درگذشتهای نه چندان دور، بهافتخار ایرانی بودن، با سرافرازی و با فخر، سر بر آسمان میسودم. تاریخ زادگاه پُر افتخارم پشتوانهی غرورم بود. اینک بهیُمن حکومت ایرانستیزی که بر وطنام مستولیست و در پرتو اعمال دولتمردان بیسواد و حقیری که ناروا بر میهنم حکم میرانند، نه تنها مغرور نیستم، که احساس حقارت میکنم. در مقابل پرسش بیگانگان، که شهروند کدام دیارم؟ با درنگی آمیخته به تردید، برای پرهیز از زخم زبان، نجوا میکنم ایرانیام ... مسلمانام ... شیعهام.
شیعه که میگویم تکان میخورند، رَم میکنند. عقب عقب می روند... ایرانی بودنم کم بود؛ مسلمان هم هستم... آنهم از نوع شیعهاش! در نگاه حیرتزده مرد کنجکاو و در چشمان جستجوگر زن پرسشکننده، ترس میبینم. هر چند فرسنگها با مملکت آدمخواران فاصله دارند. رنگ چهرهشان نشان از هراسی مجهول و نا آشنا دارد. ترس از زندان، از شلاق، از خفقان، شکنجه، کشتار، هراس از حزبالله، از کمربند انتحاری، از بانگ اذان، از تروریسم، از احمدینژاد... بیم از بمب اتم و از هالوکوستی دیگر...
*
دیروز نزد چشمپزشکام بودم، آلمانیست، همسن و سال خودم است، دوستام است. علیرغم میل من، از وقت بیماران دیگرش میزند و قبل از اینکه چشمام را معاینه کند یک ربع تا بیست دقیقه از سیاست جهان، از ایران، از نابسامانیها در دیار کورش، با من سخن میراند و چون دیشب، در تلویزیون، باز تفسیری در باره آخوندهای نا آرام و بیپرنسیپ دیده و شنیده است، بحثی کوتاه با من پیش میکشد. بهناچار سرزنشهای دوستانهاش را تحمل میکنم، گویا من مقصر نابسامانیهای آن دیارم. ولی خُب ... چه می شود کرد در مجموع حق با اوست، تاوان ایرانی بودن را باید پس بدهم. دیگر به ایرانی بودنم افتخار نمیکنم ، دیگر سر بر آسمان نمیسایم ... دکتر با تاریخ جهان، بویژه با تاریخ وطن من آشناست. میگوید: زمانی، از حلب تا کاشغر، زمین زیر سُم ستوران شما ایرانیان میلرزید. پادشاهان بلاد شرق و غرب، سر تعظیم در مقابل شما و فرهنگ شما فرود میآوردند. یونانیان، اعراب، مغولان، تسلیم فرهنگ پارسیان شدند. میگوید: آنگاه که ما اروپاییها سرپناهی با بوریا و حصیر و برگ درختان در بیشهها و جنگلها میساختیم، شما وطن داشتید، دولت داشتید، مهد فرهنگ و گهواره تمدن بودید!
میپرسد: شما را چه شد؟ یک قوم انحصارطلبِ تمامیتخواه، بیگانه با فرهنگ و تمدنتان، سیسال است با تعرّض بهاندوختههای علمی و فرهنگی و با زیر پا گذاشتن ارزشهای گذشته پُرغرورتان، بر گردهتان سوار شده و مهمیز بر تهیگاهتان میزند؟ افسار بهگردنتان انداخته و به هر طرف میکشدتان؟
کجا رفتند آنغرورها؟ آن سلحشوریها؟ چه شد آن تمدن شکوفا و آن فرهنگ پویا؟
میگوید: جوانان ایران بودند که در رؤیای آزادیطلبی، حکومت مستبد پیشین را سرنگون کردند. آن جوانها اکنون پیر شدهاند، خسته شدهاند، ولی کجا هستند فرزندانشان؟ کجا هستند جوانان امروز ایران؟ چه میکنند دانشجویان شما؟ کو آزادییی که در پیاش بودید؟ زندگی عمومی و خصوصیتان را سانسور کردهاند؛ حتا اندیشهتان را هم سانسورمیکنند، نفستان را گرفتهاند و شما تماشاگر این خفتاید؟
گویا از افکاری که در ذهنم میچرخاند خبر دارد. میگوید ما اگر دنبال هیتلر دویدیم! او اوایل به ما غرور و افتخار گذشته را پس داد، چرخهای اقتصاد زمینخورده و ویران شده مملکت را راه انداخت، بیکاری را محو کرد، گرسنگی و بدبختی را از بین برد، آسایش و امنیت در جامعه بر قرار کرد.
