"عمر تُریخوس" دیکتاتور و کودتاچی سابق پاناما، رفتار چندان مؤدبی نداشت با شاه فراری و آوارهی ایران، که سخت در مخصمصه گرفتار شده و بهاجبار مهمان مملکتاش شده بود. او تبلیغات آخوندها را واقعا باورکرده بود که مدعی بودند شاه میلیارها دلار از بیتالمال ایران را با خود برده است. پس به بهانههای مختلف برای وی و برای خانوادهاش خرجتراشی میکرد و چون آدمی دّریده و پدر سوخته بود سعی داشت شاه را بعناوین مختلف تلکه کند. شاه هم که شخصی خجول بود و از طرفی هنوز خود را شاهنشاه ایرانزمین میدانست یهروی خود نمیاورد و حاتمبخشی میکرد. زنرال، گاه و بیگاه و به بهانههای متعدد از شاه وقت میطلبید. در حقیقت به علت کنجکاوی مفرط، دوست داشت با کسی صحبت کند که زمانی مثلا همهکاره اوپک بوده است و با شخصیتی راز دل گوید و همنشین شود و علت شکستش را جویا شود که روزی عزیزدردونه آمریکا بوده و تا همین چند روز پیش بزرگترین زرادخانه خاور میانه را در دست داشته است. چه شبها که زنرال عمرتُریخوس آرزو کرده بود دلارهای نفتی شاه را میداشت و مدرنترین تجهیزات جنگی برای میهن کوچک و فقیرش میخرید و شاید کانال دیگری با کمک ژاپنیها از اطلس به پاسیفیک میکشید و صد البته وجه کلانی هم بهحساب شخصی خودش در بانکهای خارج واریز میکرد. زنرال بشدت پول دوست بود و وقتی دید شاه آنطور که باید و شاید سر کیسه را شُل نمیکند و شاید هم واقعا از میلیاردها دلاری که آخوندها شایعه کرده بودند خبری نیست تصمیم گرفت وی را در مقابل مبلغی کلان به قطبزاده و خلخالی تحویل دهد، که شاه بموقع متوجه شد و شبانه از پاناما فرار کرد * این فرد در خاطراتش مینویسد از شاه پرسیدم: چطور متوجه نشدید وقت آن رسیدهاست که بموقع تغییراتی در سیستم حکومتی مملکت صورت دهید تا خشم مردم به انفجار منتهی نشود؟ و شاه پاسخ میدهد: آخر چکار میبایستی میکردم؟ من دلم میخواست کنار بکشم و کارها را به جانشینام بسپرم؛ ولی آخر ولیعهد هنوز بهسن قانونی نرسیده بود و تجربهای در مملکتداری نداشت .(نقل بهمضمون). زنرال تریخوس با تأسف میگوید: این دیکتاتور اصلا نمیفهمید من چه میگویم و مقصود من چه هست؟ نظر من اصلاحات اساسی بود در مملکت و نه کپیکردن ناقص این کار یا آن عمل! مقصود من دادن آزادی بود به مردم، تقسیم عادلانه ثروت و دلارهای نفتی بود! ولی میستر شاه فقط در دریای افکار چگونگی نجات تاج و تخت خودش شناور بود!! ( بازهم نقل بهمضمون). * یکوقت فکر نکنید این تُریخوس خودش شخص دموکراتمنشی بوده است که چنین حرفهایی میزندها...؟ بالا لینک دادهام زندگیاش را بخوانید! اما میخواهم بگویم ژنرال حق داشت چنین حرفهایی بزند زیرا شاه نیز مثل همه دیکتاتورها، تا دم آخر، نمیخواست قبول کند مسبب اصلی فروپاشی سلطنت و برباد دادن ایران به مقدار 99 در صد خودش بوده است. * صدام وقتی وارد اتاق اعدام شد چند لحظه نگاهش به طناب دار و محلی که قرار بود زمین زیر پایشخالی شود خیره ماند. او به چه چیز فکر میکرد؟ بعضی از دوستان میگویند باید میگذاشتند صدام خاطراتش را بنویسد. آیا شما واقعا فکر میکنید صدام غیر از شعار های توخالی و فحش به آمریکا و انگلیس چیزی از اسرار مگو را فاش میکرد؟ و فکر میکنید با امان دادن به خامنهای و رفسنجانی و امثالهم، آنها خاطراتشان را به میل شما مینویسند و دلشان برای نسل حال و آینده میسوزد و اسرارفاش میکنند؟ زهی خیال باطل. * من نمیگویم با اعدام این دیکتاتورها مشکلی حل میشود. ولی اگر به مبارزه با ویروسها و باکتریها نمیرفتیم، اگر ملخها و آفتهای کشاورزی را سمپاشی نمیکردیم، اگر دملهای چرکین را با عمل جراحی بدور نمیانداختیم، آیا بازهم تصور میکردید مثل هم اکنون سالم و راحت وبیدغدغه زندگی میکردیم ؟
بیشتر وقتها دیدن رویدادی؛ کسب تجربهای یا برخورد با حادثهای، ذهنم را با "بو"یی پیوند میدهد. عکس آنهم صادق است: گاهی "بو"یی مرا به دیارهای دوردست میبرد و رویدادی را در ذهنم مجسم میکند و خاطرهآور حادثهای میشود. چه شیرین و چه تلخ. بگذارید نخست از دوران کودکی یاد کنم. بوی اوراق کتابهای پر ارزش و قدیمی پدر، کهنهترین و خاطرهانگیز ترین بویی است که هنوز در ذهنم بجای مانده است. بوی ساحل، بوی دریا، که با استشماماش وَه... چه لذت خاصی بمن دست میداد و چه حس آشنایی وجودم را فرا میگرفت. و موجها، که بوسه میزدند بر ماسههای نرم و گم میشدند در شنهای درشت، و به ارمغان میآوردند بوی گوشماهیها، بوی جُلبکها و بوی خزههای دریایی را از اعماق خلیج فارس و میپراکندند در هوا و پُر میکردند فضا را با آن بوی خوش آشنایی. بوی ماهی تازه در درون قایقهای سنگین تختهای ماهیگیران؛ بوی "شلمون" بوی "توری" بوی " گرگور" بوی " پیسو" بوی " بمبک" بوی " خسّاگ" بوی "لقمه".
و باران که میبارید، بوی رطوبت، بوی نمَ و بوی تنفس زمین، که از کشتزارها و از مزرعهها برمیخاست و روح را نوازش میداد. بوی بوشهر، بوی دروازهی شهر، بوی بازار، بوی خانههای چند طبقه، بوی کوچههای تنگ، آری بوی ویژهی این شبهجزیره که در هیچ جای دیگر و خاک دیگر در دنیا، نظیرش به مشامم نخورد. * مدرسهی ابتدایی "اخوت" در پنجاه واندی سال پیش بوی خاص خودش را داشت و بوی کتابهای درسی. که از بعضیهاشان لذت میبردم و از بعضی دیگر بدم میآمد. و بوی گلهای لادن که در باغچهی مدرسه کاشته بودیم. و معلم چاق کلاس دوم که هر صبح زود، قبل از رفتن سرکلاس، دوتا سهتا از آنهارا تو دهن میگذاشت، و قرچ قرچ آهسته میجوید و میخورد. و زمانی که دگلی در وسط حیاط مدرسه برای برافراشتن پرچم مقدس ایران در زمین فرو کرده بودیم و گوشماهیهای دریایی که با کمک همان معلم چاقه به سبک بسیار زیبایی در اطراف دگل چیده بودیم و نوشتیم : « چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر زنده یکتن مباد» و غلامحسین، فّراش پیر مدرسه، که آمد و به اشتباه خواند « چو ایران بنا شد تن من مباد...» و ما بچهها که از خنده پس افتادیم....
