Sonntag, August 10, 2008
مگر هیتلر چه می‌گفت؟
آیا هیتلر در اجتماعات چند صد هزار نفری و در سخنرانی‌های آن‌چنانی‌ و پر شور و هیجان، چه می‌گفت؟ چه سخنانی را بر لب می‌آورد؟ و چه سحر و جادویی به‌کار می‌ُبرد، که با هر جمله‌، آری با هر واژه، آتش به‌جان و کک تو تنبون شنوندگان‌اش می‌انداخت؟ غلیان شور و طغیان احساسات اُمت همیشه در صحنه آلمان را سبب می‌شد، فریاد و هورا-ی میلیون‌ها آلمانی و اتریشی را به آسمان بلند می‌کرد؟ اشک از چشم‌ زنان جاری می‌ساخت، بعضی را در خلسه فرو می‌بُرد؟ مرد و زن دست‌ها را به‌علامت سلام و درود، که به‌سلام هیتلری یا به سلام نازی معروف شد، به آسمان بلند می‌کردند و فریاد می‌زدند: هایل هیتلر، هایل ماین فیوهرر!
وانگاه حاضر می‌شدند جان فدای‌اش کنند؟
ملت در رهبر گُم می‌شد، آب می‌شد، حل می شد، ذوب می‌شد. راستی چرا؟
*
اجازه بدهید نخست سری کوتاه به‌صحرای کربلا بزنم و بعد دوباره خدمت برسم...
*
چهل و پنج/ چهل و شش سال پیش، در یک روز آفتابی ماه آوریل، هنگامی‌که برای ادامه تحصیل پا به خاک آلمان بعد از هیتلر گذاشتم، به‌غیر از هوای لطیف بهاری، دختران قد بلندِ زیبا و بلوند، بوی عطر گل یاس و سنبُل؛ دو چیز دیگر نیز به‌مرور بیش از همه توجه مرا به خود جلب کردند. که بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی یک بُعد سومی نیز به آن اضافه شد، که برای شروع مطلب، نخست به‌همین بُعد و گزینه سومی می‌پردازم:
آلمان‌ها؛ یا به‌تر بگویم متفقین؛ جنایت‌کاران جنگی را به طناب دار سپردند. یا محکوم به زندان‌های طویل‌المدت کردند.
کلفت‌ها و نوکر‌ها، راننده و نظافتچی، منشی و ماشین‌نویس، تلفنچی‌، آجودان، بادی‌گارد، ندیمه و نعیمه و چه و چهِ‌ی هیتلر و زن‌اش، و این‌جور افراد را رها کردند و کاری به کار آن‌ها نداشتند. چرا داشته باشند؟ آن‌ها کارگر و کارمند بودند و حقوق می‌گرفتند. همین...
فضای بکش بکش جمهوری ناب اسلامی مسلط نبود، که نر و خشک را با هم به‌سوزانند و حجت‌الاسلام والمسلمین خلخالی که حضور نداشت تا برای ضربه‌زدن به طاغوت، و مبارزه با مفسدین فی‌الارض، حتا گربه اشرف پهلوی را نیز اعدام کند.
او شنیده بود گربه هفت جان دارد پس کنجکاو بود با چشم خویش ببیند چگونه این جان‌های هفت‌گانه از بدن گربه بیرون می‌روند؟ می‌گویند: نخست گربه بی‌نوا را از بام کاخ به پایین پرت کرد، سپس گلویش را فشرد تا خفه‌اش کند، آنگاه چندین‌بار با مشت به فرق و کله‌‌اش کوبید تا به‌خون‌ریزی مغزی دچار شود، آخر سر او را در کیسه‌ای فرو کرد و بارها به در و دیوار کوبید تا استخوان‌هایش نرم شوند و وقتی دید گربه هنوز زنده است و به جای هفت جان، هفتاد جان دارد، او را اعدام انقلابی کرد.