با این همه ثروتی که شما از منابع طبیعیتان دارید، آخوندها کدام یک از احتیاجات شما را بر طرف کردهاند؟ جز بدنامی و انگ تروریستی و چپاول ثروت و بهباد دادن اندوختههای خودتان و آینده فرزندانتان، چه چیز برای شما به ارمغان آوردهاند؟ ادعای ایرانیبودن دارند ولی همانند یک قوم اشغالگر با شما رفتا میکنند؟
با نگاهی تلخ و مملو از پرسش بهمن خیره می شود، گویا جواب سؤالهایی که سیسال است رنجاش میدهند و خود پاسخی برای آنها نیافته است، از من میطلبد... میگویم: ثروتمان بهدرک، فرهنگمان، غرورمان، شخصیتمان را نابود کردند. هم پول مان و هم ایمان مان را بردند. جوانان ما را مسخ کردند. از وطن خبر دارم که بیشمار به مواد مخدره معتادند. مردم میگویند: خط هوایی بین ونزوئلا و ایران برقرار شده است ولی میپرسند: کدام ایرانی هر هفته یا هر ماه به ونزوئلا پرواز میکند؟ بروند آنجا چه بکنند؟ مردم میگویند: این پروازهای پرهزینه اگر برای ورود مواد مخدر به ایران نیست پس برای چیست؟ مذهبیون واقفاند که حکومتشان به ریسمانی بستهاست، رهبر میفهمد از چه سخن میگوید! آنگاه که پساز گذشت سیسال اقتدار مطلق، هنوز در خم هر کوچه و در سایه هر برزن، در هرگفتار و در هر سخن، در هر نوشتار و در هر بیان، دشمنی نهان میبیند و ذوب شدگانش را از خشم و خیزش آنان برحذر میدارد. دشمن اما در پوست و گوشت و روح خودشان حلول کرده و زندگی را برای مردم غیر قابل تحمل ساختهاست. تا کی رسد که این فنر از جا کنده شود؟ آتشی شعلهور گردد و تر و خشک را با هم بسوزاند؟
همین دانشجویان، همین جوانان میتوانند با یک خیزش هر حکومتی را سرنگون کنند!
ولی کو نای حرکت؟ کو جرأت قیام؟
بهقول هادی خرسندی:
رفت از طرف چمن باد صبا
وز خرابات مغان نور خدا
*
دورهی سرو گل و لاله گذشت
آتش و دود شده دامن دشت
*
باغبان رفته و گل پژمرده
گرگ آهوی ختن را خورده
*
اجنبی ریشه گل را چیده
مزرع سبز فلک خشکیده
*
آرزوها همه بر باد شده
دست یغماگری آزاد شده
*
بوستان رفت بهتاراج خزان
خفه شد نای نی، از بانگ اذن
*
نوبه زُهد فروشان آمد
سیل تزویر خروشان آمد
*
در ره کعبه بیابان هم نیست
پای را خار مغیلان هم نیست
*
نیست در دیر مغان شیدایی
دفتری در گرو صهبایی
*
یار خویکرده و خندانلب نیست
اهل آن صحبت و آن مطلب نیست
*
قُدسیان مانده پریشان و خموش
برنیاید دگر از عرش خروش
*
نه زمیخانه و می نام و نشان
نه کسی در طلب پیر مغان
*
رفته در پوشش چادر ساقی
نیست چیزی دگر از او باقی
*
نیست دیگر زملائک خبری
که بکوبند زمیخانه دری
*
باغ فردوس درش بسته شده
آدم از دست خدا خسته شده
* در منزل، در خلوت خویش نشستهام و به حرفهای دکتر میاندیشم. به اعمال رئیس جمهور مملکتام فکر میکنم، که تریبون مجمع عمومی سازمان ملل را با منبر مسجد محله «شنبدیها» اشتباه گرفته است و به زبان عربی، با لهجه آرادانی، دعای فرج و مرثیه گشایش و اوراد المفتاح را میخواند و موجب پوزخند اعراب و ریشخند نمایندگان کشورهای مسلمان میشود.