بوی شادی، بوی زمستان، بوی بهار و بوی خاک باغچه، بوی گلهای محمدی، بوی یاس ... * در مسیر رفتن به تهران برای اخذ گذرنامه: بوی شیراز، بوی اصفهان، بوی قم، بوی تهران؛ همه خوشآیند بودند ولی با بوی بوشهر من فرق داشتند، اما بههرحال بوی وطن بود، احساس غربت نمیکردم. بوی خرمشهر، بوی آبادان، بوی کارون... هرگز فراموشم نمیشود. * وقتی در خرمشهر برای اولینبار سوار بریک کشتی آلمانی شدم، بوی غریب و خاصاش دماغم را نوازش داد.
پوزش میطلبم اگر بعضیوقتها عاجز از توضیح و تشریح یک بوی خاص هستم! خیلی سخت است بویی را چنان تشریح کرد و چنان توضیح داد تا آنجور که بوییدهای به دماغ خواننده منتقل کنی. در کشتی، معاون فرمانده ازمان استقبال و ما را به کابینهایمان هدایت کرد. وقتی از کنار مان میگذشت بوی عرق بدنش را به اجبار استشمام کردیم. بوی غریبی بود. اولین بار بود با آن بو آشنا میشدم. کاملا نا آشنا با دماغ ما و کاملا متفاوت با بوی ایرانیها بود.
نه..! بدیو نبود، آزار دهنده نبود! شاید بوی "دئودرانت"ی بود که ما تا آنزمان بالطبع ندیده و نبوییده بودیم. شاید، با توجه به غذاهایی که میخوردند و آشامیدنیای که مینوشیدند، بوی گوشت، بوی سیبزمینی، بوی کلم پخته، توأم با ترشح عرق بدن بود. * در بحرین فقط سوختگیری کردیم و بوی تند ونفسگیر گاز و نفت خفهمان کرد. درهندوستان محشر کبرا بود: بوی نارگیل، بوی ادویههای مختلف، بوی دارچین، بوی کورکوما، گاه تند و آزار دهنده، گاه آرام بخش و بوی دکان عطاریها ی بوشهر را در ذهنم زنده میکرد. در وسط شهر، داون تاون، بوی آسفالت داغ، بوی گازوئیل، بوی تنباکو و بوی تاباک جویدنی، که تُفهایش جلو و عقب، چپ و راست، بی وقفه از هرطرف مثل فشفشه از کنارت پرواز میکردند و تو باید ششدانگ حواست باشد یکی از آن تُفهای قرمز و بد بو به شلوارت نخورد یا پیراهنت را یا گردنت را آلوده نکند. بوی عرق بدن مردم و بوی تند فلفل، اوه... اشکات را جاری میساخت. هندوستان بوی هندوها و بوی گداهای سمج و خاص خودش را داشت، که با هیچجا قابل مقایسه نبود. هند، کشوری با تمدنی کهن، با چند صد و شاید چند هزار لهجه و زبان و تلفظ و فرهنگ و کاستهای مختلف. میگویند یک هندی آمد تهران. رفت نان بخرد. به نانوا گفت: یک دانه نان مانتا هی! ( مانتا = میخواهم) شاطر تهرونی: نان مفتی موجود نَی هی، پَیسا لازم هی! (Paisa) هندی: پیسا در جیب نَی هی! شاطر در حالی که دستش را تو هوا تکان میدهد: پس هی هی هی هی! * آفریقا بوی آفریقا را داشت، که آن را متمایز میکرد از هندوستان، از اروپا، از آمریکا و از...
بو، بوی جنگلهای پرپشت، بوی شنزارهای وسیع، بوی بیکاری، بوی بیعاری، بوی بدبختی، بوی بیماری، بوی رشوهخواری، بوی وراجی و بحثهای طولانی و بیثمر... ساعتها روبروی هم میایستادند و با صدای بلند سعی میکردند همدیگر را برای هیچ و پوچ قانع کنند: بلا بلا بلا بلا بلا. در آفریقا، در بسیاری از کشورها، بویژه آنها که سابق در استعمار انگلیس بودهاند، فضا اشباع بود از بوی بد و از بوی گندِ تلگدونهای انباشته از هر چیز، مستقر در داخل و در حاشیه شهرها. همهجا کثافت از سر و کول همه چیز بالا میرفت. در قصابیها از شدت مگس فقط سایهای از گوشت میدیدی. صورت و چشم و دهان بچهها پوشیده از مگس بود. از همه کشورها بدتر و کثیفتر نیجریه بود.
تنها استثنا را در کشور آفریقای جنوبی و در نامیبیا دیدم و تا حدی در یکی دوکشور دیگر. و آنجا که در استعمار فرانسویها بودهاست کمی بهتر و تمیزتر به نظر میرسید. مردم هم به نسبت مؤدبتر بودند. به استثنای کشور کامرون که در کثافت و رشوهخواری و بو گندی به نیجریه پهلو میزد. این دو کشور همسایه هم هستند و کمال همنشینی و همسایگی در هر دوشان اثر کرده بود. * بوی تُند بدن دخترهای سیاهپوست آفریقایی، هر چند زیبا و خوشگل و خوشاندام، فرقی نمیکرد در کدامین کشور و مملکت زندگی میکردند؛ در سودان یا در اتیوپی، در لاگوس یا در ساحل عاج، در موزامبیک یا در سنگال در مصر یا در کجا ... مرد را تقریبا فراری میداد. حتا اگر تازه از حمام برمیگشتند! این بو غیر قابل وصف و توصیف است. یک چیزی بین تُرش و یوی چرم و بوی ... نمیدانم چه بگویم، واقعا نمیدانم چهجور توضیح بدهم! نیز نمیدانم دلیلاش چی بود و چی هست؟ با این سخن هرگز قصد توهین و بدگویی به کسی و نژادی ندارم. حاشا! بل گفتن یک حقیقت محض است که حتا در کشورهای کاراییب، حتا در نیویورک، درمیامی، در نیواورلینز و در لوس آنجلس و یا حتا در کشورهای اروپایی، به آن برخوردهام، تجربه کردهام و با چنین بوی ناهنجاری آشنا شدهام. و این بو هر بار یا مرا فراری داده است یا بعللی با اکراه طاقت آوردهام. همینجا بگویم در ایران یا بهتر بگویم در بوشهر هم همکلاسیهای سیاه پوست داشتم و هم همسایهی سیاه، که خیلی هم فامیلی با هم صمیمی بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم ولی هرگز متوجه بوی غیر عادی و نا مطبوعی نشدم. در اروپا و آمریکا اما، مدتها فکر میکردم عیب از دماغ من است ولی وقتی آه و ناله و اخ و تُف آلمانها را هم دیدم و به صحبتشان گوش دادم، یقینم شد دماغم بیعیب است. من نمیدانم "نائومی کمپل" یا بقول ما بوشهریها " نعیمه گمپل" یا "نعیمو" چه بویی میدهد و چه میخورد یا چه مینوشد تا بو ندهد شاید هم طبیعتا خوشبو باشد که خوش به حال شوهرش. از بوی بهشتی، ناخودآگاه رفتم توی بوی گند... نمیخواستم مطلب اینجوری پایان یابد ولی خُب اینها بخشی از بوهایی بودند که در دریا و در کشورهای دیگر تجربه کردهام. آلمانیها ضربالمثلی دارند که میگوید: Ich kann ihn nicht riechen که معنای تحتالفظیاش میشود: من نمیتوانم اورا بو کنم. یعنی از فلانی نفرت دارم.