*
نوکر و کلفت و منشی‌ی و سرایدار هیتلر نجات پیدا کردند و همین‌ها بودند، که در سال‌های بعد، در یک آلمان آزاد، در مصاحبه‌های مکرر و متعدد، جدا از یکدیگر، از طرز کردار و رفتار، اخلاق و منش و عادات شخصی و خصوصی هیتلر و رفیقه‌اش "اوا براون"، راز‌های ناگفته را بازگو و اسرار زیادی را فاش ساختند. که من تقریبا همه آن‌ گزارش‌ها و مصاحبه‌ها را در سنوات مختلف و در برنامه‌های متعدد، از تلویزیون‌های دولتی و خصوصی‌ی آلمان دیدم‌ و شنیدم. مطالب این یاد داشت و نوشته هم تا حدود زیادی براساس گفتمان‌ها و مصاحبه‌های آن افراد است.
*
بر گردم به ابتدای موضوع.
پس از ورود به آلمان، نخست، با وجودی‌که هنوز مدت زیادی از پایان جنگ نمی‌گذشت؛ برخلاف انتظارم اثر چندانی از ویرانه‌ها‌ و خرابی‌های مانده از جنگ‌ ندیدم! از همان جنگ خانمان‌سوزی، که در وصف‌اش کتاب‌ها خوانده و در ذمّ‌‌اش داستان‌ها شنیده بودم. گه‌گاهی این‌جا و آن‌جا کلیسای کهنه‌ی بمب‌خورده‌ای جلب توجه می‌کرد، که می‌گفتند برای عبرت آن‌هایی که ِ جان سالم بدر برده‌اند، همین‌طور بمب خورده و نیمه ویران، نگه‌اش داشته‌اند تا فرزندان آن‌ها در سنوات آینده بنالند و بگویند: آخر ز که نالیم که از ماست که بر ماست. ولی چیزی نگذشت همین آیینه‌های عبرت را نیز، دستِ‌کم اینجا در ولایات و ایالت ما در شمال، به دست نوسازی و تعمیر سپردند.
موسیو «Ernst – Karl - Emil » پدر دوست دخترم، که بعدها پدر بزرگ بچه‌هایم شد، با علاقه مرا به قدم زدن و پیاده روی دعوت می‌کرد، تا دور از چشم مادر، که دایم غُر می‌زد: جنگ تمام شد، بس است دیگه، با نقل‌ها و تعریف‌ها و سخنوری‌هایش به‌عنوان شاهد و کسی که تازه سنگر را ترک کرده و از کابوس خمپاره‌ها نجات پیدا کرده است، حس کنجکاوی مرا سیراب کند. هرگز آن پک‌زدن‌های تندش به سیگار برگ را، وقتی هیجان‌زده می‌شد، فراموش نمی‌کنم. یک‌بار منار کلیسای شهر را، که در فاصله دور، در چند کیلومتری قرار داشت و به‌زحمت بین ساختمان‌های بلند و مدرن و تازه‌ساز دیده می‌شد؛ نشان‌ام داد و گفت از اینجا که ایستاده‌ایم تا پشت کلیسا، تا آن دوردست‌ها، چنان از بمباران‌های شبانه روز متفقین مسطح شده بود، که جز آجر و سنگ چیز دیگری نمی‌دیدی، حتا دیوارهای هم‌کف و پله‌های بیرونی‌ی دراز و بلند کلیسا را می‌توانستی از این‌‌فاصله‌ی دور مشاهده کنی. بعد زیر لب زمزمه می‌کرد: nie wieder Krieg دوباره جنگ؟ هرگز!
*
حدود هفده/ هژده سال بعد از پایان جنگ، که به‌معنای کلمه خانه را بر سر هر آلمانی خراب کرده بود، من اینک به آلمان آمده‌ بودم، و وقتی به اطراف‌ام می‌نگریستم همه جا آباد بود و تمیز بود و زیبا .
با بوشهر من، که از آن‌جا می‌آمدم و جنگی ندیده بود، ولی به‌جبر زمان و به لطف بی‌پولی و فقر، حتا یک خیابان آسفالته هم نداشت و آدم تا زانو توی شُل و گل و لای و لجن فرو می‌رفت، کمی! فرق داشت.