خود در استبداد و آزادیکشی بیداد میکنند، به ملتهای جهان درس آزادی و اخلاق میدهند. بشر و حقوقاش را لگد مال میکنند، برای مردم دنیا از قسط و مساوات سخن میگویند! اقتصاد مملکت را ویران کردهاند، به ساکنین قارهها، درس اقتصاد اسلامی و سیستم بانکداری بهسبک قرضالحسنه یاد میدهند.
محمود احمدیینژاد، دکتر محمود احمدینژاد، گفته است: بحرانی که گریبانگیر بازارهای مالی جهان شده است نتیجه کمبود دینداری در دنیای غرب است! او توضیح نمیدهد: چرا بحران اقتصادی/ مالی در دنیای متدین و ثروتمند اسلام، بویژه در امالقرای اسلام، میلیونها شهروند را زیر خط فقر بردهاست؟
گله میکنیم، تو سر خومان می زنیم، که مدارک دکترا و مهندسی دولتمردانمان قلابیست! و این در حالیست که دکتر رئیسجمهورمان، که گویا مدرکاش حقیقیست، نه از علم اقتصاد و نه از شیوه مملکتداری، هیچ در چنته ندارد و بالا و پایین رفتن شاخص اقتصادی را معرف بی دینی میپندارد. و آقای لاریجانی، دکتر لاریجانی رئیس پارلمانمان؟ وی در مقابل پرسش روزنامهنگاران که انتظار پاسخی معقول دارند، قدمهایش را تند میکند و میغُرد که: "من هنگام راه رفتن مصاحبه نمیکنم".
خدا رحمت کند محمدرضاشاه را، که درعین مستبدی، هم هنگام راه رفتن مصاحبه میکرد، هم ایستاده هم نشسته. نخوت و غروری نیز اگر میداشت میگفتیم حقاش است، شاه است و در ناز و نعمت بزرگ شده است.
مردم میگویند آخوند شپشوی حلوای نذریخورده اما اگر نخوت پیشهکند، تُفیست سر بالا، حرکتیست بیریشه ...