در مطلب "بازی شب یلدا " از دهنم در رفت و گفتم اونوقتها که بچه بودیم، جوان بودیم، گاه گاهی (شعری، معری) میسرودیم.
حالا دوستان این اعتراف ناخواسته را بهانه قرار داده میگویند: خُب لابُد دفتر و دستکی هم از آن زمانها داری؟ هرچند همانجا گفته بودم اگر دفتری هم داشتم در اسباب کشیهای متعدد در داخل و خارج کشور همه حیف و میل و گُم و گور شدند، یا من پیدایشان نمیکنم. بهانضمام اینکه آن دوران کسی در پیی بایگانی مایگانی و اینجور چیزها نبود. اینترنتی هم وجود نداشت که کار بایگانی را برای مردم آسان کند.
ولی مگر بهخرج این عزیزان میرود؟ میگویند تو حالا یهچیزی بنویس تا ما ببینیم! و من میدانم اینها دنبال بهانه هستند تا پس از انتشار به من بگویند: خُب ماهم میتونیم اینجوری و به همین صاف و سادگی شعر بگوییم.
خلاصه خطر میکنم، دل بهدریا میزنم و این چند " سروده" از سالهای پیش و پسین را اینجا میگذارم. شما را به شب یلدا قسم تعریف الکی نکنید. ***
یادتون هست یکوقتی یکی از آخوندها گفته بود خانمهای خبرنگار با عشوه از وکلای مجلس حرفبیرون میکشند؟ گفتا: نظام مجلس خر تو خر و خرابه گفتم: کُجای مجلس کارش روی حسابه؟ گر ناکسان وکيلاند امروز توی مجلس مسئول آن کسینیست، کَاز از بيخ و بُن خرابه * امضاء نموده ليستي درخواب ِ شيخ مشکين مهدی، امام غايب، کاو صاحب مقامه مُهری زده به تائيد، بر اسم هر وکيلي گفتهاست هرچه گوئيم يک حرف و يک کلامه * لاکن خبربگیری، دل برده از وکيلی ابروکمان سيه مو، مهرو چو ماه چارده پرسيده : حاجيآقا عيدي چقد گرفتي؟ بيرون کشيده حرفی، با عشوه، صاف و ساده * گفتةآست با خُروپُف، بعد از دو سرفه يک ُتف والله سه ميليوني شد، جاي شکر و سپاسه امسال بگم خلاصه، اگر چيزي بماسه هم میبریم زآخور، هم میخوریم زکاسه ***
یا زمانیکه رفسنجانی بحث بمب اتم و موضوع مصلحت نظام را باز کرده بود. گفت هفتسگجانی شيرين کلام مصلحت بنموده درعمق نظام کرده پنهان يک دوجين بمب اتم در جماران توی تنبون امام * تا دو روز پيش زيرش می زديم چون دو دوزه بازی اصل کارماست مرد رند، آخوند بد بو، نام ماست رمز پنهانکاری در اسلام ماست. ***
یا زمانیکه جنتی ادعا کرده بود وکلا تنفروشی میکنند. گفت روز جمعه شيخِ جنتی کاين وکيلان تنفروشی میکنند گرچه ميگويند ما هستيم وکيل جِنده هستند پردهپوشی ميکنند * ديده بوده شيخ مشکينی شبی حضرت مهدی بخواباش آمده کرده بوده تلگرافی يک سؤال درهمان شب هم جواباش آمده * ليستی آورده بوده روز بعد ادعا ميکرد با امضای اوست توی باغچه، در کنار پنجره شرط میبستهاست جای پای اوست * اسم سيصد تن وکيل مملکت هست اينجا توی فهرست امام منتخب کرده است حضرت يک به يک مرد و زن بیگفتگو، دريک کلام * ليک اينک تنفروشی ميکنند اين وکيلان جمله با ريش و سبيل رشوه خواران رهنمای ملتاند نا بکارانند مردم را وکيل ***
یا آن زمان که جراید گزارش دادند قصابها با کمک پاسداران و بسیجیها الاغهای مردم را میکشند وگوشتشان را به عنوان گوشت گوسفند بهخورد مردم میدهند. در سوگ خران وطن سرودم:
آی آخوندها آی... آخوندها که برمنبر لميده روضه میخوانید!
آی... ملاها که در مسجد چپیده ریش میتابید!
يک الاغی در بيابان میدهد جان
می دهد جان عزيزش را به انسان
*
آی...ای آخوندها، ای حافظان بيضهی اسلام
آی... ای مجلسنشينان عبا بردوش
خاکتان بر سر،
روزتان محشر،
بنزتان گاری،
جيبتان خالی !
تک خری اندر بيابان میکند عَرعَر
میزند جفتک زنان با سٌم خود برسَر
شکوه ها دارد ازاين دنيای فانی، آن زبانبَسته
ياد میآرد زمانهای نه چندان دور، آن حيوانِ دلخسته
کای تو ای آخوند بر پشتاش سوار و تستبيح دردست
بهر منبر رفتن از اين روضه تا آن روضه میرفتی
* یاد میآردزمانی را، که او،
بیشِکوه از سرمای سختِ کوهساران،
بینياز از روغن و بنزين و شوفر، زير باران،
روز و شب، افسار در گردن، کنارت بود
بی غم و غصه، هميشه حاضر و در اختيارت بود
آری آری مونس شبهای تارت بود
* ياد میآرد که تو،
بیترس از خشم و خروش مردم عاصی
بینياز از پاسدار و بنز آلمانی
مهربان دستی به دور گردنش، زاين خانه تا آن خانه میرفتي
نوجوانان وطن را عقد میبستي
* آی.. ای آخوند! ای حلوای مرده خورده! ای مست از میی قدرت!