این‌جا آدم حیف‌اش می‌آمد روی خیابان‌های به اون قشنگی راه برود. گلدان‌های بزرگ سنگی پر از گل‌های رنگارنگ! پیاده‌روها و خیابان‌های مَفروش به سنگ و آجر، به‌رنگ‌های متنوع قرمز و توسی و سفید و قهوه‌ای. ویترین‌های شیشه‌ای تمیز در این‌طرف و آن‌طرف، ردیف شده در پیاده‌روها، پر از جنس‌های ُمتلوّن و رنگارنگ، چشم‌های ندید پدید مرا خیره کرده بودند!
مردم چه آرام و چه ساکت، چه قشنگ و چه زیبا مثل مانکن‌ روی «کت واک»، تو خیابان‌ها می‌خرامیدند!
حتا سگ‌های‌شان هم با تکیر و تفرعن و با کرشمه و ناز، سرها بلند، عاقل و مؤدب، مثل بچه آدم، پا به پای خانم یا آقای‌شان، راه می‌رفتند!
هیچ شباهت به بوشهر من نداشت، آن‌جا که مردم، بلانسبت شما، خَر و بز و گاو مرغ و خروس تو خیابان‌ها جلو و دنبال خود می‌کشیدند. و بوی حیوانات اهلی، که ما «مال» می‌نامیدیم، از هر طرف مشام را نوازش می‌داد، نه ... فضا را اشباع کرده بود. چه بوی گندِ آشنایی!
اگر توله‌سگ‌هایی را هم می‌دیدی که در میان دست و پای آدم‌‌ها و خر‌ها و گاو و بزها، وول می‌خوردند، از جنس همان سگ‌های ولگردی بودند که حق‌شان بود طبق شرع مبین کثیف و نجس خوانده شوند. آن‌ سگ‌‌های شکم به‌کمر چسبیده هم مثل آدم‌ها، کج و کوله و توسری‌خورده، راه می‌رفتند.
و جوان‌های ولگرد؟ جوان‌های بُلکُم و گِمپل‌های شَرشنی(قلدُرها)، از زور بی‌کاری، سینه جلو، گشاد گشاد راه می‌رفتند و آخ و تُف کنان، از بیخ گلو اِهم اِهم و سُرفه می‌کردند و نفس‌کش می‌طلبیدند. و بی‌پول‌ها و بدبخت‌ها مثل آدم‌های تو سری خورده، خمیده و لِجمار (لاغر و زردنبو)، هیکل ریقوی خویش را با بی‌اعتنایی و پوست‌کلفتی به‌زور به‌جلو می‌کشیدند. و با پای پتی یا تو گیوه‌های گشادِ پاره پوره‌شان توی گِل و لای گیر می‌کردند. جوراب نشانه بورژوازی بود و حیف پول که آدم بابت‌اش ‌هدر دهد؟
جوان‌های عاقل مدرسه‌ دیده‌ی تازه سبیل‌در‌آورده، مثل من، کتاب زیر بغل، دم دروازه شهر می‌ایستادیم تا شاید دختری چادری با مادرش در فاصله دور از آن‌جا بگذرد و دزدکی نیم‌نگاهی به ما بیاندازد و با آهی عمیق آرزوهای خفته را در دل‌ مان بیدار کند.
و بعد ها در آلمان، که جامعه‌ای آزاد داشت، وقتی دختری مرا می‌بوسید تا بناگوش سرخ می‌شدم و اطراف را می پاییدم مبادا برادر غیرتی‌اش از پشت به‌من حمله کند! و برای حفظ آبروی خواهر، مجبورم کند سر جا با او ازدواج کنم. و من که بلد نبودم حتا دخترک را، که با موهای زردش مثل پَنگ دمیت(خوشه درخت خرما) می‌ماند، آرام تو بغل بگیرم! و او را یک‌وقت با «بَل» خرما عوضی نگیرم. و او که ناشیگری و بی یار و یاوری مرا می‌دید، خود دست مرا می‌گرفت و با مهربانی دور کمرش حلقه می‌زد و با زمزمه جمله (so macht man das ) آتش به‌جان من و جد و پدرجدم می‌انداخت و من که دوباره سرخ می‌شدمl، سفید می‌شدم و از کم‌رویی و از دست‌پاچگی به تته پته می‌افتادم... بی‌چاره خودم...
