Samstag, März 29, 2008
مگر ما چه می‌گوییم؟
گفت: آیا پیام تبریکِ نوروزی آسید علی جوادی حسینی خامنه‌ای، روحانی‌ی مهربان و رؤفی، که ما دوست‌داران‌اش، قبل از انقلاب شکوهمند و بعد از سقوط رژیم ستم‌شاهی، می‌شناختیم و اکنون رهبرعظیم‌الشأن به‌قول خودش، انقلابِ مقدس اسلامی شده‌است، خوانده‌ای، دیده‌ای؟ شنیده‌ای؟
سپس دور و بَرش را پایید و گفت: هیششش ... آقا روز و شب خود را احاطه در مکر و کید دشمن تصور می‌کند و در هر خُطبه‌‌اش چندین بار ملت را از دشمن نادیده و ناشناخته‌ی ظاهر و غایب، برحذر می‌دارد.
گفتم: البته که پیام آقا را خوانده‌ام، دیده‌ام و شنیده‌ام. چطور مگر؟
گفت: ایشان پس از شاد باش میلاد نبی اکرم (ص) و زاد روز ولادت حضرت امام جعفر صادق(ع) به ایرانیان و به همه مسلمین جهان، کمی هم، تا آنجا که نه‌سیخ به‌سوزه نه کباب، نوروز را به ملت ایران تبریک و تسلیت عرض فرمودند.

گفتم: جوری حرف می‌زنی گویا همین امروز به وجود آخوند‌ها در ایران و به‌مکر و دسیسه‌شان پی ‌برده‌ای. بعد از سی سال هنوز حریف دشمن نشده‌اند و آه و ناله از دست وی دارند و به آن بهانه گردن ملت ایران را شکسته‌اند. درست‌است آقای خامنه‌ای سجل‌اش ایرانی‌ست ولی زمانی خلوص نیت نشان می‌دهد که نفعی در آن موجود باشد، مثلا پای انتخاباتی در کار باشد، هرچند رأی مردم، به‌قول شیخ رفسنجانی، برای سیاهی لشکر است و ملت در واقع غلط می‌کند بگوید ما فلان نماینده را می‌خواهیم و فلانی را نمی‌خواهیم چون منتصب شورای نگهبان است و نه منتخب ما.
یا چنان‌چه مردم، مثلا، نُق بزنند و شِکوه بکنند و بگویند چراغی که به‌خانه روا‌ست به مسجد حرام است، چرا میلیون میلیون به حماس و به نصرالله و به فضل‌الله و به حزب‌اللهِ‌ ی مفت‌خور می‌دهید، در حالی، که خود سخت محتاجیم، که آن‌‌ ابو حمارها و ابو عباس‌ها و ابو مغنی‌ها و ابو زهر مارها و اَ بو گندوهای دیگر، نه نفعی در این دنیا برای‌مان دارند و نه اجری در آن دنیا نصیب مان می‌کنند؟
گفت: ...
گفتم: چرا آقای خامنه‌ای، با میل و علاقه و با خلوص نیت نوروز را تبریک بگوید؟ مگر نمی‌دانی پارسی‌زبان‌ها، مجوس و ناپاک‌اند؟ و سند حماقت اجداد شان، به‌قول استاد مطهری، هر ساله در چهاشنبه‌سوری‌ها و نوروزها ظهور می‌کند؟ و مردم، در بزرگ‌داشت نوروزها و چهارشنبه سوری‌ها، به‌جای ماتم و عزاداری، جشن می‌گیرند و این‌جوری به‌اسافل خودشان ‌می‌نازند و می‌بالند؟
گفت: راستی چی شد این ایام نوروزی عبای مرحوم استاد مطهری را روی سرش کشیدی؟ و ...

گفتم: مرحوم استاد مرتضی مطهری توی همین کشور تحصیل کرده بود، رشد کرده بود، استاد و پروفسور و فیلسوف! شده بود. به‌نطر شما آیا این کار درستی‌ست که آدم پستانی را که از آن شیر خورده واز آن قوت جان گرفته‌است گاز بگیرد؟
آیا احترام به‌سنت‌های ملی و یاد و یادواره از نیاکان‌مان خرافات‌است؟
آیا نامه در چاه جمکران انداختن و فرق کودکان معصوم را در محرم و عاشورا شکافتن و تصویر مرجع تقلید را در ماه دیدن و هاله نور را دور سر رئیس‌جمهور مشاهده کردن؛ خرافات نیست؟ توسعه، تمدن و پیش‌رفت است؟
*
گفتم هر قوم و قبیله‌ای که ایران را تسخیر کرد، از اسکندر مقدونی تا اعراب بدوی، از تموچین مغول تا تیمور گورکانی، همه در فرهنگ پویای ایران‌زمین حل شدند.
سبب چیست، آخوند‌های اسلامی، که ادعای ایرانی بودن هم می‌کنند با چنین کینه و عداوت‌ای بر ضد ایران و آن‌چه نشان از آداب و سنن ایران دارد به‌پا خاسته‌اند؟ تحقیر مان می‌کنند؟ تفهیم‌مان می‌کنند که بدون آن‌ها و بدون اسلامی که آن‌ها مبلغ و منادی‌اش هستند هیچ‌ایم؟
و حتا در این راه حاضرند به جد و آباء و نیاکان ما، که علی‌الظاهر اجداد و نیاکان خودشان هم باید باشند، توهین روا ‌دارند؟ سنت‌های تاریخی ما را « سند حماقت و خریت » اجداد مان تفسیر می‌‌کنند؟ آیا این کار درستی‌ست که چنین سخنانی از دهان یک استاد! یک فیلسوف! یک اسلام‌شناس، یک پیشوای مذهبی، بشنفیم؟
*
استاد معتقد است نه‌تنها سیزده، که نوروز مان هم نحس است! خاک بر سرمان؟
پس این استادِ فلسفه‌‌خوان و آخوند فقیه و دیگر ملاهایی، که چنین برداشتی از وطن ما و از سنت‌های میهنی ما دارند این‌جا چه می‌کنند؟ چرا بر نمی‌گردند به‌همان‌ گوری که تعلق داشته‌اند؟
در کسوتِ میهمان آمدند، صاحب‌خانه شدند؟ توی سرمان می‌زنند؟ جشن و سرور و شادمانی‌مان را سند حماقت اجدادی مان تلقی می‌کنند؟
تُف به این ‌روزگار... تُف به این ‌روزگار ... باشد تا صبح دولت‌شان به‌دمد...

http://jomhoori.wordpress.com/
*
یکی از مدافعین آقای مطهری در پیامی که در پاسخ به یاد داشت پیشین من فرستاده نوشته‌است: آقای مطهری به دلایل سیاسی 2 سال قبل از انقلاب با بازنشستگی اجباری از عضویت انجمن فلسفه اخراج شد.
خوب که چی؟ پس حق داشته‌است سند حماقت اجداد ما را در نوروز و چهارشنبه سوری رو کند؟
اصولا دلایل سیاسی یعنی چه؟ یعنی این‌که آقای مطهری مخالف با سیستم و رژیم پیشین بوده‌است؟
اگر کسی در رژیم کنونی مخالف با سیستم و رژیم آخوندی باشد آیا اجازه تحصیلات عالیه و رسیدن به‌مقام استادی خواهد داشت؟ و آیا در انجمنی، جز انجمن ایران‌ستیزی، پذیرفته خواهد شد؟
*
تعدادی از هموطنان انتقاد‌های مرا توهین به این و آن می‌دانند.
آیا اظهارات استاد مطهری و حرف‌های شیخ خزعلی، در نابودی نوروز و وهن سنت‌های ایرانی توهین به ما نیست؟
آیا انتقد های ‌ما و حرف‌های ما توهین به آن‌ها‌ست؟
بخوابید که ما بیداریم
*
بعضی از دوستان می‌گویند من می‌بایستی با ملایمت از رژیم انتقاد کنم و نه این‌جور تند و تیز.
یعنی بگویم اگر دختران و پسران ایرانی را در ملأ عام به جرثقیل آویزان کردید، سعی کنید طنابِ دار را با ملایمت به‌دور گلوی‌شان به‌پیچید، مبادا گردن شان خراش بردارد.
یا اگر سردار زارعی دستور شلاق خوردن جوانان وطنم را به‌خاطر چشم‌چرانی یا خوردن لیوانی آبجو، در طرق و شوارع صادر کرد، امر کند شلاق را کمی خیس بکنند، تا آثار زخم و خراش کم‌تری بر بدن جوان‌شان بر جای نهد. رکوع و سجود خودش با زنان لختِ بدکاره یا خوش‌کاره به‌کنار.
وطن‌مان را غارت کردند اجازه حرف‌زدن هم نداریم؟ مبادا به تریج قبای آقایون بر بخورد؟
*
گفت: همانطور که فلانی و فلانی را در خارج کشتند می‌آیند تو را هم می‌کشند ها...
گفتم: اگر با این کار مشکلات کشورداری‌شان حل می‌شود و می‌‌توانند دهان هر ایرانی را که به انتقاد باز شد با گلوله ببندند، پس بیایند بکشند و به‌سوزانند ! چند تا ایرانی را می‌خواهند بکشند؟
*
گفت: ایام عید است خون خودت را کثیف نکن. آیا فیلم دیگری از سند حماقت و خریت خر ها نداری اینجا بگذاری؟
گفتم: سند حماقت خر ها را نه ... ولی آدم‌ها را چرا ... حالا که اصرار داری، بیا اینم یکی دیگه
:

