Montag, November 27, 2006
قصه عشق...(4)
نخیر! من اعلیحضرت همایونی، که هنوز آریامهر نشده بود، نبودم. دغدغه‌ای هم نداشتم. اینک به عنوان یک ایرانی، سر، بالا، سینه جلو با گردن فرازی، همانطور که در کشتی یادم داده بودند، شق و رق، درمعیت ژنرال سپهبد مادرزن، از صفِ بانوان و آقایان شیک‌پوش و خندان، سان می‌دیدم و ‌شمرده شمرده قدم بر می‌داشتم و به این‌طرف و آن‌طرف بعنوان احترام سر تکان می‌دادم و خوش و بش می‌کردم. در دنبال ما دخترهای شیطون مثل حلقه‌‌ی زنجیر بهم چسبیده راه افتاده بودند و دزدکی و با بی‌احترامی باسن مبارک و همایونی‌ ما را، گاه ملایم و محبت‌آمیز گاه از سرعناد و بدجنسی، نیشگون می‌گرفتند و من هر بار یک تکان می‌خوردم و یا یک آخ می‌گفتم. و چون در زبان آلمانی "ach آخ" معنی"آهان" هم می‌دهد پس آخ و اوخ‌های من، ناشی از نیشگون‌ها، جلب توجه نمی‌کردند و تعجبی بر نمی‌انگیختند. به اطراف نگاه کردم ببینم شاتسی کجاست که مرا تنها رها کرده، سنگر و جبهه را در پشت سرهمایونی ما ترک نموده و میدان را برای این دختران شنگول خالی گذاشته است؟ دیدم طفلکی آن ته، در محاصره همکلاسی‌های سایق، جا مانده است. فکرهم نمی‌کردم به این زودی‌ها به صف ما برسد.
تیمسارسپهبد مادر نامزد از چپ و راست معرفی می‌کرد: این خاله "هانه لوره" است ! این یکی عمو "هانس دیتریش"، این عمه "دروته‌ آ " هست و این عمو "گوستاو فریدریش" با سبیل‌های چخماقی، این خاله عمقزی‌ست و این پسر عمو "اوتو امیل والتر"... و من، شگفت‌زده ‌که یک‌شبه دارای این‌همه عمه و خاله وعمو و خالوی جورواجور فرنگی شده‌ام، با لبخند به همه دست می‌دادم و سر تکان می‌دادم و یک " آخ" هم حاصل از نیشگون‌ها چاشنی‌اش می‌کردم.
***
آن‌شب که برای اولین بار در یک جشن و گردهمایی مفصل در آلمان شرکت می‌کردم دوچیز توجهم را بخود جلب ‌کرد: نخست بشّاشی، خنده رویی، خوش برخوردی و خوش اخلاقی حُضار بود، از زن و مرد! همه می‌خندیدند. گاه آهسته، گاه بلند و بجا. قاه قاه خنده‌ها یک‌جور از دل می‌امدند و بر دل می‌نشستند. بخاطر می‌اوردم وطنم را، بوشهرم را که در جمع و در جشن‌ها خنده عیب بود، زشت بود، اَخ بود. می‌گفتند خنده، آن‌هم با صدای بلند، آدم را سبک می‌کند! در ختنه‌سرون‌ها یا عروسی‌ها فقط عده معدودی، مثلا جوان‌ها یا ولگرد‌ها و یا لات و لوت ها که سرشان با چند چتول عرق کشمش گرم شده بود می‌خندیدند و بلند بلند صحبت می‌کردند. آدم‌های تحصیل کرده جدی بودند و با رفیق بغل دستشان شوخی نمی‌کردند. قیافه‌ها عبوس، خشک، بی‌روح و همه با هم با احترامی مصنوعی برخورد می‌کردند و به‌همدیگر" جناب" می گفتند و هم‌دیگر را جناب آقای دکتر فلان و جناب آقای مهندس بهمان و جناب آقای مدیرکل خطاب می‌کردند. هرگز فراموش نمی‌کنم قیافه معلم کلاس ششم‌مان را که عروسی کرد و همه ما کلاس ششمی‌ها دعوت بودیم، چه می‌دانم، یادم نیست، شاید هم دعوت نبودیم، خودمان رفتیم. هم در مراسم حنا بندان و یا زمانی‌که سوار اسب سفیدش کردند و کسی افسار اسب را بدست گرفته بود و هم درشب عروسی، زمانی که عروس را آوردند و اصولا در تمام این یک‌هفته جشن و سرور، دریغ و افسوس، من حتا یک لبخند بر صورت این آقا معلم مان ندیدم و هنوز قیافه‌ی عبوس و اخمویش از ذهنم محو نشده است. گویا اورا به پای چوبه دار می‌بردند. صحبت از 50/60 سال پیش است که من درمحیط آن بزرگ شده بودم. .