*
آری این‌جا در آلمان حتا ماشین‌ها هم آرام و ساکت و بدون بوق و بدون فحش و ناسزا به عابرین، راه‌شان را طی می‌کردند. هیچ‌کس داد نمی‌زد و کسی رفیق‌اش را با عربده و فریاد، درحالی‌که خایه‌ها‌یش را در ملأ عام می‌مالید، صدا نمی‌کرد.
دوغ‌فروشی‌ای نبود که فریاد بزند آی... دوغ خنک داریم... محصول بزهای خودُمونن ها...! آهای خارکِ تنگک و رطب برچمقون و هلیله داریم. آهای سمرون، کبکاب، زینی رسیده داریم، بیو (بیا) که هندونه شرط کارد داریم...
کسی بساط ماهی فروشی و سبزی فروشی و خرت و پرت فروشی‌اش را توی جاده یا توی پیاده رو پهن نکرده بود. همه خوش‌اخلاق بودند و به هم لبخند می‌زدند. گویا غم و غصه‌ای ندارند. آخی ... کاشکی مو هم اینجا به دنیا اومده بیدُم.
هیچ جا وطن نمی‌شود. ولی چه‌کنم که این‌ها واقعیت‌هایی بودند در پنجاه/شصت سال پیش، زمانی که نوجوان بودم و دست روزگار مرا از بوشهر پس‌مانده و فقیر، به‌قعر اروپای مترقی و ثروتمند پَرت کرده بود.
*
این یکی‌ش؛ دو دیگر این‌که خیلی دلم می‌خواست بفهمم این هیتلر معروف که سبیل‌ و چهره‌‌اش خیلی شبیه سبیل و رخسار معلم ادبی ما آقای سید هدایت‌الله جهرمی بود، هم‌او که آرزو داشت ما دانش‌آموزان به ملک‌الشعرای بهار تشبیه‌اش کنیم، و ایضا آن هیتلری که سبیل‌اش شباهت عجیبی هم به سبیل سلمانی دوره گرد ولایت‌مان «عامو غلومسَین دّلاک» داشت، همانی که من و برادرم و هفت هشت بچه دیگه را در کودکی، در ازاء پرداخت دو سه کله قند، دوتا مرغ زنده و چند تومن پول، بدون آمپول بی‌حسی! فقط با هارت و پورت و زور و تهدید، ختنه کرده بود. آری دلم می‌خواست بفهمم این مرد، این هیتلر، تو سخنرانی‌هاش مگه چی می‌گفت؟ که ملتِ غیور و روشنفکر آلمان را، آن چنان مجذوب خطبه‌های خویش می‌ساخته است؟ او چه چیز بر زبان می‌آورده و سخنانش چه محتوایی داشته‌اند؟ که مثل اُنوره دو میرابو و دیگر خطیب‌های معروف جهان ملت را آن‌جور مسحور خویش می‌کرده است؟
برای درک این معما باید به‌زبان آلمانی تسلط پیدا می‌کردم و این مهم نه آسان بود و نه قابل دسترسی در زمانی کوتاه، ولی چاره‌ چیست؟
*
گاهی از دوست دخترم، که هم‌سن و سال خودم بود، گاهی از مادر و عمه و خاله‌اش می‌پرسیدم: آخه مگر «آرچی» چی می‌گفت که شما مردم آلمان آن‌جور مثل جن‌زده‌ها برایش هورا می‌کشیدید؟ آن‌‌ها اما با بی‌حوصله‌گی دست تو هوا تکان می‌داند و می‌گفتند ای بابا او یک دیوونه بود...می‌گفتم: می‌دانم دیوانه بود ولی شما چرا دیوانه‌ی یک دیوانه شده بودید؟ دریغا ... اصلا موضوع برای آن‌ها خاتمه یافته بود... ولی برای من ...