http://www.youtube.com/watch?v=bcgXAQcvxdc
Mittwoch, März 26, 2008
آشیخ مطهری و آداب نوروزی ایرانیان
در معرفت و در فرهنگ ما ایرانی‌ها احترام به پدر و مادر و اجداد و نیاکان‌‌، یکی از واجبات است، هم یکی از شایسته‌ترین آداب.
پیامبر اسلام (ص) در مسافرت‌های متعددی که قبل از بعثت به‌عنوان بازرگان به شام و حلب داشتند فرهنگ پیش‌تاز ایرانیان را از نزدیک در شام مشاهده فرموده بودند.
خطه شام و حلب آن زمان بین ایرانیان و رومیان دست به‌دست می‌گشت. چه ایرانیان، چه رومیان، چه قوم یهود و نصارا، که ساکنین آن دیار بودند، همه از فرهنگی والا و کیش و مذهبی بر اصول یکتا پرستی برخوردار بودند.
این اعراب بودند، که ذوب در جهل و بُت‌پرستی، نه از فرهنگ نشانی داشتند، نه از تاریخ اثری.
همه چیزشان در پشم شتر، شیر شتر، پشکل شتر و شاش شتر خلاصه می‌شد.
بدیهی است پیامبر اسلام آرزو داشتند اعرابِ جاهل بدوی فرهنگ و آداب و رسومی نظیر فرهنگ و تمدن ایرانیان و رومیان دارا شوند.
اسلام ظهور کرد و پیامبر، همه هّم و سعی‌اش بر این بود، که اعراب جاهل و بُت‌پرست را، مثل اهالی شام و حلب، آدم بکند، هویت و فرهنگ به آن‌ها به‌بخشد.
کار به آن آسانی نبود که می‌نمود، مگر اعرابِ نادان و بی‌فرهنگ حرف حساب سرشان می شد؟ مگر منطق سرشان می‌شد؟ مگر به سهل و به آسانی دست از عادات و آداب اجداد بُت‌پرست‌شان برمی‌داشتند؟
خون کردند دل پیامبر را ؛ تا سرانجام آیه‌ای نازل شد خطاب به اعرابی که ذوب بودند در جهل و در بُت‌پرستی:

وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللّهُ قَالُواْ بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلاَ يَهْتَدُونَ

این همان آیه‌ای‌ست که شیخ مرتضی مطهری، عضو انجمن سلطنتی فلسفه در رژیم پیشین، در ویدیوکلیپ ذیل، به آن اشاره می‌کند. منتها سعی دارد با ترفند آخوندی و با سفسطه و روضه‌خوانی، آن سرزنش و شماتت را به ایران و ایرانیان نسبت دهد. گویا منظور خداوند تبارک و تعالی ایرانیان متمدن بوده‌است و نه اعراب بی‌فرهنگ بادیه‌نشین. ایرانیانی، که در تاریخ پرافتخارشان هرگز بُت‌پرست نبوده‌اند و آیین یکتا‌پرستی را، هم‌گام با ابراهیم خلیل‌الله، به‌بشریت آزمودند.
شیخ تطهیر‌شده و ِمطّهر، پیش یا پس از انقلاب شکوهمند، یک‌دفعه خیال برش داشت و برگشت به‌دوران جاهلیت و شروع کرد به‌پدر و مادر و جد و آباء خودش توهین کردن(اگر فرض بر این بگیریم که اصل و نسب از ایران دارد و نه از حجاز) و بی‌تربیتی نمودن و آن‌ها را احمق و خَر نامیدن.
خودتان تماشا کنید، هرچند حدس می‌زنم این ویدیو کلیپ را احتمالا تا کنون دیده‌اید.