گویا همه می‌ترسیدند با یک لبخند از بزرگواری و از اُبهت و از آقا‌منشی و قدوسی و از عرش کبریا به زمین خاکی پرت شوند و کسی پی ببرد اینها هم جزو آدمیزاد و اولاد بنی بشر هستند! من در وطنم دیده بودم که ملت چگونه در عزاداری‌ها بی‌حجب و حیا به سر و صورت خویش می‌زدند، یقه می‌دریدند، قمه می‌زدند، کمر را با زنجیر خونین می‌کردند، هق هق گریه‌شان و واحسین شان گوش فلک کر می‌کرد ولی دریغ از یک خنده در یک جشن و اظهار شادمانی و سرور در یک بزم که اگر هم چنین چیزی بود بندرت و با احتیاط!
این‌ها، این فرنگی‌ها، چه راحت زندگی می‌کنند! درطی زمان و به‌مرور و بعلت هم‌نشینی با آن‌ها، بویژه همدمی و مأنوس بودن با شاتسی‌ی همیشه بشاش و راست‌گو، این عمل "ناشایست!" خنده‌رویی و شادی و راستگویی، به من نیز سرایت کرده بود و چه لذتی در راست‌گویی و بشاشی می‌بردم و می‌برم که هنوزهم در این سنین پیری دست ازآن‌ بر نداشته‌ام. بعد‌ها، بعد از اتمام تحصیل، وقتی به وطن بازگشتم، چون همیشه شاد و خوشرو بودم و سؤال‌ها را با خنده‌رویی پاسخ می‌دادم ملت به شک افتاده بودند آیا واقعا در رشته کاپیتانی فارغ‌التحصیل شده‌ام؟ پس سوا از یونیفورم افسری، کو آن قیافه تند و اخمو و نشان دادن این
علامت در چهره که من دیگر اهل بذل و شوخی نیستم؟ تازه پس از مشاهده عکسی با یونیفورم، بدون خنده، که زمانی از آلمان برای خانواده فرستاده بودم، با شک و تردید باور کردند من هم آن‌زمان که درکشتی و درحین انجام وظیفه باشم ممکن‌است شوخی موخی سرم نشود.
موضوع دیگری که توجهم را به خود جلب کرده بود اُبهت و دیسیپلین مادرزن بود که با وجود خوش‌خُلقی و مهربانی، همه حُضار از او حساب می‌بردند. نگاهش، رفتارش، سخن گفتنش از چنان اُبهت، تأکید و دیسیپلینی برخوردار بود که دیگران را بدون چون و چرا به اطاعت وامی‌داشت. با چشمانی به رنگ آبی غلیظ و نگاهی تیز گویا اعماق افکارت را سوراخ می‌کرد و به راز درونت پی می‌برد.!
بی‌هوده نبود که در سابق، در ایام جوانی، فرماندهی سپاه دختران جوان را در رایش سوم عهده‌دار بوده است. .
من که همیشه منزل‌شان بودم می‌دیدم که حتا پدرهم، که خود شخص بسیار مهربان و خودمانی یی بود، یک‌جور احترامی خاص نسبت به ایشان دارد و پیش خود فکر می‌کردم اگر پدر شبی بخواهد حال مادر رابپرسد لابد اول باید اجازه کتبی بگیرد.
با آن فضای پر از اُبهت و دیسیپلین و احترام، که مادر را در آن‌شب و درآن مجلس احاطه کرده بود
برای من باعث افتخار و غرور بود شانه به شانه زنرال سپهبد مادرزن و در حالی‌که دستش در حلقه بازوی من گذاشته بود از میهمانان سان ببینم. و او مرا بعنوان داماد آینده خود معرفی کند
*.