تک خری اندر بيابان ميکند عرعَر
می زند سُم بر زمين، سر در گريبان، می خورد افسوس
شکوه ها دارد، زدست روزگار،
از آسمان،
از آفتاب، از ماه... از اختر غوطه ور درخون خود گرديده اينک با لب تشنه
پاسداری قصد جانش کرده بود امروز با دشنه
پاسدار ديگری فرياد می زد: "طبق فتوای تو ای فرزانه رهبر! می کُشم خر ..میکُشم خَر، مرگ بر خر ... مرگ بر خَر" * آی ای آخوند، ای حلوای نذری خورده، ای مست از میی قدرت!
طبق فتوای تو اينک خر بجای "ميش" میميرد
آيد آن روزی که آه و ناله يک خر زمانی دامنت گيرد. ...................... میش= گوسفند * حُسن ختام عرض کنم امروز روز دوم یا سوم (چه میدانم) عید مذهبی فرنگیها است. چند روز است مادر بچهها رفتهاست شهر دیگری، نزد بچهها.
من که حال و حوصله دعاهای مذهبی اسلامی را ندارم جه رسد به مسیحی؛ جایی نرفتم و منزل ماندم. یادتون هست گفتم از مسافرت بدم میاد؟ امروز دیدم خانه بدجور خالیاست. از زور بیکاری به سلامتی شما پیکی نوشجان کردم و به این آهنگ گوش دادم: عبدآلحلیم حافظ . شما هم اگر دوست دارید، باپیک یا بیپیک، تا سرد نشده، روی آن کلیک کنید. من که صدا را چنان بلند کردهام که جیک جیک "بوجیک" شاتسی بلند شده است و میدانم آوازش ازخوشحالیست نه از اعتراض. چون او هم میداند این آهنگ را باید با صدای بلند گوش داد.
شاید دوستان دیگری هم دعوت کرده باشند که من تاکنون خبرنیافتهام. با سپاس، بهرحال بقول دوستان ناگفتنیها آنقدر زیاد است که از حد میگذرد و اما پنجتای آن، بدون توجه به خوبی یا بدیشان:
1- دیرجوشم، مشکل و با تأخیر با ناشناسی، بویژه در دنیای مجازی، دوست و صمیمی میشوم. ولی اگر دیدم موج و فرکانس مشترک داریم و طرف مثل خودم بیریا و بیتکبر است طوری از صمیم قلب با وی طرح دوستی میریزم که خودم نیز درشگفت میشوم. 2- با وجودیکه بیشتر عمر را در مسافرت گذرانیدهام از چمدان بستن و از مسافرترفتن بشدت نفرت دارم. تاکنون دوستان زیادی دعوتم کردهاند که بدلایل متعدد ازرفتن امتناع کردهام. ولی دلیل اصلیاش همین بودهاست. 3- هروقت میل بهخواب میکنم سرم را روی بالش یا روی کاناپه میگذارم و با یک بشکن، پساز چند ثانیه، خوابم میبرد. همه، غیر ازشاتسی، از این کارمن تعجب میکنند. سالهاست خود را آموزش دادهام: موقع خواب، خواب. کارهای دیگر، بعد از خواب! این موضوع در دریا، که کمتر فرصت خوابیدن دست میداد، بسیار مهم و حیاتی بود. 4- اگر خواب شیرینی دیدم و بدلیلی از خواب بیدار شدم، آرزو و اراده میکنم خوابم از آنجا که قطع شدهاست ادامه پیداکند و شگفتا، نه همیشه، که اغلب این اتفاق رُخ میدهد. 5- در ایام کودکی و نوجوانی هروقت معلم سرکلاس تأخیر میکرد میپریدم جلو تختهسیاه و یکی از طنزهای کوتاهی که نوشته بودم و یا شعری را که تازه سروده بودم میخواندم و همکلاسیها از خنده رودهبر میشدند. ازصدای خنده و قهقه آنها ناظم میامد و چون چابک و فرز بودم و او دستش برای کتکزدن بهمن نمیرسید، از کلاس بیرونم میکرد.
خواستم شعری از آن ایام در اینجا بگذارم که هرچه بیشتر تو کتابخانهام گشتم کمتر یافتم، دلیلش هم اسباب کشیهای متعدد در ایران و در آلمان. و اما پنجنفر پیشنهادی من:
در آن شب فراموشنشدنی، ملت زدند و رقصیدند و کوبیدند و خوردند و خواندند و نوشیدند و فلک را سقف
بشکافتند و چه و چه کردند... گویا آخرین روز شادی زندگیشان را جشن میگیرند. وقتی میگویم پایکوبی، منظورم واقعا پای کوببدنی است، که با آن، پیر و جوان، زن و مرد، حتا بچهها، که تا ساعت ده شب اجازه بیدار ماندن داشتند، زمین و زمان و کف سالون اجارهای را بلرزه درآورده بودند.
میانسالان و سالمندان، از زن و مرد، بیشتر با آهنگهای کلاسیک مثل تانگو، چاچا، فوکستروت، بویِژه والسا و حتا با آهنگهای"مارش" دم میگرفتند و جوانها علاوه بر آهنگهای کلاسیک، با « راک ان رول»، که از اختراع آن توسط " الویس پریسلی" مدت زیادی نمیگذشت و یا با رقص "تویست" که تازه مُد شده بود و آدم را از نفس میانداخت چنان گرد و خاکی، که در آنسالن وجود نداشت، بپا میکردند که آنسرش نا پیدا و هنگامیکه با حرکتهای عجیب و غریب سر و کولشان را به چپ و راست تکان میدادند و درهم میلولیدند، مسنترها، شگفتزده، بهآنها زُل میزدند، سر تکان میدادند و فکر میکردند دورهی آخرالزمان رسیدهاست و شکرگزار بودند که در زمان آنها این دیوانهگیها و هپل هپوها وجود نداشتهاست. آلمانها هنگام صرف مشروب استفاده از مزه را نمیشناسند، درعوض شام را، که در جشنها معمولا بین ساعت شش تا هشت بعد ازظهرسرو میشود( بسته به فصل) بسیار مفصل میخورند و نیمه شب هم که نوبت بوفه است و تا آنموقع اشتهاها دوباره باز شدهاند و ملت چنان دماری از بوفه در میآورند، که گویا نبودست هرگز چنان بوفهای -- نه سالاد میگو نه ماهی نه هیچ تُحفهای.
در طول شب تعدادی از میانسالان و مسنترهاشان با من وارد صحبت شدند و چون شنونده مشتاقی را پیدا کرده بودند از جنگ و از جبههها، یا ازدوران زندانی بودنشان در اسارتگاههای روس، انگلیس و آمریکا تعریف میکردند. آنها که در جبهههای غربی به اسارت رفته بودند از رفتار خوب انگلیسیها و آمریکاییها سخن میگفتند و به نیکی از آن یاد میکردند ولی کسانی که به چنگ روسها گرفتار شده بودند دل پُری از بلشویکها داشتند و با نفرت و توهین و فحش ازایام اسیری سخن میگفتند و شرح میدادند چگونه روسها پس از حمله به خانهها، شیر آب و پریز برق را از دیوار، یا لامپ را از سقف میکندند و باخود میبردند. در آنجا، در روسیه، شیر آب را به دیوار میچسباندند و لامپ را به سقف آویزان میکردند و شگفتزده سر در نمیآوردند چرا لامپ روشن نمی شود و به چه دلیل آبی از شیرسرازیر نمیگردد؟ تا چه حدش افسانه بود و چقدرش حقیقت؟ خدا داند.