*
مطهری در همین ویدیو کلیپ نوروز را نیز روز نحس می‌نامد و در ذّم آن سخن می‌راند. و من از خود می‌پرسم:
چه می‌کنند این آخوند‌های ایران ستیز در ایران من؟
هنگام ترورش به‌دست گروه فرقان من در تهران بودم و از خود می‌پرسم اگر زنده می‌ماند چه می‌گفت از خریت و حماقت و خرافات کسانی که در چاه جمکران نامه برای صاحب‌الزمان می‌اندازند؟ و آیا شاید خود وی هم دست در دست احمدی نژاد، گزارشی، توصیه‌ای، استدعایی و سفارشی، به‌چاه می‌انداخت؟
*
احمدی نژاد در پیام نوروزی‌اش تعریف دیگری از نوروز دارد. او می‌گوید:
از معصوم علیه السلام نقل شده است که فرمود نوروز روزی است که خدای متعال از انسان بربندگی خودش و یکتاپرستی و تبعیت از ولی خدا بیعت گرفت. روز تجدید عهد است. روز آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و پیامبر گرامی اسلام است. روز آغاز امامت امیرالمومنین است. روز آغاز حکومت آخرین است.
*
به‌قول رفسنجانی: اونجای آدم دروغگو!
نوروز ایرانی‌ست و بس. نه ربطی به اسلام دارد و نه ارتباطی با حضرت نوح. ایرانیان با همین نوروز‌ها و چهارشنبه سوری‌ها و با سنت‌های ملی‌شان، شما را به‌زباله‌دان تاریخ خواهند سپرد.
*
با توجه به‌این‌که آشیخ مرتضی مطهری اجداد ما و اجداد خودش را در ویدیو کلیپ بالا، احمق و خر نامیده است، من، در جستجوی سند حماقت اجداد مربوطه و علل توهین‌ استاد به ایران و ایرانی، در حین جستجو در اینترنت به این ویدیوکلیپ برخوردم، که توصیه می‌کنم تماشا بفرمایید. توضیح این‌که این آقای عرعری ایرانی نیست:
Sonntag, März 23, 2008
شب شعر
ایام نوروز است، ایام دید و بازدید و ایام تبریک و شاد باش ... و تلفون، که یک لحظه آرام نمی‌گیرد. آن‌قدر از لطیفه‌گویی دوستان و بذله‌گویی آشنایان در این چند روزه خندیده‌ام، که دل‌درد گرفته‌ام. باورم نمی‌شد همو‌طنان تا این حد بذله‌گو باشند.
جالب‌تر از همه تلفنی بود از دوستی که می‌گفت: چند‌شب پیش، در یکی از کانال‌های تلویزیونی، که هزینه‌اش از بیت‌المال وطن تعیین می‌شود، شب شعری دیده بوده است، در رثای رهبر.
به‌قول کسانی که رهبر را از قبل‌از انقلاب می‌شناسند؛ اگر آن‌زمان به آسیدعلی می‌گفتی روزی خواهد رسید که تو رهبر یک امت هفتاد میلیونی بشوی و به‌جایی می‌رسی که مثل دوران آقامحمد خان، یا فتحعلیشاه قاجار، شاعران در رثایت اشعار نغز بسرایند، غش غش به‌ریش گوینده مطلب می‌خندید.
این دوست تلفن‌کننده می‌گفت: فلانی! تو که همه‌کاره هستی، هم در تفسیر خبر تبحر داری، هم در تحلیل سیاسی تخصص؛ جای‌ات را در شب شعر و شعر‌خوانی‌ی تلویزیونی سخت خالی دیدیم، کاش دستِ‌کم به‌طور مجاز، حضور می‌داشتی و مستمعین را با اشعار دل‌نشین‌ات دلشاد می‌کردی؟
گفتم: نخست این‌که فعلا فصل هندونه نیست! دویم اینکه من اصلا خبر نداشتم شب شعری برقرار‌است! سیم این‌که من مجیز‌گوی رهبر نیستم؛ چهارم این‌که: کی گفته تبحر و تخصص سیاسی دریایی من، دامنه شعر و شاعری را هم فرا‌گرفته است؟
گفتم: علی‌ایّحال ... برای این‌که بی‌نصیب از اجَر اُخروی و عُقده‌ به‌دل از خیر و برکت دُنیوی، از گیتی نروی، شعری را که چندی پیش، بی‌میل، در رثای رهبر سروده‌ام، بازخوانی می‌کنم، باشد که به تریج قبای ذوب‌شدگان ولایت بر نخورد.
***
ای علی، ای رهبر آزاده‌ام
ای فدايت هردو آقازاده‌ام
*
هم ‌خروس و هم ُبز و ُبزغاله‌ام
چادر و چاقچور دختر‌خاله‌ام
*
ای فدایت هم بسیجی هم سپاه
ذوب اندر جهل؛ غوطه در گناه
*
دشمن بمب اتم هستی ولی
می‌کنی زیر عبا آن را غنی
*
می‌زند روغن به‌ریش‌ات یک‌وجب
کاسه‌لیس، آن‌خانم خاتون رجب
*
ملت ایران بدون قهر و خشم
بی‌عصا و عینک دودی به‌چشم
*
می‌سراید در رثایت این‌چنین
بی‌تعارف، بی‌ریا، چین درجبین:
*
تو ولّی و رهبری، ما اُمت‌ایم
هرچه مي‌گوئی، بگو! در خدمت‌ایم
*
بر زبانها نيست جز تمجيد تو
مثل ميمون مي‌کنیم تقليد تو
*
گر بگوئی کر شوید! کرَ مي‌شویم
گر بگوئی گاو شید! خرَ مي‌شویم
*
گر تو اکبر می‌شوی، ما اصغریم
گر تو لوطی می‌شوی، ما عنتریم
*
گر بگوئي شب شده هر روز ما
ما نمي‌گویيم تو حرف‌ات " گوز" ما
*
ای علی! ای رهبر عالی‌‌جناب!
نَی َ حِسابی توی کارَت، نیَ ‌کتاب
*
ای علی! ای بی‌خبر ازحال ما
از غم و از غصه و احوال ما
*
ياد از آن ايام و آن عهد کهن
روضه مي‌خواندی برای پنج ‌تومن
*
ياد ازآن ايام و آن عهد شباب
آرزويت بود يک سيخ کباب
*
آن زمان، دوران قبل از انقلاب
کی چنين روزی تو مي‌ديدی بخواب؟
*
پيشوا و رهبر مطلق شوی؟
صاحب کاخ شِهِ اسبق شوی؟
*
تو کجا و رهبر مطلق کجا؟
کاخ شاهنشاهی‌ی اسبق کجا؟
*
تو کجا و بنز آلمانی کجا؟
اين همه قدرت به آسانی چرا؟
*
من تو را امشب نصيحت مي‌کنم
آشنا با يک حقيقت مي‌کنم
*
اين ‌وطن هم مال تو، هم مال ما‌ست
گو کجايش ارث بابای شماست؟
*
کی وفا بنمود قدرت با کسی؟
تا ابد بر ُقله ماند هر نا کسي؟
*
قدرت مطلق فساد آرد عمو!
استخوان گردد تورا اندر گلو!
*
بشنو از ما رهبر عالی‌مقام
حرف ‌حق، هرچند تلخ، دریک کلام
*
پند گیر از سرنوشت شاهِ پیش
زودتر زان‌که کشانندات به ‌ریش
*
قبل از آن که دود گردد دین تو
چوب بنمايند در آستین تو
*
بر سر دارت کنند با ول وله
مردها با سوت، زنان با هلهله
*
جشن‌ گیرند مردم ایراِن‌زمین
کو به کو ، برزن به برزن، آن‌چنین
*
گفتن‌اش از من، شنیدن از تو باد
گوش‌کن! ورنَه دهند نسل‌ات به‌باد
Mittwoch, März 19, 2008
رابطه انتخابات مجلس با پوزه دشمن
دیدم نشسته‌است خموش، توشه‌ای از بارغم بر ‌دوش، زانوی حسرت درآغوش.
هم - اینجا هست، هم نیست، هم – حّی و حاضر‌هست، هم بی‌رمق و غایب...
گفتم هان... باز چه شده است؟ آیا زن‌ات فرار کرده است...؟ آیا خانه‌ بر سرت خراب شده است...؟ آیا ...
گفت: آقا، زنم به‌کجا فرار کند؟ تو این آلمان نژاد پرست، که پس از هفت سال در بدری، هنوز اجازه اقامتی به‌ما نداده‌اند و تا کنون با یک «دولدونگ Duldung » بی‌مقدار، در حالت برزخ، ما را طاقت آورده‌اند، نه اجازه مسافرت به‌جایی داریم و نه حتا اجازه ترک شهر و دیارمان، نه اجازه شغل و کاری، نه کوفتی، نه زهر ماری! آخه عیال، طفلکی به‌کجا فرار کند؟
تا یکی دو هفته پیش تهدید می‌کرد: من دیگه جونم به‌لب رسیده است؛ من بر می‌گردم ایران، دیگه خسته شدم... ما که در اصل پناهنده سیاسی نبودیم و نیستیم! گفتند آلمان‌ها پول مفت می‌دهند، همه‌گونه امکانات مالی و مادی در اختیار قرار می‌دهند، گفتند پول ریخته تو خیابون آدم فقط باید دولا بشود و بردارد، ما هم خوشی زیر دل‌مون زد، پا شدیم اومدیم. نمی‌دونستیم این‌قدر تحقیر مان می‌کنند. چپ چپ نگاه ‌مان می‌کنند، منت روی سرمان می‌گذارند، انگار به‌گدا می‌بخشند! می‌گویند مملکت شما هزینه تولید بمب اتم دارد، هزینه خوراک و پوشاک شماها را ندارد؟ پدرسوخته‌ها فکر می‌کنند ما برای غذا و پوشااک آمده‌ایم، مُرده ‌شورریخت شون ببره !
ما که روسی و هندی و آفریقایی و عرب نیستیم بیاییم اروپا گدایی بکنیم! من بر می‌گردم ایران، اونجا آزادی نیست، تأمین نیست، ولی وطن که هست، گور پدر همه‌شان.
گفتم: زن! رفتی ایران مجبورت می‌کنند نماز بخوانی... ها !
گفت: خُب می‌خونم، من مسلمونم، چه ایرادی دارد؟ چادر سرم می‌کنم نماز می‌خونم.
دیدم طفلکی حواس‌اش نیست.
*
یکی دو روز پیش، پس از تماسی که از طریق «گوگل‌تاک» با یکی از همکلاسی‌های سابق‌اش داشته بود، متوجه شدم حسابی ترسیده است و جیک‌اش در نمی‌آید.
هم‌کلاسی بهش هُشدار داده بوده: یک‌وقت این‌طرفا پیدات نشه‌ ... ها ! برادران و درجه‌داران انتظامی شهر و مأمورین حافظ بیضه‌ی اسلام، خصوصا سردار زارعی‌ ‌ها وسط خیابون بلندت می‌کنند ها، می‌برندت مسجد مجبورت می‌کنند نماز بخوانی...ها !
عیال پرسیده بوده: این دیگه چه‌جور دختر بلند کردنه؟ آدم را به‌زور می‌برند مسجد مجبور می‌کنند نماز بخونه؟ اوا... خاک بر سرشون!
دوست‌اش گفته بوده: بعله ... اون‌هم لُختِ لُخت... مادرزاد!!
عیال آب دهانش را قورت داده گفته: به‌حق حرف‌های نشنیده! یعنی میگی خدا همچین نمازی را قبول می‌کنه؟
هم‌کلاسی گفته: والله نمی‌دونم! ولی انگار در جمهوری اسلامی یک‌جور نماز ویژه، مختص خواهران اختراع شده که فقط شامل رکوع و سجود می‌شه، نه اقامه داره، نه قنوت، نه قُل هوالله داره، نه جنود ...
پیش‌نماز هم در حقیقت پس‌نماز است، که در پشت جبهه از کیان نظام پاسداری می‌کنه، مبادا خللی در ارکان رکوع و سجود انجام بپذیره. هر خانمی هم در مقام اعتراض بربیاد، می‌گویند: ما که نماینده امام و ذوب‌شدگان ولایت هستیم به‌تر می‌فهمیم یا تو؟.
*
گفتم: ( یعنی من، میداف، گفتم): خُب ... تو حالا به همین دلیل ماتم گرفته‌ای؟‌ عزا گرفته‌ای مبادا زن‌ات برود ‌ایران و مجبورش بکنند لُخت نماز بخواند؟ مگه مجبور است برود ایران؟ خُب نرود؛ صب کند تا اون سردار اسلامی، سردار زارعی را، بگیرند و زندان‌اش بکنند، جریمه‌اش بکنند، پدرش را در بیاورند.
گفت: او را گرفتند ولی باز ول‌اش کردند! گفتند دستگیری وی باعث آبروریزی اسلام و قوای انتظامی می‌شه؟ گفتم: بی بی سی میگه دوباره او را گرفته‌اند، بازداشت‌اش کرده‌اند، متهم به‌انواع و اقسام جرائم‌اش کرده‌اند، جز نمازگزاری به عریان.
گفت: آقا نگفتم کارد دسته خودش را نمی‌بُره، مگر اون یکی رئیس دادگاه کرج را، که از دختران بی‌گناه مردم یک جنده‌خونه اسلامی راه‌انداخته بود چه‌کارش کردند؟ حالا بقیه‌اش را نمی‌گم.
گفتم: باز هم نفهمیدم تو چرا ماتم گرفته‌ای؟
گفت: مشکل من نماز‌گزاری خواهران نیست، مشکل من چیز دیگری‌‌یه.
گفتم: ما ایرانی‌ها ضرب‌المثلی داریم می‌گوید: مشکلی نیست که آسان نشود.
مشکل برای این پیش می‌اید که حل بشود. اگر مشکلی وجود نمی‌داشت زندگی یک‌نواخت و خسته‌کننده می‌‌بود و ما هم مثل گوسفندان علف‌مان را می‌خوردیم، پشکل‌مان را می‌ریختیم و تا روز بعد و علف بعدی، بع بع‌ای می‌کردیم و نشخواری.
تنوع زندگی در چالش است، در تکاپو‌است، برای یافتن راه‌حل‌هایی‌ که با آن مشکللاتی را که پیش می‌آیند، حل و فصل‌ بکنیم. این‌همه فرمول ریاضی، و فیزیک و شیمیک و ژنه‌تیک برای چی به‌وجود آمده؟ اگر برای حل مسایل و مشکلات زندگی نیست، پس برای چی‌‌ست؟
گفت: شما بازهم دریانوردی حرف زدید و هر مشکلی را می‌خواهید با حساب و هندسه و جبر و مثلثات حل بکنید.
گفتم: خوب مثالی زدی! من اگر در دریا با مشکلی روبرو بشوم، با عقل و شعور و با تجربه زود حل‌اش می‌کنم، اگر قرار باشه مثل تو بنشینم و زانوی غم در بغل بگیرم و تو سر خودم بکوبم، هم خودم، هم کشتی‌ام، هم میلیونها دلار کالا و از همه مهم‌تر جان انسان‌هایی که در مسؤلیت من و به ‌دست من سپرده شده‌اند، با کشتی به‌قعر اقیانوس می‌فرستم.
تو اگر نمی‌توانی مشکلی را حل بکنی تقصیر از مشکل نیست، تقصیر از خود تو‌است
گفت: مشکل من آخه حل شدنی نیست.
گفتم: حالا بگو ببینم مشکل‌ات چی هست؟ بعد ببینیم حل شدنی‌هست یا نیست؟
گفت: مشکل من آخوند های حاکم بر وطن‌ام هستند. شما که برای حل هر مشکلی یک فرمول ریاضی دارید بفرمایید با کدام فرمول ریاضی و با کدام قضیه هندسی و با کدام ضرب و تقسیم و دیفرنسیال و مثلث فیثیاغورثی می‌توانید مشکل ایران آخوند‌زده را حل بکنید؟

