار معاش ده سر ِعائله را میداد. او همیشه پس از نماز دست به دعا بلند میکرد و از دادهها و از ندادههای خدا شکر و از رحمتاش سپاسگزاری مینمود و چون قرآن را حفظ بود آیاتی چند از کلامالله مجید تلاوت مینمود، که من رب اشرحلی صدری... را بهیاد میآورم. *** من پولهای رسيده از فامیل را جمع میکردم تا اینکه مبلغ به حدی رسید که توانستم به آرزوي دور و دراز دلِ جوانام که همانا داشتن یک دوربین عکاسی بود جامهی عمل بپوشم، در یکی از روزها که ما کارآموزان مجوز رفتن از کشتي به ساحل را داشتیم(معمولاچهارشنبهها بعد از ظهر و آخر هفتهها از 9 صبح تا 9 شب)، این آرزو برآورده شد و یک دوربین کوچک زاپنی نسبتا ارزان و اگر درست بخاطر داشته باشم مارک "یاشیکا" را از سوپر مارکت معروف" Karstadt"، که شُهرتش به هرولدز لندن پهلو میزند، خریدم و چه شانسی داشتم، زیرا این دوربین سالها دوام آورد و تقریبا همهی عکسهای دوران جوانیام گرفته از عدسیی آناست. *** در رؤياي پُز دادن با دوربين تازه و عکسهاي زيبائي که با آن خواهم گرفت، بيتوجه به ترافيک بیرون و بیخیال ازعبور و مرور اطرافم، خرامان خرامان، گویا قلعه خیبر را فتح کردهام، از اينطرف به آنطرف خیابان رفتم که ناگهان گِلگیر یک "اُولد تایمر Oldtimer" ماتحتم را نهچندان ملایم، بل کمی زمُخت، نوازش داد. دراوایل دههی 1320 شمسی، در ولايت ما، در چند فرسخي بوشهر، آنجا که من بزرگ شده بودم، ترافيک مرافيکي وجود نداشت که دقت و توجه به آن را از کودکي به ما آموزش داده باشند! اصولا در ايرانِ آن زمان در شهرها هم قاعده و قانونِ رانندهگيیی حکمفرما نبود که کس به آن اهمیت دهد، چه رسد به دهکورهی ما که هر چهارهفته یک تاکسیی قراضه و فرسودهی هندلیی مشتیممدلی در آن ترمز میکرد و زنهای ده را که دسته جمعی، خُرما چپون، با بار و بندیل و زنبیل و کیسههای آرد و گونیهای برنج، ازخرید در شهر، بهمنزل آورده بود پیاده میکرد. و یا حداکثر یک جیپ ارتشیی آمریکایی، که هر از گاهی با سرعتی معادل سرعت صوت از وسط دهکدهی ما میگذشت و چنان گرد و خاکی بپا و گِردبادی هوا میکرد که روزهی روزه داران را باطل و نفس ما بچههای معصوم را در سینه حبس میکرد. آن عده از همولایتیهایی که در غُراب(کشتی) موزیری (کارگری) کرده و انگلیسی بلد بودند مثل مُختارو و منُو (محمد) و غُلو (غلامعلی) و اِسمیلو (اسماعیل) و نمکو و رمو (رمضان) با صدای بلند یک goddamned son of the bitch
..غلیظی نثارش میکردند و یک تُفِ گُندهای هم توی هوا بدرقهاش.
تازه اگر هم آنزمان قانون ترافیکی وجود میداشت ملت آن را رعايت نميکرد، اصولا زشت بود آدم پايبند قاعده و قانون باشد، رعایت اصول و قوانین مدنی دلیل بر ضعفِ یک انسان متدّین و مسلمان بود و مردم که زورشان به ارتش و مأمورین قلدر دولتِ شاهنشاهی، بویژه پاسبانهای سبیلچخماقِ زورگوی پس از ۲۸ مرداد نمیرسید، بناچار به هرچه قانون و قاعده مدنی بود سرپایی میشاشیدند. خلاصه یک نوع هردنبيلی مردمپسند حکمفرما بود، هرکس از هرجاي خيابان از اينطرف به آنطرفاش ميرفت و رانندهها،چشمشان کور ترُمز ميکردند. فوقاش گاهي آهسته و زیرلبی، چون همه همدیگر را میشناختند، بفهمی نفهمی، فحش خارمادري برای دلخنکی حوالهی فک و فامیل پياده روی مزاحم میکردند. ولي در مجموع، ايبابا... کسي به کسي نبود. *** و حالا، هزاران کیلومتر دور از بوشهر و جُفره و شغابِ عزیزم، درخيابانهاي بندر برمن ِآلمان، نزديک بود خودروئي لِه و لوردهام بکند و داغم را بدل پدر و مادر و فامیل و قوم و خویشم بیاندازد. من اما با يک حرکت آکروباتيک، معلقزنان مثل گَبگو (خرچنگ) جارچنگلو از روی کاپوتِ ماشین ُسریده و در طرف ديگرش، در حاليکه نايلون محتوي (کامرا) را بالا گرفته و هوای موهای پرپشت مشکی شانهکردهام را داشتم، نهچندان نرم، بر روی سنگفرش زمُخت خیابان فرود آمدم و همانطور که در کشتی یادم داده بودند، برای کاهش ضربهی فرود، چندین بار ازاین پهلو به آن پهلو غلطيدم. در حين غلطيدن احساس کردم جسمي به رانم خورد یا رانم با آن جسم برخورد کرد و لي دردی نداشت یا من دردی احساس نکردم. آنچسم لاستيک يک دوچرخه بود...