*
در آنشب همه ميخواستند با عروس و داماد برقصند، بهمحض اینکه من و شاتسی توی آن شلوغی بههم می رسیدیم و میخواستیم چند لحظهای باهم باشیم و باهم برقصیم و گپی بزنیم، ناگهان سر و کله مزاحمین پیدا میشد و شروع میکردند به کفزدن با دست، که معنیاش این بود: ما از هم جدا شویم تا آنها با عروس، یا با داماد برقصند... آن عده از خانمهای متأهل که شوهرهاشان کنار بار مشغول نوشیدن وگپ زدن بودند و یا دخترهای مجردی که به هردلیل تنها و بدون دوست میرقصیدند مرا در میان میگرفتند و اکنون نوبت آنها بود که با کف زدن مرا ازدیگری جدا کنند وهنگام رقص لُپهایم را بکشند و یا بدور از چشم شاتسی دزدانه بوسهای ازم بربایند که گفتهاند در بوسهی دزدی لذتی هست که در حلال نیست. با گذشت شب و با نوشیدن هرلیوان شامپانی بوسهها هم بیشتر وغلیظتر میشدند. حتم داشتم اگر نامزدم در آن حوالی نبود این دخترهای شیطون سرجا بلندم میکردند. من که در بوشهر اینچیزها را ندیده بودم و اکنون در دنیای عجایب و غرایب گیرافتاده بودم، هیچ از این شوخیهای قلقلک دهنده بدم نمیامد و میگذاشتم هرکاری میخواهند سرم بیاورند. بقول ایرونیها قابلی نداشت. دم دمای صبح، وقتی هرکدام با شوهریا با دوستپسرشان با تاکسی به منزل میرفتند دستکم این حُسن برایشان داشت که حسابی ( warm up) شده بودند. و چه بسا دوست پسرها یا شوهرها بجانم دعا میکردند!
*
چند بار دنبال شاتسی به اینطرف و آن طرفف نگاه کردم، دیدم خالوها و عموها و دوستان پدر و مادرش اورا در میان گرفته و ميرقصند و قاه قاه ميخندند و عروس بيچاره را ازنفس انداخته اند. پیر مردها یاد ایام جوانیشان افتاده بودند و مثل جوانها لنگ میانداختند و یوهو... یوهو...کنان زوزه میکشیدند و من تعجب میکردم با چه استقامتی و فکر میکردم در وطنم مردان و زنان همسن وسال اینها تسبیح بدست کنج مسجدی نشسته و برای آخرتشان ورد و دعا میخوانند و لی اینها...؟ انگار نه قیامتی؛ نه آخرتی...؟ هرچند گاهی رگ غيرت تنگسيريام به جوش میامد و تو دلم ميگفتم اگر در ايران بوديم سبيل همه شان را دود ميدادم، چون نمیگذارند در کنار نامزدم باشم. ولي اينجا، تو فرنگ، نميشد کاري کرد، نخست اینکه همه از تازه خالوها و تازه عموهای آلمانی خودم بودند که از چند ساعت پیش قوم و خویش شده بودیم، دیگران هم که مؤدب بودند و دلیلی برای تنگسیربازی من وجود نداشت. هم اگر حسادت بیجا نشان میدادم ممکن بود فکر کنند من از يک دهکدهی گم و گور شده در چند فرسخي بوشهر ميآيم!
*
شبي يود بياد ماندني که هرگز فراموشم نشد. صبحگاهان، زمانیکه گارسونها پردههای سالون را کنارکشیدند، نور آفتاب همه جا را روشن کرد و شروع روز یکشنبه آخر هفته را نوید داد. و چنين بود که از پاي خم ام يکسر به حوض کوثر انداختند. و نه اینکه من اين دختر زيبا را، بل که او مرا نامزد کرد. در پایان شب هم به خودم اين شالله مبارک گفتم و هم به اين اميد دلبستم که گذشت زمان حلالِ مشکل شود و در ايران در فاصلهی دور، بهمصداق از دل برود هر آن که از ديده برفت، گشايشي پيدا شود و اين دخترخانم عاشق، مرا به مرور زمان فراموش کند و کسي چه ميداند شايد هم روزي به جانم دعا کند که ازگرماي ۵۰ درجه جنوب ايران و از نيمرو شدن پوست لطيفاش درجهنم خورموسي نجاتش دادهام. * من پس از اتمام تحصيل، همانطور که انتظار میرفت، بوطن بازگشتم ولی بوشهر من آن نبود که من سه سال پیش ترکش کرده بودم. یا بهتر بگویم من آن نبودم که سه سال پیش جلای وطن کرده بودم. در این مدت سه سال تغییراتی در من بوجود آمده بود که خودم در مرحله نخست متوجهاش نبودم و به مرور حقایق بر من روشن میشد.
برای یادآوری میگویم دوران کارآموزی من روی کشتی بادبانی با دیسپیپلین سخت همراه بود. ما جوانها را نه تنها برای کشتی و دریا "دریل" میکردند و آموزش میدادند که در امور خصوصی مان نیز دخالت داشتند. هر روز صبح باید صورت را اصلاح میکردیم . برای حدود 150 نفر سرنشین فقط تعداد 20 تا 25 دستشویی وجود داشت که صحبگاهان همه بطرفش هجوم میبردیم و در عرض چند دقیقه باید مسواک میزدیم، اصلاح میکردیم، شستشو میکردیم. فشار از پشت سر چنان بود که هرکس سعی میکرد در کوتاهترین مدت تمام بشود و نوبت بهدیگری بدهد. هر دوهفته یک سلمانی را به کشتی میآوردند و او، چه بخواهیم چه نخواهیم، موهایمان را طبق دستور افسر کشیک کوتاه میکرد. هرگاه اجازه ترک موقت و محدود از کشتی بما داده میشد باید صف میکشیدیم. ناخنها، شانه سر و دستمالمان را نشان میدادیم، لباس و واکس کفش را کنترل میکردند. یکروز یکی از همکلاسیهای ایرانیام که حاشیه شلوارش را به سبک مدل ژیگولوهای آن زمان تهران بالا زده بود با برخورد تند افسر کشیک روبروشد و بخوبی بیاد میاورم که خطاب بهاو گفت: این جور مدلها ممکن است اونجا تو مملکت خوتان مرسوم باشد، اینجا این طور نیست. میخواهم بگویم در تعلیم و آموزش ما، چه آلمانی چه ایرانی، در همه چیزما مؤثر دخالت میکردند!