گفتم: آخوندها و وجودشان در یک اجتماع به‌عنوان یک مشکل ریاضی رده بندی نمی‌شوند تا من فرمولی برای‌ حل و فصل‌اش ارائه بدهم!
آخوند و سیستم آخوندی آفت است، اپیدمی‌ست! همانطور که مزارع گندم و ذرت ... دچارآفت‌زدگی می‌شوند، اجتماع هم گاهی دچار آفت می‌شود، نمونه‌اش بسیار داریم.
گفت: راه علاج چیست؟
گفتم: راه علاج همان راهی‌ست که با آن آفاتِ گندم و ذرت را بر طرف می‌کنند.
*
سرش را خارانید و گفت: هوم...
نفهمیدم ملتفت شد یا نه؟ زیرلب گفت: یک سؤال دیگر دارم بعد مرخص می‌شوم!
گفتم: بگو!
گفت: من تا کنون فکر می‌کردم فلسفه‌ی انتخابات و اخذ رأی در یک کشور، گزینش افرادی است از طرف قاطبه مردم تا به نمایندگی از جانبِ آن‌ها قوانین وضع بکنند؛ تا نیازمندی‌های‌ زندگی‌ مردم را به نحوی شایسته‌ برطرف بکنند، تا ....
گفتم: خُب ؟ حالا چی شده؟ منظور...؟
گفت: رهبر گفته است: ما با این انتخابات کمر آمریکا را شکستیم، مشت به دهان استکبار جهانی کوبیدیم، پوزه دشمن را به‌خاک مالیدیم! بوش و اولمرت را (بدون آن‌که از آنها نام ببرد) به‌خاک سیاه نشانیدیم، پایه‌های کاخ سفید را به‌لرزه در آوردیم، صهیونیسم بین‌الملل را عاق و جزغاله کردیم و خاکسترشان را بر باد دادیم، سر شیطان بزرگ را به‌سنگ کوبیدیم، توطئه‌ي دشمن را افشا و دسیسه‌های‌شان را نقش بر آب کردیم!
*
سپس آهی کشید و گفت: من از خود می‌پرسم: خُب این‌ها همه سهم دشمن بود، ولی سهم ما ایرانی‌ها چی شد؟ ما چه نفعی از انتخابات بردیم؟
گفتم: سر به‌سر رهبر نگذار، او ولایت مطلقه است، هرچه دل‌اش بخواهد می‌گوید و می‌کند. تو از او انتقاد مکن! این سید علی آن سید علی نیست که تو قبل از انقلاب می‌شناختی! این سید علی آن سید علی هم نیست که هوشنگ اسدی در زندان شاه، کمیته مشترک، سلول 11 بند یک می‌شناخت [ + ] .
اگر زیاد فضولی بکنی، ذوب‌شدگان در ولایت، تو را می‌برند تو همین مسجد هامبورگ خودمان، لخت‌ات می‌کنند، مجبورت می‌کنند نماز بخوانی‌...ها! آن‌گاه به رکوع و سجود‌ می‌برندت...ها!
گفت: هه هه ... آن‌ها زن‌ها را به‌رکوع و سجود می‌برند، من مَردَم !
گفتم: ای مرد خوش خیال، تا تو بیایی ثابت بکنی مرد هستی؛ خایه‌هایت را از پَس کشیده‌ ند، عامو...
Freitag, März 14, 2008
چرا رأی ندادم؟

بشکن بشکنه... بشکن
من رأی نمیدم... بشکن





دوستانی که این مطلب را قبلا خوانده‌اند لطفا به پی‌نوشت توجه بفرمایند. متشکرم



دیدم با شانه‌های افتاده، قیافه‌ی غم‌زده و سر در جیب تفکر، لنگان لنگان، راه می‌رود. به‌نزدیکی که رسید
پرسیدم: هان..! چی‌شده؟ چه خبره؟ زن‌ات ترک‌ات کرده؟ کشتی‌ات غرق شده؟ یا به‌علت سقوط DAX مثل من ضرر مالی کردی؟
گفت: نه بابا، زن‌ام کجا بره که از پیش من به‌ترش باشه؟ کشتی مشتی هم که در قرق جنابعالی‌ست، مال و منالی هم نداریم که تو بورس‌بازی‌ها ببازیم‌اش.
گفتم: پس مرض‌ات چیست؟
گفت: از سفارت جمهوری اسلامی برمی‌گردم.
گفتم: چی؟ از سفارت اسلامی؟
خُب ... قبول دارم دیپلمات‌های اسلامی با آن ریش و پشم و با آن ریخت و قیافه‌های ژولیده، شبح‌هایی را می‌مانند که از قبر فرار کرده‌ باشند؛ نیز گرچه پشیزی از دیپلماسی و سیاست سرشان نمی‌شود و قیافه تُرش و عبوس‌شان نشان از نا آگاهی سیاست بین‌المللی‌شان دارد، ولی در مجموع این برادران به‌ظاهر مظلوم آدم‌های بدی نیستند و سعی می‌کنند آزار شان به‌کس نرسد.
چه بر سرت آورده‌اند که تو را این چنین نا امید از زندگی و بیزار از خویشتن کرده‌اند؟
گفت: آزارشان به‌کس نمی‌رسد؟ پارسال که با تعدادی از متقاضیان پناهندگی، به‌نشان اعتراض به‌نقض حقوق بشر، خود را به نرده سفارت زنجیر کرده بودیم، آمدند و از درون محوطه سفارت «اسپری» فلفل دار به‌چشم ما پاشیدند! فیلم‌اش هست، روزنامه‌نگارها هم حضور داشتند، جریان واقعه هم تو روزنامه‌ها منعکس شد، پلیس آلمان هم بود و هیچ غلطی نکرد.
گفتم: پلیس آلمان که نمی‌تواند وارد محوطه سفارت بشود و کسی را دست‌گیر بکند. این یکی، دوم این‌که شما خوتان را به نرده سفارت زنجیر می‌کنید و آبروی اسلام و سید‌علی را می‌برید توقع دارید شیرینی و کیک هم تعارف‌تان بکنند؟ حالا بگو ببینم چرا ناراحت و دل‌خوری؟
گفت: هیچی ناخدا، هیچی. فقط عذاب وجدان دارم.
گفتم: عذاب وجدان؟ مگه باز به سردمداران جمهوری الاهی فحش دادی؟ باز خون خودت را کثیف کردی؟ بد و بیراه گفتی؟ خُب... این که ناراحتی نداره؟ مگه حق‌شون نیست؟ مگه تو را آواره از وطن نکرده‌اند؟ مگه پارسال اسپری و گاز اشک‌آور به‌چشم‌ات نپاشیده‌اند؟
با لکنت زبان گفت: م...م... م...من رفتم ر..ر..رأی دادم.

گُل از گُل‌ام شکُفت. گفتم: به به... خُب مبارک باشه این‌شالله!
چقدر این روزهای آخر با خودت کلنجار رفتی. هی زور زدی؛ رأی بدهی؟ رأی ندهی؟ در انتخابات شرکت بکنی؟ نکنی؟ سرانجام روی سایه خودت پریدی.
خُب ... این‌که عذاب وجدان نداره... حالا بگو ببینم به کی رأی دادی؟
به اصلاح‌طلبان یا به آشوب‌ خواهان؟ به تندرو ها یا به کندروها؟ به اقتدارگرایان یا به بی‌اقتداران؟ به کارگزاران یا به بی‌کاران؟ به‌تمامیت‌خواهان یا به‌ کم‌‌خواهان؟ به اصول‌گرایان یا به بی‌اصولان؟ به سازندگان یا به بازندگان؟ به...
*
حرفم را قطع کرد و گفت: شما از من ناراحت نیستی؟ عصبانی نیستی من در انتخابات شرکت کردم؟
گفتم: عزیز من، پسر من، بابام جان! من از یار و دیار، از خانه و کاشانه و از وطن و فامیل آواره شده‌ام تا اجازه داشته باشم آزاد فکر بکنم، آزاد بیاندیشم، آزاد تصمیم بگیرم، آزاد سخن بگویم. من چرا از اندیشه و عمل‌کرد تو ناراحت باشم. تازه یک آفرین هم تحویل‌ات، که تصمیم خودت را گرفته‌ای و آن چیزهایی را که من این چند روزه غُر می‌زده‌ام و ایراد می‌گرفته‌ام در تصمیم نهایی‌ات منظور نکرده‌ای.
گفتم: خُب آزادی یعنی همین دیگه... هرچند خوشحال می‌شدم اگر سلول‌های مغزت کمی به‌تر کار می‌کردند و تو عاقل‌تر از آن می بودی که می‌نمایی و گول اسلامیون نا اسلامی‌ی جاه‌طلبِ ایران‌ستیز نمی‌خوردی و توصیه‌های عاقلانه و آمرانه مرا می‌پذیرفتی.
گفت: شما که از اصل مخالف شرکت در انتخابات بودی.
گفتم: دارم همین را می‌گَم. من این سیدعلی را قبل از انقلاب می‌شناختم. من و او تقریبا هم سن و سالیم. او چه آدم وارسته، فروتن، خنده‌رو، بذله‌گو و اهل شعر و ادبیات و چه شخص قابل احترامی بود!!
اینک چه آدم جاه‌طلب، خودخواه، عوام‌فریب، ایران‌ستیز، دروغ‌گو و محو در آغوش قدرت‌خانم و سر سپرده این عفریته شده‌است.
من که سر تا پای این شخص را در کسوت رهبری‌اش؛ به‌انضمام رژیم آخوندی استبدادی‌‌اش و مجلس شورای دست‌نشانده اسلامی‌اش، از بیخ و بُن، قبول ندارم چگونه در انتصابات مردم‌فریب‌اش شرکت بکنم؟ و مُهر تأیید برتصمیمات شورای نگهبانش بزنم؟ هر بهانه مستدلی هم که بیاورم، جواب وجدان خودم را چه بدهم؟
گیرم که با عدم شرکت من و امثال من در انتخابات دولتی و نه مردمی، رژیم سفوط نکند، که سقوط نمی‌کند، ولی آیا با شرکت خویش، ناخودآگاه مُهر تأییدی بر مشروعیت این رژیم نزده‌ام؟ و بر سیل جمعیت مورد درخواست سیدعلی رهبر و آقای اکبر رفسنجانی، برای پُژ دادن در مقابل آزادی‌خواهان و دگراندیشان و ناظران بین المللی نیافزوده‌ام؟ تا به‌آن استناد کنند که رژیم مورد تأیید آحاد ملت است؟