خانم‌ها، بویژه مسن‌ها با اظهار تأسف شدید براي زن مطلقه شاه دلسوزي مي‌کردند و از من مي‌پرسيدند ُسغّيا "ثريا" حالش چه طوره؟ حالا کجا زندگي مي‌کنه ؟ آیا توی پاریسه ؟ یا در ژنو یا در رُم؟ آيا هروقت شاه به اروپا مي‌آد به ديدن ملکه‌ی سابق هم مي‌ره؟ گویا ملکه ثُريا چهارزانو در کپر ما نشسته بوده با ننه بزرگم قليون کشیده و درد دلش را به او گغته است!.
آن ديگري خوشحال بود که " فغح ديبا " عاقبت پسري زائيد و چراغ پادشاهي ايران کور و بی‌نور نماند
و تاج و تخت کيانی نجات پيدا کرد....
دیگری از من می‌پرسید کدام آلت موسیقی را بلدم بنوازم؟ و من به یاد آوردم " روز- ماری"، مادر زن را، او هم یک‌روز که با دخترهاش "شاتسی" و کریستین" با پیانو و فلوت و ساز دهنی مشغول نواختن بودند، همین سؤال را از من کرده بود و من که غافلگیر شده بودم و چون هنوز به راست‌گویی عادت نکرده بودم و در کودکی فقط یک نوع آلتِ موسیقی دیده بودم، با دستپاچه‌گی گفته بودم: نی هنبونه.
که البته عمرا ننواخته‌ام
و نمیدانم چگونه می‌نوازند
این بی‌چاره‌ها نمی دانستند در دهات ما، در بوشهر، علی‌الخصوص آن‌زمان، یعنی پنجاه و اندی سال پیش که من جوان بودم دستگاه‌های موسیقی آلات لهو و لعب محسوب می‌شدند، عیب بودند، نجس بودند، اَخ بودند، قرتی‌بازی بودند. من اگر بازی با آلت لهو را می‌اموختم آبرو و حیثیتِ پدر و اقوام و فامیل و قوم و خویش را برای هفت‌پشتم می‌بردم. تازه مردم نان شب نداشتند بخورند همین تار و تنبک‌شان کم بود...؟ نوچ نوچ نوچ ...
***
الغرض
بعد از صرف شام در سکوت، فرانسوی‌ها هنگام صرف غذا زیاد گپ می‌زنند و وراجی می‌کنند، آلمان‌ها به عکس پرهیز می‌کنند از سخن گفتن با دهان پُر و سعی دارند توجه‌شان به غذا جلب باشد و اکثرا فقط صدای چک چک کارد و چنگال‌ شنیده می‌شود. البته در صورت لزوم چند کلمه‌ای کوتاه رد و بدل می‌کنند ولی درمجموع وقت غذا خوردن به خوردن غذا اختصاص دارد و نه به گپ زدن و داستان‌سرایی. که گفته‌اند: غذای گرم اگر خواهی بیا با ما سر سفره/ که از سوز خورشت یکسر تورا در پاتیل اندازند.
بعد از صرف شام جام‌ها به‌سلامتی عروس و داماد بالا رفت و ملت سلحشور و جنگ ديده‌ی آلمان چنان جَشن و سُروري و بزن بکوبي و تار و تنبکی براه انداختند که انگار نه انگار تا همين چند سال پيش بمب افکن‌هاي آمريکائي و انگليسي و روسي دمار از روزگارشان در آورده بودند! مي‌نوشيدند دور از جان شما از آن زهرماري هاي نجس و ازآن تلخ وَش هاي شنگول‌کُن که صُوفی ام‌الخبا ئث‌اش خوانده است! همان آب حیاتی که از پای خم‌ات یکسر به‌حوض کوثر اندازد. زدند و خواندند و کوبیدند و کاری کردند مرا نیز که در ايران، سر بزير و "مذهبي! " بار آورده شده بودم، و از 5 - 6 سالگي نماز و از 10 - 12 سالگي روزه يادم داده بودند، اینک، اين ژرامنه‌ي از خدا بي‌خبر، توي اين فرنگستان بي‌پدر، به دور از گوش محمد‌علي ابطحي، هم عرق خورم کردند و هم رقاص و هم مُفسد في‌الارض و في‌الهوا... هم ناخواسته دامادم کردند و هم براي يک شب، بَري از دين و از ايمان، و جدا از خدا و از ناخدا ... کجا بودند فامیل که به بابا هشدار می‌دادند: فرنگی‌ها پسرت را عرق‌خور می‌کنندها...؟
من که ديدم اين ژرامنه يک جشن عروسي‌ی مفصل برايم راه ا نداخته‌ و مارا هم مفت و مجاني داماد کرده اند به‌دل گفتم :
پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جوي نفروشم...