در مدت سه سال اقامت درآلمان و در کشتی، بسیاری از رسوم و عادات خارج، چه بخواهم چه نه، جزو جداناپذیر از زندگیام شده بودند. به همین دلیل وقتی بوطن باز گشتم ترک آنها و برخورد با عادات جدید، که در واقع جدید نبودند، زیرا خود قبل از رفتن به خارج به آنها عادت داشتم و یا با آنها مأنوس بودم، اینک برایم ناخوشایند بودند و در مراحل نخست مشکل جلوه میکردند. ازجمله این که هرگاه دوستان و همکلاسیهای سابق، هنگام پیاده روی درخیابانهای شهر، دست مرا دردست و یا مرا دربغل میگرفتند، من از این کار خوشم نمیامد زیرا دراروپا همجنسبازها چنین میکردند. یا هرگاه با دوستان آلمانیام در خیابانهای خرمشهر یا بوشهر قدم میزدیم و می دیدیم زنهای پیچیده در چادر که جز بخشی از صورت همه جای بدنشان پوشیده و مستوراست، در خیابان و در ملاء عام آزادانه سینه بیرون انداخته و به بچه شیر میدهند، نا خودآگاه خجالت میکشیدم وعادت پسندیدهای تلقی نمیکردم. هرچند خوب میدانستم در ایران کسی به این موضوع توجهی نمیکند و امری است کاملا عادی. در اینجا، در ایران، خودروها هنگام رانندگی، دایم، باجا و بیجا، بوق میزدند و اعصاب ملت را داغان میکردند!
در اروپا بوق زدن ممنوع بود، مگر در موارد استثنایی. درآلمان مردم همه آرام و بدون سر و صدا در تردد بودند؛ هنگام صحبت فقط لبها تکان میخورد؛ در وطن اما همه عجله داشتند، همه داد میزدند؛ فریاد میزدند. با صدای بلند آخ و تُف میکردند؛ بینی میگرفتند، بعضیها دماغ را با آستین و انگشتان را با لباس تمیز میکردند. هنگام صر غذا ملچ ملچ میکردند، با دهن پُر حرف میزدند و تکههای غذا از دهانشان بهصورتات یا بهبشقابات پَرت میشد. عاروقزدن را نشانهي سیری و خوشمزگی غذا میپنداشتند، هر چه عاروق بلندتر غذا خوشمزهتر.
در آلمان هنگام سلام و احوالپُرسی نگاهت میکردند و لبخندی میزدند و یک " هلو" محبآمیز زیر لب زمزمه میکردند، و تو در پاسخ لبخد میزدی و میگفتی "هالو" خودتی؛ یا اگر رسمیتر بود دستی میدادی. در ایران اما تو چه دوست داشته باشی چه نه، چه غریبه چه فامیل، حتما صورت تراشیده و تمیزت را با ریش اصلاح نکرده و سیم خارداری شان سوراخ سوراخ و غرق بوسه میکردند و هنگام روبوسی ده دفعه احوالت را میپرسیدند و تو ناچار بودی بوی بد دهان شان را استشمام و استنشاق کنی که از بعضیهاشان بوی ماهی گندیده متصاعد بود و چنانچه برای پرهیز از ماچ و بوسههای ناخوشآیند پس پس میرفتی و کمعلاقهگی نشان میدادی سخت موجب رنجش خاطر میشد. در آلمان غیبت و بد گویی و سخن چینی وجود نداشت و هرچه بود جلو رویت میگفتند، در ایران جلوی رویت لبخند میزدند و ازت تعریف میکردند و در پنهان چنین و چنانات میکردند....
در آلمان، بهندرت دیده بودم مردم با هم دعوا کنند و در کشتی، با وجود "استرس" دایم، اگر اختلاف نظری و برخوردی پیش میامد بیشتر لفظی بود و طرفین دعوا حد اکثر همدیگر را هُل میدادند، اگر هم بفرض درگیری ایجاد میشد بلافاصله پس از تسلیم یکی از طرفین، دعوا خاتمه مییافت. تنها فحشی که بر زبان جاری میشد این بود که این بهآن میگفت تو یک "خوک" هستی و آن به این میگفت تو مثل یک گونی (برنج، گندم، یا سیبزمینی) تنبل هستی، چون گونی تنبل است و از جایش تکان نمیخورد در حالیکه یک آلمانیی خوب و با اصل و نصب زرنگ و همیشه در تحرک است.
در ایران اما هنگام دعوا چنان خواهر و مادر و فک و فامیل همدیگر را با فحش و بد و بیراه زیر و رو میکردند انگار نه انگار ناموس در دین اسلام محترم شمرده شده است و هنگام درگیری فیزیکی همدیگر را بهقصد کُشت کتک میزدند و تا یکیشان ناقص نمیشد دست از سرش برنمیداشتند. و همه اینها توأم بود با داد و فریاد های گوشخراش
*.
در آلمان هر سخن جایی و هر نکته مکانی میداشت؛ اینجا اما سؤالهای بیجا و پیشپا افتاده و بچهگانه ازت بسیارمیکردند که مجبور به پاسخ بودی و هنگام پاسخ دادن خودت را نیز همانطور کوچک و بچه احساس میکردی. از یکطرف رنج میبردی با آدمهای کمعمق و با دید محدود همنشین شدهای و چاره دیگری هم نداری، چون دوست وهمسایه سابقاند و تو را از کودکی میشناسند و از طرف دیگر آدمهای بسیار حساس و زود رنجی بودند که با یک سخن ترش میکردند؛ مثل خارج نبود که اگر از همصحبتی با کسی در آزار بودی نیازی به همنشینی بیشتر با وی نداشتی.
بیاد می آورم یکبار فامیل از من خواستند با آنها به مسجد بروم و من مقاومتی نکردم. درآن جا مراسمی در جریان بود که به آن (الغوث یا الغوس) میگفتند. تسبیحی را در کاسهی آبی میچرخانیدند و یک نفرآهنگهای مذهبی میخواند و دیگران پاسخ میدادند. تسبیح کهنه که مدتها دست به دست گشته بود چنان کثیف بود که آب درون کاسه به سیاهی گراییده بود. در پایان، آن آب کثیف را دور تا دور چرخاندند و هر کس برای تبرک جرعه ای از آن نوشید. وقتی نوبت به من رسید من از نوشیدن امتناع کردم، صورتها همه به طرف من برگشت، تعجب و شگفتی را در چهرهها دیدم. من به زعم آنها رفتهبودم فرنگ کافر شده بودم؛ من دیگر یکی از آنها نبودم. بیچاره فامیل!
یا هروقت عازم بیرون بودم طبق عادت با کفش تمیز و واکس زده بیرون می رفتم ولی پس از مدت کوتاهی چون اکثر خیابانها خاکی بودند گرد و غبار کفشم را میپوشاند و یک لحظه غمی مرا درخود فرو میبرد و سعی میکردم به کفشم نگاه نکنم. یکبار که با دوستان در خیابان معروف " دروازه"، در بوشهر، راه می رفتم یکی از بستگان بسیار نزدیک را درطرف دیگر خیابان در حین عبور دیدم و بعلامت احترام با سر تعظیم کوتاهی کردم این فامیل یکی دو روز قبلش بدیدن من ِتازه رسیده از فرنگ آمده بود و خیلی گرم و صمیمانه همدیگر را در آغوش گرفته و روی هم را بوسیده بودیم. اینک که او را در خیابان می دیدم با تعظیمی و لبخندی بعنوان احترام کفایت کردم ولی یکی دو روز دیگر گویا بمبی منفجر شده است. همه جا صحبت از این بود که فلانی، یعنی من، از فرنگ برگشته، دیگر قوم و خویشهای خودش را نمی شناسد وهنگام احوالپُرسی به سبک فرنگیها فقط سر تکان میدهد.