گفت: مسعود بهنود می‌گوید این‌ها خواهی نخواهی پنجاه درصد رأی برای خودشان منظور می‌کنند، چه ما در انتخابات شرکت بکنیم، چه نکنیم. پس چه به‌تر شرکت بکنیم و سعی بکنیم نماینده‌هایی را به مجلس بفرستیم که این‌وری باشند و نه آن‌وری...
از طرفی چون این آقایون سی‌سال است مصدر کار هستند، پس لابد چیزی سرشان می‌شود و دارای قدرتی هستند.
گفتم: مسعود بهنود هم آزاد است مثل تو هر جور دل‌اش خواست فکر بکند. او بر طبق همین استدلال در انتخابات همایونی هم شرکت می‌کرد و به احزاب شاهنشاهی هم رأی می‌داد. و ایرادی هم بر وی وارد نیست.
منتها وقتی آراء مردم در مقابل حکم حکومتی رهبر بی‌ارزش می‌شوند و او، از بالای سر نمایندگان، طرح قوانین مردمی و تصویب لایحه‌ی منع شکنجه را قدغن می‌کند و این‌جوری تو دهن نماینده‌ای می‌زند که ما انتخاب‌اش کرده‌ایم، آیا توقع رأی دادن مجدد از مردم بی‌شرمی نیست؟‌.
اینک شورای نگهبان تقریبا آدم به‌درد بخوری را که این‌وری باشد باقی نگذاشته‌ و از غربال اسلامی گذر نداده است، تا دگراندیشان بتوانند به آنها رأی بدهند. پس لابد به‌نظر مسعود مبارزه برای آزادی یعنی کشک.
گفت: منوچهر گنجی وزیر آموزش و پرورش دوران شاه هم گفته همه تو انتخابات شرکت بکنند منتها فقط به‌زنها رأی بدهند.
گفتم: خُب... تو هم حالا به زن‌ها رأی دادی؟
گفت: والله راست‌اش بخواهی من هیچ‌کدام از این خانم‌های کاندید را نمی‌شناسم. رفتم تو اینترنت، نامحرمی کردم، دید زدم و عکس‌های این علیا مخدره‌ها را تماشا کردم. تصمیم گرفتم به هر کدام که خوشگل‌ترهست رأی بدهم. دیدم یکی از دیگری کریه‌المنظر‌تراند.
نا امید، فکر کردم به عمه خودم رأی بدهم. ولی از ایران خبر دادند، عمه‌جون رد صلاحیت شده است.
پی‌گیر ماجرا شدم، گفتند: پسر عموی خاله‌ی دایی عمه‌جون، التزام چندانی به‌رهبر و به حکومت اسلامی‌اش نداشته‌است و گویا معتقد بوده این آخوندها ایرانی نیستند، این‌ها عرب‌زاده‌اند، اشغال‌گرند، بی‌گانه با فرهنگ ایران‌زمین‌اند، غم وطن ندارند، آبروی ایران را در دنیا برده‌اند، «بوشی» و « اولمی» را تحریک کرده‌اند خیال حمله به‌ایران را در سر به‌پرورانند.
با جدال بی‌هوده با اسراییل و با دشمنی بی‌پایه با آمریکا باعث تحریم‌های سنگین اقتصادی و سیاسی برای هم‌میهنان‌مان شده‌اند، سبب شده‌اند تزارهای روس به‌آرزوی دیرینه‌شان برسند، از بی‌پناهی و بی‌یار و یاوری ما سوء استفاده بکنند، ایران را به‌بهانه‌های مختلف بچاپند، جنس‌های بنجل‌شان را با قیمت گران به‌ما بفروشند، سر ما را از سهم دریای مازندران بی‌کلاه بگذارند.
این آخوند های غاصب دارند برای ما ایرانیان صاحب‌خانه تعیین‌تکلیف می‌کنند.
*
گفتم: خُب این چه ربطی به عمه جون‌ات داره؟
گفت: هیچ ربطی نداره ولی چون اون یکی اون‌جوری فکر می‌کرده‌ و آقایون مدعی‌اند که فکر «واگیر» است، ترسیده‌اند این یکی هم به این‌جور افکار مبتلا بشه و جلوی واقعه را قبل از وقوع گرفته‌اند و رد صلاحیت‌اش کرده‌اند. در نتیجه من هم نمی‌توانم به عمه‌ام رأی بدهم.
گفتم: خُب بالاخره به کی رأی دادی؟
گفت: این امری‌ست مخفی‌، به‌کسَ نمی‌گم ولی به‌شما می‌گم: بعد راست و چپ‌اش، اطراف‌اش را نگاه کرد و آهسته گفت: من به صاحب‌الزمان، امام غایب، رأی دادم.
بعد زد زیر خنده...
گفتم: خُب این کجایش خنده داره؟
گفت: اونها جرِأت ندارند رأیی را که من به امام زمان داده ام لغو یا باطل اعلام بکنند، از طرفی به‌درد این دنیای خودشان هم نمی‌خورد. دست‌آخر اینکه مُهر شرکت در انتخابات هم تو شناسنامه‌ام خورد؛ حالا می‌توانم از مزایایش برخوردار بشوم، در رابطه با عذاب وجدان هم می‌توانم خودم را یک‌جوری قانع کنم.
گفتم : چه قدر ساده‌ای رفیق! رأی یی را که تو به امام زمان دادی به حساب اصول‌گرایان و تمامیت خواهان واریز خواهد شد.
مگر نمی‌دانی آسید علی نماینده خدا و نایبِ امام‌زمان است و دارای اختیارات تام؟
*
پی‌نوشت:

در رابطه با نوشته بالا پیامی از یکی از هموطنان به‌‌دستم رسیده‌است، که حرف‌اش بی‌منطق نیست، ولی از آنجا که از انشای آخوندی استفاده کرده و در پیام‌اش، البته بدون ذکر نام و نشان، از مهر ورزی اسلامی سود برده‌است، حدس می‌زنم کسی از سفارت و فردی ذوب‌شده در ولایت جهل باشد، که همیشه در خفا و بی‌نام، عمل می‌کنند.
این برادر، از اصطلاحی سود برده است، که در حقیقت شایسته سردارانی‌ست، که برای حفاظت از ناموس مردم و پاسداری از کیان اسلام -- که همانا آویختن به‌دست و پا و چکمه‌ی دختران نجیب وطن و معیار پاسداری‌شان سفت و شُل بودن حجاب زنان است -- از دستِ مبارکِ رهبر سر دوشی می‌گیرند.
سردارانی که به‌جای حفاظت و پاسداری از ناموس مردم، که مورد هجوم کسَ، جز خود آخوند‌مسلکان نیست، پیش‌نماز می‌شوند و چون فّن پیش‌نمازی را از امامان جمعه نظیر رفسنجانی و جنتی نیاموخته‌اند، سوراخ دعا را گُم کرده، زنان و دختران را لخت به‌رکوع و سجود وا می‌دارند و خود به‌جای پیش‌نماز، پس‌نماز، می‌شوند.
این برادر یادآوری می‌کند: فقط انتخابات ریاست جمهوری‌ست که در سفارت به‌آن رأی می‌دهند.
با سپاس، من چون رأی دادن به انتخابات این رژیم را دون شأن خویش ‌می‌دانم و اصولا این سیستم را به‌رسمیت نمی‌شناسم، در هیچ‌یک از انتخابات اسلامی‌اش هم شرکت نمی‌کنم، لذا نمی‌دانم کدام یک در سفارت و کدامین رأی‌گیری در آب‌ریزگاه جماران صورت می‌پذیرد؟
به هم‌وطنی که مخاطب‌ام در نوشته پیشین بود تلفن کردم و جریان به سفارت رفتن ورأی دادن‌اش را، مجددا، از وی پرسیدم و گفتم از زمانی‌که خود را به نرده سفارت زنجیر کرده بوده‌است آغاز کند!
گفت: ضمن این‌که « اسپری » به چشم ما می‌پاشیدند، دو سه نفری هم از سفارت بیرون آمده خود را قاطی تظاهرکنندگان و تماشاگران کردند و از چپ و راست از ما فیلم و عکس ‌گرفتند. و دوستان ما هم از آنها عکس می‌‌انداختند.
گفتم پس از آن جریان نمی‌ترسیدی تنها به‌سفارت بروی؟ و در صورت شناسایی ... ؟
گفت: من اگر به هر دلیل و بهانه به سفارت می‌رفتم به اهل و عیال سفارش می‌کردم، اگر چند ساعت بعد خبری ازم نشد به پلیس مراجعه کنند. از طرفی پس از گندی که در واقعه میکونوس و در قتل شادروان فریدون فرخزاد به بار آورده بودند، فکر نمی‌کردم جرأت آدم‌کشی بیشتر درخارج، یا دستِ‌کم در آلمان، داشته باشند.
گفتم: این‌ها برای ماندن بر سر قدرت اگر امام حسین هم زنده بشود، دوباره سرش را گوش تا گوش می‌برند.
*
او ادامه داد که: برای رأی‌دادن به‌سفارت رفتم، وقتی گفتم برای دادن رأی آمده‌ام مرا به اتاقی راهنمایی کردند و گفتند همین‌جا بنشین تا خبرت کنیم. پس از حدود بیست دقیقه، یک نفر که قیافه‌اش از شدت ریش به‌زحمت هویدا بود، با یک لیوان شربت ظاهر شد و گفت: دهانتان را شیرین بکنید تا صداتان کنم. بعد از چند قُلپ، ناگهان خُل شدم و شروع کردم به بشکن‌زدن و الکی خندیدن، نخست فکر کردم چون ایام عید و طلوع نوروزه؛ حاج‌فیروز در روح‌ام حلول کرده‌است، ولی چند لحظه بعد دیگه چیزی نفهمیدم. فقط بیاد می‌آورم کاغذ قلمی به‌من دادند و گفتند رأی بده!
من هم نوشتم: یا فاطمةالزهرا ، من به‌فرزندت امام زمان رأی می‌دهم.
این‌هم یادم می‌آید که وقتی مرا در خیابان رها کردند هنوز می‌رقصیدم و شعر‌های انقلابی می‌خواندم:

هوا دل‌پذیر شد، گل از خاک بر دمید / پرستو به بازگشت، بزد نغمه‌ی امید
به جوش آمدست خون، درون رگ گیاه/ بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه
به خویشان و دوستان، به یاران آشنا / به مردان تیز خشم، که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را / به چشم جهانیان، پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته‌باد، بهاران خجسته باد ...

http://www.youtube.com/watch?v=XP5qbEs4dhg
*
گردن‌اش کج کرد و گفت: حالا شما فکر می‌کنی دوا‌خورم کرده‌اند؟
گفتم: از این دُم‌بریده‌ها هر کاری بگویی ساخته است.