تازه اول ماجرا بود. من تو معدن حوادث بودم باید می‌فهمیدم. بابای «شاتسی»، یعنی بابا بزرگ بعدی بچه‌هام، دردم را می‌فهمید و به کنجکاوی بی‌حدم پی برده بود. دور و اطراف‌اش را می‌پایید و آهسته می‌گفت: او به‌تنهایی مقصر نبود، همه ما به‌نحوی بار گناه را بر دوش می‌کشیم. ولی پسرم! یک چیز را از من باور کن. ما آدم‌های معمولی هیچ از پشت پرده و کشتار‌ها و آدم‌سوزی‌ها خبر نداشتیم،. تازه اگر هم آن زمان کسی حقیقت را به‌ما می‌گفت باور نمی‌کردیم! مگر ممکن است آدم همین‌جوری انسان‌های دیگر را زنده زنده توی کوره آتش‌ بیاندازد و به‌سوزاند؟
کی باور می‌کرد آرچی، این نجات دهنده، این رهبر و مسیح آلمان، یک آدم‌سوز باشد؟ او و آدم‌سوزی؟ نمی‌گویم بی‌گناه و فرشته بود، ولی او که همه قدرت در دست‌اش بود! می‌توانست دشمنان‌اش را اعدام کند. چرا این‌جنین فجیع؟
*
سر انجام، پس از مدتی، به زبان قلُنبه سُلنبه آلمانی تسلط پیدا کردم و شگفت‌زده و با کمال تعجب خواندم و مشاهده کردم که این جناب هیتلر هیچ چیز غیرعادی نمی‌گفته است! حرف مهمی نمی‌زده‌، که ملت را این‌جوری هیستریک و از خود بی‌خود بکند! او ضمن این‌که با لهجه اتریشی‌اش حرف «ر» را به‌صورت «رررر» می‌کشید، در واقع محتوای سخن‌اش حرف‌های عادی بودند و مطالبی را که ایراد می‌کرد چندان بار و محتوای مهم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نداشتند؟
*
اُرگاسم هیتلری...
هیتلر از هیچ به‌همه جا رسیده بود. زندگی فلاکت‌بارش در ایام جوانی در وین پایتخت اتریش، که شبها مجبور بود در آسایشگاه فقیران و بی‌چیزان بخوابد را همه خوانده‌ایم. آن زندگی سخت، او را سنگ خارا کرده بود، درس دروغ‌گویی، دماگوگی و عوام‌فریبی یادش داده بود. یاد گرفته بود برای پیش‌بُرد مقاصدش، از روی نعش بگذرد. او به به‌ترین نحو می‌توانست جملات و کلمات ساده و پیش‌پاافتاده را با لحنی خشن و کوبنده و با فریادهای خشم‌آلود و با ادا و اطوار و حرکات دست و آرنج و سر و صورت، چنان بر فرق مستمعین‌اش فرود آورد که همه را به غلیان در آورده خشم و نفرت‌های چند ساله‌ی خفته در قفسه سینه‌شان را بیدار کند. خشم از شکست در جنگ، از تحقیر و از ننگ معاهده ورسای، خشم از تحمل غرامت سنگین و در نتیجه گرسنگی، گدایی، بدبختی... هیتلر اینک آقایی و سروری، غرور و افتخار را به قوم ژرمن، که خود را از هر جهت سزاوار می‌دانستند، باز گردانده بود.
او یک اتریشی بود، که به تبعیت آلمان در آمده بود، ولی عشق به آلمان و وطن‌پرستی بی‌چون وچرایش به این وطن جدید، تمام وجودش را می‌سوزانید، تا آن حد که می‌خواست آلمان و او با هم نابود شوند...