همین جا بگویم که من هرگز در عمرم، چه درایام جوانی و چه زمانی که یکی از غول پیکرترین کشتیهای اقیانوسپیما را فرماندهی میکردم و چه اینک در سنین پیری که محتاج هیچکس نیستم هرگز تکبر وغرور نداشتهام و بنظر خودم و به عقیدهی دوستان و آشنایان خیلی ساده و خاکی زندگی میکنم و از این سادگی و بی آلایشی چه لذت وافری میبرم.
مسایل زیادی پس از بازگشت به وطن مرا رنج میدادند، هرچند خود در آن محیط بزرگ شده بودم. آرزو میکردم کاش ماهم مثل اروپاییها بیدغدغه از این مسایل پیشپا افتاده زندگی میکردیم و دلم میخواست دوباره به محیط آزاد خارج برگردم.
همه اینها را که گفتم متعلق به چهل و اندی سال پیش بود که پس از اقامت نخستام در خارج، به وطن باز گشته بودم و مشاهده میکردم و شاید بسیاری از عادات گذشته شامل زمان حال نشوند، و صد البته قصدم این نیست که بگویم هر چیز اروپا خوب و همه عادتهای وطنم ناپسندند. نخیر! بطور مثال صمیمیت و دوستی و محبتهایی که درآنجا از بعضی از هموطنانم دیدهام، در اروپا کمتر دیدهام.
من البته پس از سه سال اقامت و خدمت در وطن مجددا برای ادامه تحصل به آلمان برگشتم که این خود داستان دیگریست.
*
پس از بازگشت نخستینام به وطن و استخدام در سازمان بنادر و کشتیرانی، نه در بوشهر، بلکه پرتام کردند به بندر شاهپور، که در آن زمان در مقام مقايسه با شهر بوشهر دهکدهاي بود لجنآلود و کثيفتر از کثيف که صد رحمت به بوشهر! در ایران، در بندر شاهپور مشغول کار و زندگی شدم و در تصورم نمیگنجید یک دختر آلمانی را به آن لجنزار دعوت و مجبورش کنم با من زندگی کند در حالی که فقط یک اتاق مجردی داشتم و اصولا آپارتمانی برای اجاره وجود نداشت و هرچه بود خانههای دولتی و سازمانی بودند، به تعداد بسیار محدود و بسیاری از خانوادهها، قبل از من، در انتظار نوبت، در آلونکها بطور موقت زندگی میکردند.
*
چارهای نبود، بناچار و بمرور سردی نشان دادم بهعشقی که دور از دسترس و جدا از زندگی حقیقیام بود. کمکم از تعداد نامهها کاستم و پس از گذشت یکسال مکاتبه را بکلی قطع کردم. يکسال و نیم گذشت و من کماکان در مقام فرمانده کشتی "فرحناز" در بندر شاهپور روزگار میگذرانیدم که ... ناگهان همه برنامه هائي را که براي آيندهام ريخته بودم و حتا بیش و کم صحبت از خواستگاري از دختر یکي از ناخداهاي سرشناس جنوب بود، نقش بر آب شدند.
دخترخانم عاشق، غافلگیرانه و بدون برنامه و بدون آمادگی قبلی، سوار اتوبوس شده و راهی تهران شده بود و من؟ هاج و واج تلگراف دردست هرسطرش را هی تکرار میکردم.
آمد، تک و تنها، با اتوبوس، با تی-بی-تی، فقط با دو تا چمدان لباس، که بسوزد پدر عاشقی. دوستم ميگفت: سنگرهاي دفاعي ماژينو و سرماي سخت استالينگراد جلودار اين آلماني هاي کلهشق نشدند، تو فکر مي کردي کوه ها و دّرهها مانع آمدن اين دختر ميشوند؟ سال آینده، 2007 میلادی، من و شاتسی چهلمین سال ازدواجمان را جشن میگیریم. حاصل این عشق پُرشور 3 فرزند نمونه و چهار نوهی زیبا و عزیز هستند که با داشتن آنها و درکنار آنها خود را خوشبختترین پدر و مادر؛ پدربزرگ و مادربزرگ احساس میکنیم .
و اینهمه را من مدیون این دخترخانم دوچرخهسوار سابق و مادر بزرگ مهربان فعلی هستم که همهی عشقش بچهها و نوههایش هستند و دستش درد نکند و صد آفرین و مرحبا پیشکشش که در غیاب من، که بیشتر دریا بودم، چه خوب و چه با دیسیپلین بچهها را تربیت و بزرگ کرد. و اینک که به اتاق کارم سرک میکشد و میپُرسد: عزیزم کاپوچینو میخواهی؟ چون بلد نیست درست فارسی بخواند نمیداند سخن از اوست و نمیفهمد من اکنون چه مینویسم.