Montag, März 10, 2008
این یهودی‌های سُنی‌مذهب
مرحوم حاج احمد خمینی، رَحمَةاُلله عَلیهِ، نه چیزی از سیاست سرش می‌شد و نه ادعایی در این زمینه داشت، و نه اصولا تا قبل از بهمن 1357 می‌فهمید سیاست خوردنی‌ست یا پوشیدنی.
دفتر روزگار یا تقدیر، چنین رقم خورده بود، که دست و پای این آخوند از همه جا بی‌خبر( هُل‌ام نده بزار بشینم) در زنجیر سیاست به‌پیچد و فرزند کسی بشود که آن‌کس هم‌‌، برخلاف ادعایش، از دانش و علم سیاست ‌بهره‌ای نبرده بود و دَرک‌ِ درستی از مملکت‌داری کسب نکرده بود. او همه هّم و سعی‌اش این بود که نسخه‌ی کهنه و غبار گرفته‌ی حکومت عشیره‌ای و ولایتی‌‌ی برگرفته از عهد بوق را، در آخر قرن بیستم، به‌ضرب چماق، در کشوری مدرن اما آخوند‌زده، پیاده کند، که در نتیجه، تقلایش بی‌ثمر ماند و نه بدلی بر اصل شد، نه بدلی بر بدل، بل بدعتی شد، چیزکی شد، به معنای کلمه، «بی‌هوده» و سایه‌ای شد ناپایدار، وابسته به‌زور و فشار. یعنی دولتی مستعجل.
بنیان‌گذار اما با سماجتِ مکتبی و حوزوی یک‌قدم از این اندیشه و دُگم مذهبی پس ننشست که: ما ادای تکلیف کردیم، لاکن باریتعالی گویا خواست‌اش و تعلقاتش و مکنوناتش این‌جوری نبوده است که ما تصور می‌کردیم. و آن جوری بوده‌ است که ما تصور نمی‌کردیم. و علی‌اّی‌ُحال – تکلیف ما تکلیفی نشد که تکلیفی بشود با‌الفعل و باالعمل و نشد آن‌‌جور، که بشود این‌‌جور و چه و چه... (اگر جمله غلط غلوط است تقصیر من نیست!)
*
او، لیک با زیرکی آخوندی یک رمز آموخته بود، که تجربه کرد: با عنصر سفسطه و با نیش عوام‌‌فریبی، زهر کینه، آماج نفرت، کراهت و عداوت را، که حدود نیم قرن، از ایران و ایرانی، به‌عللی که فعلا جای بحث‌اش نیست، در دل و در ذهن پرورانده بود، در رگ و پی اجتماع ایران تزریق کرد و فرهنگ یک مملکت پویا را از پایه و اساس به‌هم ریخت. در مدارس ایرانی، شتر و خیمه و کویر و کودک فلسطینی، جای تاریخ غرورآفرین هخامنش را گرفت، جاسم و یاسر و سکینه جای دارا و سارا را.
از همه بد‌تر، لومپن‌ها و حاشیه‌نشینان اجتماع را چنان گمراه کرد و به بیراهه کشید و با منطق فاصله داد و نقش مار را چنان ماهرانه کشید، که مؤمنین متعصب، غوطه در خرافات، آخوند را به‌مقام تقدس ارتقا دادند. رُخ این یکی را در ماه و روح آن دیگری را در چاه دیدند. سرانجام نشستند و به نیاکان و به افتخارات خویش فحش و ناسزا نثار کردند تا خود به‌دست خود تیشه به ریشه خویش بزنند.
دست سرنوشت فرصت و جایگاهی به آقای خمینی ارزانی داشته بود تا هم‌چون گاندی‌ها، مارتین لوترکینگ‌ها، ماندلاها ...‌ افتخاری آفریند بر تارک تاریخ و نام‌اش زبان‌زد خاص و عام گردد به نیکی. آری نام‌اش بر تارک تاریخ نقش بست، لیکن در ردیف ضحاک. گفتند شاید خامنه‌ای عبرت گیرد! ولی دریغا، آخوند که به‌قدرت برسد، عاشق می‌شود، دیوانه می‌شود، ته‌مانده شعور را هم از دست می‌دهد.
هیهات، که آرامگاه‌های پر زرق و برق‌‌شان تل‌های خاکی بشوند که بوم بر آن ناله دهد که: کو کو ؟ کو کو ؟ یا تبدیل به‌موزه‌ی قتل و جنایت و شکنجه آخوندی بشوند برای عبرت دیگران.
تاریخ را آیندگان خواهند نوشت ...
*
امام‌زاده احمد، مثل بسیاری از آخوند های هم‌کیش‌اش، توبره اندیشه‌اش از علم تاریخ و از فهم امور و از درک زمان تهی بود. با این‌حال یک حُسن اندک داشت: او برخلاف آخوند‌های حاکم و غیر حاکم - چه عمامه سیاه و چه عمامه سفیدش - که در صورت اقتضای منافع، به‌ظاهر مثقالی ایرانی می‌شوند، او تحت تأثیر فرهنگ ایران‌زمین، خود را ایرانی می‌‌پنداشت و ادعای محو در فرهنگ کویر، روشن‌تر بگویم، اصرار بر ذوب در بی‌فرهنگی‌ی اقوام شتر سوارش نداشت و دَم از پیشینه تازی‌‌تبارش‌اش نمی‌زد، هر چند چیز زیادی هم از فرهنگ ایران، بارش نبود.
*
احمد بارها درد دل‌اش را با هم‌کسوتان‌ و هم‌قطاران در میان می‌گذاشت، ولی نمی‌فهمید چرا این هم‌مسلکان، او را نمی‌فهمند، درک نمی‌کنند؟ هضم نمی‌کنند؟ به‌بازی‌اش نمی‌گیرند؟ او چاره‌ای جز رجعت به‌صحنه و توسل به‌امّت نداشت. در یکی از سخنرانی‌ها، در صحن دانشگاه، داغ دل‌ را، نقل به‌مضمون، این جوری برای اقشار بیان کرد:.
« بسم‌الله القاصم‌الجبارین... لاکن گور پدر فلسطینی‌ها ! به‌ما چه مربوط با اسراییلی‌ها درگیری قومی یا مذهبی دارند؟ یا ندارند؟ این‌ دو عشیره با هم پسر عمو یند؛ امروز تو سر هم می‌زنند؛ فرا با هم صلح می‌کنند. امروز هم‌دیگر را موشک باران می‌کنند فردا سر میز مذاکره می‌نشینند و قربان صدقه هم‌دیگه می‌روند. اصلا به‌ما چه که تو این وسط دخالت می‌کنیم؟ دایه دل‌سوز‌تر از مادر می‌شویم؟ کاسه داغ‌تر از آش می‌شویم؟ پول بیت‌المال‌مان، که باید به‌مصرف مایحتاج محتاجین وطن برسد، تو حلقوم این نّره‌غول‌های مُفت‌خور تفنگ‌به‌دوش سبیل‌کلفتِ سُنی فلسطینی‌ می‌ریزیم؟ تا هر چه بیش‌تر فحش‌مان بدهند. تا هر چه بیش‌تر تحقیرمان بکنند. تا مجوس و رافضی‌مان بنامند. مگر همین یاسر عرفات چفیه به‌دوش نبود، که پس از حمله صدام عفلقی به میهن اسلامی، با شتاب و عجله، به بغداد سفر کرد و بر شانه‌ها‌ی صدام مُلحد تکریتی بوسه زد؟ و هم‌گام با او از سنگر‌ها و از خاک‌ریزها و از جبهه‌های جنگ دیدن کرد؟ تا به‌اصطلاح پیشرفت‌های نبرد جبهه باطل صدام علیه حق و علیه اسلام را به چشم خود مشاهده بکند؟ بی‌شرمی را به‌آن حد رسانید که دل امام را به‌درد آورد؟ خاطر امام را آزرده کرد. امام آه می‌کشیدند، ناله می‌کردند، افسوس می‌خوردند. و بنده با همین دو تا گوش‌ خودم شنیدم که ‌فرمودند: "لاکن اگر این مرتیکه‌ی دایم خندان، این ابو‌حمار عفلقی، دو واره با کاسه گدایی‌اش ای‌‌طرفا پیداش بَشَه، مُچ پا‌هایش را قلم می‌کنم".