*
در بالا از مصاحبه‌های مستخدمین‌ هیتلر سخن گفتم. همین نوکران و مستخدمین و افراد محرم، در مصاحبه‌های تلویزیونی می‌گفتند: هر چند هیتلر و حوا «اوا براون» شب‌ها در یک رختخواب می‌خوابیدند ولی صبح‌گاهان که ما ملافه‌ها را تعویض و رختخواب را منظم می‌کردیم، هیچ‌گاه آثاری از هم‌خوابگی و نزدیکی بین آن‌ها ندیدیم. گویا خواهر برادری در یک رختخواب خوابیده بوده‌اند.
آیا هیتلر در همین سخنان آتشین و جوش و خروش‌هایی که در حین خطابه او را از خود بی‌خود می‌کرد و به‌لرزه در می‌آورد، به اُرگاسم‌ مورد نیازش می‌رسید؟
.اُرگاسم به‌معنای اوج لذت جسمی در نزدیکی جسمی بین دو انسان یا بین دو حیوان تعبیر می‌شود ولی آیا این تعبیر درستی است؟ آیا انسان نمی‌تواند در صرف غذایی لذیذ، در شنیدن ساز و آهنگی دل‌نواز، در خواندن و یا گوش دادن آوازی دل‌انگیز، در هنگام رقصی دل‌نشین به ارگاسم خاص غذا، اُرگاسم موسیقی و یا اُرگاسم رقص برسد؟
حتا در آدم‌کشی، در شکنجه و در اعدام؟ نیز به اُرگاسم آدم‌کشی برسد؟ اُرگاسمی سوا از اُرگاسم هم‌خوابگی؟ اُرگاسمی که به‌معنای اوج لذت است؟ حالا هر لذتی می‌خواهد باشد؟

هیتلر: ای خدا این میداف دیگه آبرویی برای من باقی نگذاشت ----->


چرا راه دور برویم؟ آیا بسیاری از آخوندهای خودمان، از کوچک و بزرگ ، با مقام و بی‌مقام‌اش، با توهین به اجداد و نیاکان و با تحقیر آثار باستانی ما، به اُرگاسم مطلوب‌ خویش نمی‌رسند؟ و گرنه چگونه توجیه می‌کنند این کینه و نفرت را نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین؟ آیا آن‌ها در شکنجه دادن، در شلاق‌زدن، در سنگسار، در اعدام‌های جرثقیلی، در تحقیر ایران و ایرانی، در جمع‌آوری مال و منال، در توهین به آداب و رسوم ملت ایران، به اُرگاسم مطلوب و شیطانی خویش نمی‌رسند؟
آیا در کشتن و سوزاندن تر و خشک در اوایل انقلاب؟ در اعدام‌های فله‌ای و دسته‌جمعی‌ی سالهای پیش و پس از جنگ، به اُرگاسم نرسیدند؟
شیخ خزعلی وقتی می‌گوید عید غدیر را باید جایگزین نوروز کرد... شیخ مکارم شیرازی که دین و حیثیت‌اش را به‌شیطان فروخته، تمام ورود و وصول قند و شکر مملکت را در دست گرفته است؟ واعظ طبسی که شاه خراسان شده‌ و هیچ نیرویی جلودارش نیست؟ رفسنجانی که خودش هم نمی‌داند چند میلیارد دلار ثروت دارد؟ آیا هر یک به‌نحوی ارضا نمی شوند؟ به اُرگاسم خویش نمی‌رسند؟
پس چرا هیتلر، پس از یک‌سخنرانی آتشین، به اُرگاسم شیطانی‌‌ی خویش نرسد؟
او دستِ‌کم در اوایل، کاری برای ملت آلمان کرد، آبروی رفته را به‌ آن‌ها باز گرداند، چرخ‌های اقتصاد را به‌حرکت درآورد، خود اهل دزدی و چپاول نبود، کار را به افراد کاردان می‌سپرد، ثروت مملکت‌اش را به گروه‌های تروریستی ریز و درشت جهان نمی‌بخشید.
و وقتی جنگ را باخت آن‌قدر عُرضه و شهامت داشت که بجای متوسل‌شدن به عوام‌فریبی مجدد، یک گلوله در مغز خویش شلیک و وجودش، که مایه آن همه بدبختی برای بشریت شده بود، از زمین پاک کند
*

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com