سنه 1970 ، پس از سه سال زندگی، زندگی که چرض کنم، سوختگی در خورموسای سوزان بندرشاهپور و کباب شدن در خلیج همیشه فارس و همیشه داغ وطن؛ به مصداق: زگهواره تا گور دانش بجوی، در کسوت دانشجوی رشتهی فوق لیسانس علوم دریایی، در آلمانِ خوش آب و هوا، هم تحصیل میکردم هم آب خنک میخوردم که ناگهان خبر رسید در شیلی وضع دگرگون شده و سوسیالیستها مصدر امور شدهاند. من نیز مثل همه دانشجوها سرم درد میکرد برای مسایلی که مستقیم یا غیر مستقیم با من و با زندگی من، هم ارتباط داشتند هم نداشتند. سیاست را میگویم. هرچند یدلیل شغلی، هرگز یک فعال سیاسی نبودم و نمیتوانسنم در این جور مسایل در متن باشم، همنشین و محرکی هم نداشتم. گرچه در اوج فعالیت « کنفدراسیون » در اروپا تحصیل میکردم. و همین امر، ازجمله، باعث شد پس از بازگشت به ایران، ساواک از موی سر تا ناخنپا، گذشتهی مرا یررسی و زیر و رو کند. زیرا در آن موقع یک تیمسار نیروی دریایی ایران، تحصیل کردهی فرانسه، که یکی از نخبههای وطنم بود و من سعادت همکاری با وی را برای مدتی در سازمان بنادر و کشتیرانی در تهران داشتم و او تخصص و دیسیپلین در کار و عشق به وطن را از نزدیک در من دیده بود، پیشنهاد داد من در بندر نوشهر، در ساحل دریای مازندران، محل اقامت تابستانی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، در یک پست کلیدی در اداره کل بنادر و کشتیرانی، انجام وظیفه نمایم. ( چه دلیلی دارد که از شایستهگی خودمون، اگر حمل بر خوستایی نشود، سخن نگوییم؟) همین جا اقرارکنم که من خانهزاد مخالف سرسخت سلطنت مطلق بودم و تأکید داشتم شاه باید مثل پادشاهان اروپا، حتا برای نجات تاج و تخت خودش هم شده، سلطنت کند نه حکومت. ولی مگر، آشکار و پنهان، جرأت برزبان آوردن چنین حرفی را داشتم؟ یا داشتیم؟ من در مقام مخالفت با سیستم و یا برای اصلاح آن، با حضور در یک پست کلیدی خیلی بهتر میتوانستم مثمر ثمر و بانی تغییراتی شوم تا در مقام قهرماننمایی بینتیجه، که بعضی از دوستان و همکاران به آن معتقد بودند و به آن متوسل شدند و عاقبت بینتیجه در سیاهچال های ساواک شب به روز رسانیدند و دلشان به این خوش بود که زندانیی سیاسی بودهاند و به این دلیل منزلت و ارجهیتی بردیگران دارند. هرچند شهامتشان انکار ناپذیر است ولی آیا فلسفه مبارزه به همین ختم میشود؟ بدیهی است این من تنها نبودم که چنین فکر میکردم. تقریبا همه، هرکس که درد وطن داشت چنین نظری داشت. ما همه ازچیزی می ترسیدیم که آن زمان نمیفهمیدیم چه چیزیست؟ ولی عاقبت همه از ترس مار غاشیه به اژدها پناه بردیم.. من از سیستم کمونیستی بالفطره بدم میامد، هرچند تعدادی از فامیلهایم، بر طبق روال قدیم، دوران قبل از 28 مرداد، تودهای بودند و سبیلهای استالینی داشتند، نفرت من از کمونیسم شاید به این دلیل بود که روسها بخشهایی از وطنم را بهزور از مام میهن جدا کرده بودند و استالین پس از جنگ جهانی، فقط بهضرب تهدید آمریکا، آذربایجان را تخلیه کرده بود. از زمان شاگرد مدرسه ای، سرود "ای ایران ای مرز پرگهر" که خودم، پس از تلاوت قرآن صبحگاهی، در صف دانشآموزان، با الحانی خوش میخواندم، مرا منزجر از دشمن ایران کرده بود و باعث شده بود آبام با کمونیست و تودهای توی یک جوب نرود. * برگردم بهسال 1970 ؛ فیدل کاسترو روی هردو جفت چکمههایش قرص و محکم در وطنش کوبا سر پا ایستاده بود و حدود سه سالی هم از مرگ چه گوارا، انقلابیی آمریکای لاتین، میگذشت. که ناگهان که چندان هم ناگهانی نبود سوسیالیستها به رهبری سالوادور آلنده در شیلی حکومت را بدست گرفتند. شیلی از لحاظ معادن زیر زمینی یکی از غنیترین کشورهای آمریکای لاتین است خصوصا معادن مساش شهرت جهانی دارد و غربِ آن زمان سخت بدان محتاج. از طرفی اگر شیلی بحال خود گذاشته میشد چه ضمانتی وجود داشت که الگوی کشورهای فقیری نظیر بولیوی و اکوادور و... و... نشود؟ این را آمریکاییها در گوش هم پچ پچ میکردند. گیرم آمریکا کاری به تغییر سیستم در شیلی نداشته باشد ولی ارتش تعلیم دیده از آمریکایش دست روی دست نخواهد گذاشت. و چنین بود که ما، سه سال بعد، در یک روز پاییزی، در یازدهم سپتامبر 1973 خبردار شدیم که در شیلی کودتا شده و رییسجمهور در کاخ ریاست جمهوری بهقتل رسیده است. سرکردهی کودتا شخصی بود بنام ژنرال اوگوستو پینوشه. روزها و هفتهها خبر کودتا در شیلی همهی اخبار رسانهها و تقریبا همهی برنامههای تلویزیونی آلمان را تحتالشعاع قرارداده بود. آنقدر گفتند و نوشتند که به اصطلاح از حلق مان بیرون آمد. تحصیلاتم در آلمان بهپایان رسید و من درسال 1975 به وطن بازگشتم و در پست کلیدی، همانطور که ذکر شد، نخست به نوشهر سپس به بندر پهلوی اعزام شدم. قدم من خیر نبود و چهار سال پس از بازگشتم به وطن انقلاب شد. و من در شلوغی انقلاب شگفت زده میدیدم که رسانهها در ایران با عنوان و تیترهای درشت، درکنار اخبار انقلاب ایران، چگونه به تفصیل به شرح کوتای 1973 شیلی پرداختهاند و واقعا نخست فکر میکردم در شیلی دوباره کودتا شدهاست. به دوستانم گفتم چه خبر است؟ کودتای شیلی 6 /7 سال پیش صورت گرفت اینها مگر آنزمان خواب بودند؟ و پاسخ شنیدم که آقای شاه همه چیز را قدغن کرده بودهاست، همانطور که نگذاشته بودند ملت محتوای توضیح المسایل آخوندها را بیدردسر بخوانند و کتاب ولایت فقیه آقای خمینی ممنوع الانتشار شده بود. هرچند این ملتی که من شناختم اگر هم خوانده بودند باز هم با دست خود خاک بر سر میکردند که کردند. این بود واقعهی سوم . واقعهی چهارم این که پس از فرار از وطن اوایل 1358 و مقیم شدن در آلمان، از سال 1997 تا اواخر سال 1999 با تردد بین آمریکای شمالی و جنوبی سینهی اقیانوس آرام را میشکافتم. از جمله بنادری که در مسیرم قرار داشتند یکی هم بندر زیبای Valparaiso ، محل تولد سالوادور آلنده و اوگوستو پینوشه در کشور شیلی بود. در این بندر آشنایی داشتم که بهگمانم خداوند هنگام خلقتاش خیلی سر حال بودهاست چون همه زیباییهای جهان را در این دختر جمع کرده بود یا من اینجور میدیدم. هر کجا هست خدایا بسلامت دارش! او با همنشینی، با مهربانی و شیرین زبانی خستگی اقیانوس را از تنم بدر میکرد. یک روز ناخواسته وارد بحث سیاسی شدیم چنان به شدت از ژنرال پینوشه دفاع کرد و چنان جوش زد و جر زد که تمام روز مرا و اقیانوس آرام و اطلس مرا خراب کرد و تازه دیدم این تنها او نیست که برای پینوشه چنین یقه میدرد که تعدادشان در شیلی خیلی بیشتر از آن است که من تصور میکردم. از آن پس دیگر با او بحث سیاسی نکردم. گور پدر پینوشه مینوشه. اوگوستو پینوشه چند روز پیش مُرد، بدون اینکه بتواند در دادگاه پاسخی به اتهاماتاش بدهد. من تقصیر را بهگردن دادگاه میاندازم، چون محکمه را آنقدر کش و لفت دادند تا طرف بضرب سکته از بین رفت. اگر جمهوری اسلامی را سرمشق قرار داده بودند و در یک محاکمه پنج دقیقهای، سر جا، طرف را محکوم و بعنوان مفسد فیالارض و فیالهوا اعدامش کرده بودند، کار به اینجا ها نمیکشید. حالا این مسایل چه ربطی به شقیقه داشتند ؟