حرام‌اش باد آن همه پول و آن همه مسلسل و نارنجک، که نثارش کردیم! که به‌پایش ریختیم! مگر همین فلسطینی‌های نمک‌‌نشناس نبودند که داوطلب شدند برای کشتن عجم‌ها؟‌ و پُر کردند سپاه صدام را؟ و جبهه‌های صدام را؟ و به گلوله بستند جوانان معصوم ما را؟
به‌ما چه اسراییل پدرشان را در ‌آورده است؟ چشم‌شان کور سنگ‌پراکنی نکنند. ( تکبیر حضار...).
آیا اگر کسی سنگی تو سر شما بزند؛ زن و بچه‌‌تان را با آجر و کلوخ مجروح بکند، شما می‌آیید و با او اهلا و سهلا می‌کنید؟ می‌آیید به او دست مریزاد می‌گویید؟ به‌او جایزه می‌دهید؟ یا به‌قول امام راحل توی دهن‌اش می‌زنید؟ (فریاد تکبیر...)
*
اسراییلی‌ها بار‌ها گفته اند بیایید باهم بنشینیم گپ بزنیم، مشکلات مان را کاکا برادرانه حل بکنیم، با هم صلح بکنیم. این‌ها، این قوم غزه‌نشین، انگار کِرم دارند، انگار مرض دارند، هی سر به‌سر یهودی‌ها می‌گذارند. هی سنگ‌پرانی می‌کنند؟ هی انتفاضه می‌کنند. خُب... بابام جان، دادام جان، پدر جان! یک سرزمین به‌شما داده‌اند ... کوفت‌تان باشد ! بنشینید مثل بچه آدم زندگی بکنید دیگه ... آبادش بکنید دیگه...! شما از پَس همین نیم‌وجب خاک بر نمی‌آیید می‌خواهید تمام خاورمیانه را قبضه بکنبد؟ می‌خواهید سرزمین کنعان را قورت بدهید؟ همین پسر عموهاتان، همین یهودی‌های صهیونیست، از تکه زمینی که نصیب شان شده‌است و بزرگ‌تر از سهم شما هم نیست، رفته‌اند یک بهشت ساخته‌اند، یک مملکت نمونه ساخته‌اند؛ شما فقط بلدید هی سنگ به‌پرانید؟ هی از زور بی‌کاری و بی‌عاری تیر هوایی شلیک بکنید؟ هی عربده بکشید...؟ هی فشفشه‌هایی که بچه‌های ما تو چارشنبه‌سوری و تو نوروز هوا می‌کنند، پُر از باروت بکنید و به‌ اسم قاسم و جاسم و هاشم، به آن‌طرف مرز، تو شهر و ولایات یهودی‌ها پرت بکنید؟ زن و بچه‌ مردم را بکشید؟ خجالت نمی‌کشید ...؟
اگر یک تروریست انتحاری‌تان چندتا زن و بچه یهودی را کشت از غریو شادی و هلهله زمین و زمان را به‌هم می‌ریزید، جشن می‌گیرید، شیرینی و تنقلات پخش می‌کنید، در طرق و شوارع به‌سجده می‌افتید. آیا این‌است مهر و عطوفت انسانی و اسلامی؟ آیا آدم با تکه پاره شدن چند تا زن و بچه این‌جوری مست می‌شود؟‌ آیا این‌جوری می‌خواهید سمپاتی جهانیان را به‌حقوق خودتان جلب بکنید؟ آیا مردم دنیا حق ندارند شما را وحشی و بی‌فرهنگ تصور بکنند؟ و مُهر تأیید بر آوارگی‌تان بزنند؟ و ملت یهود را، به‌حق، متمدن بنامند؟ آیا اگر وضع وارونه می‌بود و شما به‌جای اسراییل بودید و قدرت آن‌ها را می‌داشتید و اسراییلیان غزه‌نشین بودند، آیا شما، با این خصلت و با این روش آدم‌کشی که از خود بروز می‌دهید، حتا یک کودک یهودی را زنده باقی می‌گذاشتید؟ توزیع آب و برق و آذوقه پیش‌کش‌تان.
آیا با این وصف یهودیان حق ندارند از خود و از ناموس‌شان در مقابل شما آپاچی‌ها دفاع بکنند؟ آیا راه دیگری برای آن‌ها باقی گذاشته‌اید؟ آیا این به‌مصداق این ضرب‌المثل ما ایرانیان نیست که می‌گوید: خدا خر را شناخت شاخ‌اش نداد؟ ( همانطور که عرض کردم احمد آقا خود را ایرانی قلمداد می‌کرد و اگر آخوند های دیگر آن نزدیکی نبودند به آن افتخار هم می‌کرد)
*
احمد در ادامه گفته بود: آیا به‌جای این شلوغ‌بازی‌های صد من یک غاز یک بیمارستان درست و حسابی و به‌درد بخور ساخته‌اید، که مجروحین‌تان را توی آن مداوا بکنید؟ دارویی تهیه دیده‌اید که زخم‌های‌‌شان را پانسمان بکنید؟ زایشگاه آبرومندی ساخته‌اید که زن‌های‌تان در آن وضع حمل بکنند و به بیمارستان‌های غیر اسلامی و صهیونیستی صهیونیست‌ها نیاز نداشته باشند؟
این هم دیگه تقصیر آمریکا‌ست؟ این هم تقصیر اروپاست؟ این‌اش هم تقصیر اسراییل است؟ اینجاش هم تقصیر استکبار جهانی‌ست؟ آنها گفته‌اند شما نباید بیمارستان داشته باشید؟ نباید دارو داشته باشید؟ نباید جاده داشته باشید؟ نباید خیابان داشته باشید؟
بروید خجالت بکشید عامو ...!
ملیون ملیون پول مُفتِ نفت، از لیبی تا الجزیره از سعودی تا کویت و قطر، از امارات متحده عربی تا میهن اسلامی‌ی غیر عربی؛ روزانه و ماهانه، تو جیب گشاد دشداشه شما می‌ریزند؛ چه کرده‌اید با این همه پول؟ غیر از اضافه حقوق و مزایای خودتان؟ غیر از هزینه‌ تحصیل بچه‌ها‌تان در سوربُن و هاروارد و کمبریج؟ غیر از تأمین هزینه اقامت معشوقه‌هاتان در بیروت و قاهره و در ممالک کفر؟
کجا را؟ کدام خطه را آباد کرده‌اید با این پول‌ها؟ کدام مدرسه، کدام دانشگاه را بنا کرده‌اید تو اون نوار غزه غم‌زده‌تان؟‌ کدام شغل ایجاد کرده‌اید برای اُمت دایم بی‌کارتان؟ از نفت‌تان گرفته تا آب‌تان؛ از برق‌تان گرفته تا نان‌تان؛ از کارتان گرفته تا بارتان، ؛ همه‌اش را محتاج یهودی‌های صهیونیست هستید! خجالت نمی‌کشید؟ آیا اگر اسراییل را نابود بکنید خودتان را بدبخت و بی‌چاره نکرده‌اید؟ منبع درآمد و مرکز تأمین مایحتاج خودتان را از بین نبرده‌اید؟ آیا جز کمربند انتحاری و نابود باید گردد چیز دیگری هم یادتان داده‌اند؟

والله بالله هیچ‌کس تو دنیا چشم دیدن‌تان را ندارد! نه مصری‌ها چشم دیدن‌تان را دارند نه سوری‌ها، نه لبنانی‌ها، نه اردنی‌ها؛ هیچ‌‌کس نمی‌خواهد سر به‌تن‌تان باشد، حتا تونسی‌ها، حتا مراکشی‌ها، مثل طاعون‌زده‌ها از تان رم می‌کنند، از تان فرار می‌کنند‌... ( تکبیر حضار...).
*
راوی گوید: حجج اسلام و علمای اعلام و آیات عظام، پس از شنیدن سخنان شدید‌الحن حاج احمد،‌ شال و کلاه...ببخشید! عمامه و ردا می‌کنند و دست به‌ قبای شیخ اجل رفسنجانی می‌شوند. که: یاشیخ! چه بکنیم چه نکنیم؟ این امام‌زاده بد‌جور دور گرفته و دست به‌افشاگری زده‌است، دیگه آبرویی برای برادران فلسطینی‌مان باقی نگذاشته‌است؟
رفسنجانی می‌گوید: والله من شنیده‌ام این مردک چیز‌هایی گفته‌است ولی اصل سخنانش را به‌علت ضیق وقت هنوز مطالعه و تلمذ نکرده‌ام. آیات عظام نسخه پرینت‌شده‌ای را از جیب گشاد عبا بیرون آورده، به‌دست‌اش می‌دهند. رفسنجانی دوبار، سه بار مطالعه می‌کند، چپ و راست نوشته را ور انداز می‌کند، بالا و پایین‌اش می‌کند و می‌پرسد : این نسخه ماشن‌شده را از کجا گیر آورده‌اید؟ یکی از آیات عظام می‌گوید: با اجازه شما از اینترنت پیاده کرده‌ایم حاج آغا. از وبلاگ یکی از ضد انقلابیون بنام « میداف ». وبلاگ‌های خودمون که به‌همت شما جرأت چاپ این‌‌جور جیزها را ندارند.
رفسنجانی، که در زیرکی و موذی‌گری زبان‌زد خاص و عام است، شست‌اش خبر‌دار می‌شود و می‌گوید: آهان... فکرش را می‌کردم. حدس‌اش می‌زدم، می‌دونسم! احمد خود به تنهایی عقل‌اش به این چیزا نمی‌رسه و عُرضه این بلبل‌زبانی‌‌ها را نداره، این آقای «ماداف» ( یکی از آخوند‌ها تصحیح‌اش می‌کند و می‌گوید: "میداف" حاجی آقا، میداف!).
رفسنجانی ادامه می‌دهد: ضد انقلاب ضد انقلاب‌است دیگه، حالا می‌خواهد "ما - داف" باشد یا "می - داف"‌... چه‌فرق مُکُنه؟ در هر حال این آقای انترنت ضد انقلاب گفته‌های احمد را پر و بال داده است، چربش کرده است، روغن و ادویه و زرد‌چوبه‌اش را زیاد کرده‌است و گرنه گفتم؛ خود احمد جرأت و جربزه این افشاگری‌ها را ندارد.
ولی خوب... خودمونیم، به‌فرض هم جرب‌اش کرده باشد، لاکن حرف‌های‌ این آقا هم درست است ها...
ولی ما که نمی‌توانیم بیاییم و همان حرف‌هایی را بزنیم که این آقای «میداف» قاطی حرف‌های احمد آغا کرده‌است! بالاخره ناسلامتی ما منافعی در انقلاب داریم، برای ما، به‌قول آقای خاتمی، مصلحت نظام مطرح است؛ مصلحت نظام مقدم بر هر چیز است؛ حتا بر احکام شریعت، حتا بر احکام اسلام؛ حتا بر احکام الاهی... ملت هم برود فعلا آب‌دوغ بخورد ...
ببینم وبلاگ این آقای «میداف» را که فیلترش کرده‌اید؟ اگر نکرده‌اید پس حرام‌تان باشد این همه حقوق و مزایا....
یکی از آخوندها که قلم‌ و کاغذی در دست داشت بدو بدو خود را به رفسنجانی ‌رسانید و گفت: بععععله...حاج‌آقا... سه قفله‌اش کرده‌ایم ... هی رفت وبلاگ جدید باز کرد، هی ما فیلترش کردیم، هی یکی دیگه راه انداخت هی ما قفل‌اش کردیم. هی... هی هی ... هر هر هر ... هی هی ...کر کر کر ... بعد همه کرکرکر... کِخ کِخ کِخ کخ ...کرکرکر زدند زیر خنده...
*
رفسنجانی، در حالی‌که هنوز لب‌هایش به خنده آغشته بود، گفت: خُب، حالا بگویید ببینم چرا آمده‌اید سراغ من؟ بروید سراغ محمدی گیلانی! مگه هم‌او نبود که اوایل انقلاب دستور قتل پسرش را صادر کرد، حالاش هم می‌تواند خیلی راحت و آسوده دستور مهدورالدم بودن این امام‌زاده را صادر بکند و فتوای ‌قتل‌اش را کف دست‌ِ شما بگذارد. کی به کی؟ مگر بختیار و شرفکندی و اویسی و قاسملو و فروهرها و که... و که .. را کشتیم آب از آب تکان خورد؟

آقایون علما گفتند: ما رفتیم آنجا، رفتیم به‌سراغ‌ آیت‌الله گیلانی، ولی دیدیم از بعد از صدور حکم قتل بچه‌اش، حال‌اش خیلی دپلو (depeloo) و قاراشمیش است، مردک دیگه هِر از بِر تشخیص نمی‌دهد. بعد آهسته و یواشکی تو گوش رفسنجانی پچ پچ کردند:
فکر می‌کنیم طرف کمی خُل شده است.