* در منزل، در خلوت خویش تنها نشستهام و به تئاترو به خیمه شببازی کاندید شدن یا نشدن تعدادی آخوند با عبا و بیعبا، در انتخابات ریاست جمهوری آینده، میاندیشم. من حرفها، سرزنشها و پرسشهای دوست دکترم را در ذهن خود ادامه میدهم:
هفتاد میلیون ایرانی هستیم، بیشک صدها هزار مدیر فرهیخته، سیاستمدار زُبده، اقتصاددان عالِم، در میانشان یافت می شوند. کسانی که شایستگی اداره مملکتِ غنی و ثروتمند ایران را دارند. چگونه است که کاندید شدن برای ریاست جمهوری کشور فقط منحصر به انتخاب تعدادی انگشتشمار معلومالحال شده است؟ که امتحان بیلیاقتی در مملکتداری و عدم بلوغ سیاسیی خویش را بارها به منصّه ظهور رسانیدهاند؟ چگونهاست که صحبت در انتخاب فقط بر محور چند آخوند معمم و مکلا دور میزند؟ آیا در ایران با پدیده قحطالرجال روبرو شدهایم؟
* هم اینک، باز همه بهدور محمد خاتمی حلقه زدهاند. کسی که در اوج قدرت و با بیست میلیون رأی پشتوانه، اقرار میکرد در مقابل استبداد رهبر، یک «تدارکچی» بیش نیست. چه شده است که تنور گرمکنها اینبار تصور میکنند آقای خاتمی از آزادی بیشتری در عمل برخوردار خواهد بود؟ مگر نمی دانند مساوات و آزادی با فطرت و خمیره رژیم اسلامی در تعارض و در تضاد هست؟ مگر نمیفهمند آزادی سخن، آزادی عمل، آزادی تفکر، در مملکتِ آخوندزده ما مترادف است با نابودی رژیم غاصب. مگر خود آقای خاتمی بارها در مقابل اخم و تخم رهبر کوتاه نیامد؟ نگفت که مصلحت نظام اطاعت محض از رهبررا می طلبد؟ یا بهقول خودش « مصلحت نظام چنین اقتضا میکند» که او در نادیدهگرفتن حقوق مردم با رهبر همزبان شود؟ همراه شود؟ همفکر شود؟ مگر هم او مصلحت وطن و مصلحت مردم را فدای مصلحت نظام نکرد؟
مصلحت نظام یعنی چه؟ مردم اگر مصلحت نظام را طالب بودند کاندید رهبر، ناطق نوری را، به ریاست جمهوری انتخاب میکردند. مگر آقای خاتمی نمیداند مصلحت نظام در خفقان، سانسور، زندان، شکنجه و آدمکشی ست؟
مصلحت نظام یعنی بهعنوان میهمان وارد خانه شاپور بختیار شدن، نان و نمکاش را خوردن و گلویش را گوش تا گوش بریدن. مصلحت نظام وعده کمک به فریدون فرخزاد برای صدور مجوز سفر به مادر پیربه خارج است، سپس بهعنوان میهمان وارد منزل وی شدن و کارد به قلباش فرو کردن است. مصلحت نظام فتوای قتل صادر کردن، وضو گرفتن و پاره کردن شکم فروهرهاست. مصلحت نظام پرت کردن نویسندگان و فرهیختگان مملکت به ته دره است. مصلحت نظام کشتن سعیدی سیرجانی است، مبادا در آزاداندیشی سرمشقی شود برای دیگران. مصلحت نظام فراری دادن نخبگان وطن و به زندان انداختن فامیل بیگناه آنها بهعنوان گروگان است.
آقای خاتمی، از کدام نظام ومصلحتاش سخن میگویید؟
مصلحت نظام و مصلحت ملت، هر گز با هم در تعامل نبودهاند. با بیست میلیون رأی حریف رهبر نشدید؛ با نصف آن چگونه میخواهید به رهبر تفهیم کنید حرف دل مردم را می زنید؟ اصولا رهبر، رهبری که فقط مصلحت نظام را پیشرو دارد، گوشاش به حرف اصلاحطلبی مثل جنابعالی بدهکار است؟
*
آقای خاتمی برای کاندید شدن شرط و شروط قایل می شود. فردی را به دِه راه نمیدادند...
روی سخن آقای خاتمی ملت ایران نیست، رهبراست! ولی رهبر چه نیازی به پذیرش و تأیید شرایط خاتمی دارد؟ آقای خاتمی خوب میداند اگر رهبر نخواهد او از فیلتر شورای نگهبان نخواهد گذشت، و اگر با ریاستاش موافقت کند باز "یک تدارکچی" بیش نخواهد بود. آیا احمدی نژاد، لاریجانی، حداد عادل و قالیبافِ دستبوس و دست بهسینه مقبولتر و پذیرفتهتر از خاتمی نق نقو و رفسنجانیی مرد رند و چموش نیستند؟
آقای خاتمی، تو را بهجدت قسم! تهمانده احترامی که برایت باقی مانده است حفظ بفرما و خودت را خراب نکن!