یکی از آیات عظام گفت: ما، برای کسب تکلیف، حتا سراغ رهبر عالیقدر هم رفته‌ایم.
رفسنجانی گوش‌هایش را تیز کرد و گفت: خُب خُب رهبر چی فرمودند؟
- هیچی! فقط نقل قولی از امام راحل کردند و گفتند: امام همیشه می‌فرمودند: "شما وقتی کسی مثل هاشمی دارید چرا برای کسب تکلیف و شور و مشورت سراغ این و آن می‌روید؟"
رفسنجانی سینه‌ای صاف کرذه و زیر عمامه‌‌اش را خارانید و دستی به ریش کوسه‌اش کشید و گفت: اونجای آدم دروغگو...
ولی خُب ... حالا ببینیم چه‌کار می‌توانیم بکنیم.
تلفن برداشت و پس از یک احوال‌پرسی مفصل؛ از احمد پرسید: خُب یادگار جون، اگر امشب برنامه دعای کمیل و دعای نُدبه ندارید به‌ما افتخار بدهید، برای صرف شام قدم رنجه بفرماید، عصمت از همون غذا‌های خوب خوب و خوشمزه که خیلی دوست داری برات درست می‌کنه: بوقلمون، مرغابی، جوجه کباب، ماهی سفید، اوزون برون، پلوکشمش... و با اجازه شما کمی هم می‌خواهیم در رابطه با امور مهم مملکتی با شما رتق و فتق بکنیم.
احمد گفت: مگر اون‌طرف‌ها، توی دهات و ولایات شماها، تو رفسنجان، تو بهرمان، رسم بر این بوده و هست که امام‌زاده‌ها با قُبه و گنبد و گلدسته و با دم و دستگاه به‌دیدار زائرین بروند؟ یا زایرین برای زیارت به‌دیدار امام‌زاده‌ها می‌آیند؟ ناسلامتی امام‌زاده‌ای گفته‌اند، زائری گفته‌اند... وانگهی من خورشت بادمجون را بیش‌تر دوست دارم تا گوشت سفت و چرم‌ی بوقلمون، وانگهی من بیایم خانه‌ی تو که چی؟ بیایم تا زهر خورم بکنی؟‌ نه‌خیر پدر جان، خودت پاشو بیا اینجا!
رفسنجانی گوشی را می‌گذارد و با دندان قروچه می‌گوید: من می‌توانم تو خونه خودت هم زهر‌خورت بکنم. و به‌ناچار شال و کلاه... عمامه و ردا می‌کند و خود به‌دیدن احمد می‌رود و می‌گوید: آخه آدم حسابی این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ ما را جلوی برادر فضل‌الله و برادر خالد مشعل رو سیاه می‌کنی؟‌ تو فکر کردی ما آخوندهای رأس امور همه خَریم و این چیزا را که تو بر شمرده‌ای نمی‌فهمیم؟ فکر می‌کنی ما ملتفت اوضاع نیستیم؟ شما سعی کن حواست باشد، ضد انقلاب همه‌جا حضور دارد شما باید خیلی خیلی حواست جمع باشد، حالا دیگر مثل دوره صدر اسلام نیست! حالا اینترنت هست، بشقاب پرنده هست میداف هست ...
احمد حرف‌اش را قطع می‌کند و می‌گوید: خُب خِب، ولی من هرچه تو مجمع تشخیص مصلحت غُر زدم شماها حرف مرا به‌تُخ... من نمی‌فهمم چرا همه خفه‌خون گرفته‌اید و صدای هیچ‌کدام‌تان در نمی‌آید؟ این فلسطینی‌ها دارند ما را غارت می‌کنند، به‌قول قزوینی‌ها دارند ما را می‌گایند.
رفسنجانی تفهیم‌اش می‌کند و می‌گوید: تنها کسی که می‌تواند ما را از اریکه قدرت به‌زیر بکشد آمریکاست، همین شیطان بزرگ است. ما ترسی از این امّت بی‌بخار نداریم. سرشان را همین‌جوری، مثل سابق، با آیت‌الکرسی و انرژی هسته‌ای و چاه جمکران و ایمیل برای امام زمان، هاله نور و چکمه کوتاه و بلند و با چادر و تبرّج ... و چه و چه گرم می‌کنیم ...
لاکن با شیطان بزرگ نمی‌شود شوخی کرد. اگر صلحی در خاورمیانه برقرار بشود و آتش جنگ و دعوای فلسطین و اسراییل به‌خاموشی ‌گراید، اونوقت‌است که آمریکا با خیال راحت می‌آید سراغ ما و همه ما را، حتا تو را، به آنجا می‌فرستد که عرب نی انداخت. مگه ندیدی چه بر سر دکتر مصدق آوردند؟
احمد می‌پرسد: چی آوردند؟ او را بردند بازداشت‌گاه گوانتانامو ؟‌
*
نشان به‌این نشان که احمد آقا در سخنرانی روز بعد همان کلمات و جملات رفسنجانی را به سمع مستمعین‌اش می‌رساند و می‌گوید: آقای رفسنجانی و دیگر آیات عظام هم با من هم‌عقیده‌اند و می‌گویند : گور پدر فلسطینی‌ها!
لاکن می‌فرمایند مشکل این‌است اگر دعوا و مرافعه بین فلسطین و اسراییل حل بشود، اونوخت آمریکا یک راست می‌آید سراغ ما... و چوب می‌کند تو ...
ولی شما که نمی‌خواهید حکومت الاهی ما از بین برود؟ می‌خواهید؟
جمعیت یک‌صدا فریاد می‌زنند: بعععععله... می‌خواهیم... می‌خواهیم ، مرگ بر جمهوری اسلامی... مرگ بر گورباچُف... مرگ بر آفریقا... مرگ بر فلسطین ... مرگ بر پاکستان...
*
رفسنجانی می‌بیند: نه‌خیر، نمی‌شود با این امام‌زاده، با این یادگار امام، کنار آمد و او را به‌راه راست هدایت نمود. چیزی نمی‌گذرد او را هم به همان‌جا می‌فرستند که سعیدی سیرجانی و پوینده و مختاری را... خلاص...
*****
این همه گفتم و نوشتم تا از شما بپرسم آیا شخصی بنام محمدباقر خرازی را می‌شناسید یا نه؟
اگر می‌شناسید، فبها
اگر نمی‌شناسید عیبی ندارد؛ من هم تا همین چند روز پیش اسم‌‌اش را نشنیده بودم.
*
حجت‌الاسلام و المسلمین محمدباقر خرازی دبیرکل حزب‌الله ایران است. او نیز همان حرف‌هایی را می‌زند که حجت‌الاسلام احمد خمینی در رابطه با فلسطینی‌ها می‌زده است، منتها با احتیاط بیش‌تر.
او که سرنوشت احمد را شاهد بوده‌است یکی به‌نعل می‌زند یکی به‌میخ. این‌جا سفت‌اش می‌کند اون‌جا شل‌اش می‌کند. آهسته می رود آهسته می‌آید که گربه شاخ‌اش نزند. به‌تر است گفته‌هایش به‌تحریر آورم تا خود قضاوت کنید.
*
او می‌گوید: همه فلسطینی‌ها باید شیعه بشوند و اگر سُنی بمانند فرقی با اسراییلی‌ها نکرده‌اند.
به‌عبارت دیگر اسراییلی‌ها سُنی هستند و خودشان نمی‌دانستند
.
او ادامه می‌دهد: همه مردم فلسطین باید از سنی بودن خود اظهار پشیمانی بکنند. و اگر می‌خواهند هم‌چنان از کمک‌های گسترده جمهوری اسلامی برخوردار شوند باید سریعا مذهب شیعه را قبول بکنند.
او می‌گوید: این همه جمهوری اسلامی از سازمان‌های آزادی‌بخش، بویژه فلسطینی‌ها، حمایت کرده و پول مردم ایران را به‌فلسطینی‌ها داده ولی آیا یکی از آن‌ها شیعه شده است؟ اگر جمهوری اسلامی می‌خواهد به‌فلسطینی‌ها کمک کند باید شرط بگذارد که فلسطینی‌ها اول شیعه بشوند.
اگر جمهوری اسلامی هم‌چنان به‌فلسطینی‌ها پول بدهد و آن‌ها سنی بمانند مانند این‌است که ایران به اسراییل کمک می‌کند. در این‌صورت چه نتیجه‌ای عاید ما شده است؟ ما از سفره خود به‌فلسطینی‌ها دادیم در حالی‌که خود ملت ایران گرسنه هستند ولی آن‌ها سنی باقی ماندند.
در ایران رژیم باید کاملا اسلامی باشد و رئیس جمهور آینده ایران باید یک روحانی باشد.

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com