*
سپس هم‌صدا شدم با حافظ شیرین‌سخن که:

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
امشب تو کشتي ول کن، فرصت شمار يارا
*
در حلقه گُل و مُل چه‌چه زدم چو بلبل
گفتم عروسی ماست رَد کُن بياد دوا را
*
پيکي زدم ز ويسکي، پيکي ديگر ز وُدکا
خواندم به روح باني‌ش، ده ذکر و صد دعا را
*
ديدم عجب دوائي، بهِ ‌تر ز هرَ بلائي
لذّت دهد به ‌بنده، قارون کند گدا را
*
با نغمه هاي " اِلويس" خوردم شراب ابليس
یک رقص والس و تانگو، لرزاند پُشت ما را
*
بی پول و بی فلوسم، خوشگل شده عروسم
داماد شدم به مُفتی، قربان برم خدا را
*
هنگام رقص زالسا، یا تانگو بود یا والسا
یک مرد چاق و چله، لِه کرد پای مارا
*
پای چپم فلج شد، فکر می کنم که کج شد
آورد برون زسینه، آه از نهاد مارا
*
گفتم که دُم بریده، عقل از سرت پریده؟
این پای بنده باشد، نَی اینکه سنگ خارا
*
آخر توجهی کن، بر ما ترحمی کن
بس‌کن لگد ‌پرانی، کم‌ کن دیگر ادا را
*
قه قه زنان به خنده، کرَ کرد گوش بنده
گفتِش آی- اَم- سو سُری، اِنتشولد یگن زی* مارا
*
در این دیار غربت، آلمان لامروّت
لِه می کنند چه ساده، پیوسته دست و پارا
*
فردا چو سر بر آرم، کفشم را در بیارم
دمَل مگو قلمبه، خواهد شد آشکارا
*
گفتم بخود فلانی، یک چیز باید بدانی
بهِ‌تر که واگذاری، فعلا برو بیا را
*
لاکن شور جوانی، گفتِش بمن فلانی
برخیز و گل بیافشان، تغییر ده قضا را
*
بشکن زدم دوباره، مَی بود دَرد، چاره
دنبال ساقی گشتم، اطراف را، قفا را
*
بعداز دو پيک ودکا، گرمی دويد تو رگهام
خوردم دوتای دیگر، مشروب ناقولا را
*
آن تلخ وَش که آخوند ا ُم الخبا ئثش خواند
مشغول خاطرم کرد، آن فکر آشنا را
*
این مستی شبانه، بی رقص صفا ندارد
مثل نمک که در دیگ، مزه دهد غذا را
*
بعد از شراب نابی، با مزه، با کبابی
دعوت به رقص کردم، یک دختر بلا را
*
رقصیدم از پَس و پیش، گه کم کمَک گهی بیش
قر از کمر فرو ریخت، گه تند و گه مدارا
*
من اهل پرشيايم، مِهروَرز بي ‌ريايم
هم رِند پارسايم، هم اهل ملک دارا
*
اين دختران ژرمن بخشندگان عُمرَند
ساقی بده بشارت " میداف " پارسا را
*
با شعر نغز حافظ ، گویم کنون خدافظ
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
*
ای صاحب کرامت مارا مکن ملامت
ای شیخ پاکدامن، معذور دار مارا
*
این‌هم کلیپ آهنگی بوشهری به سلامتی عروس و داماد:
........................................................................................................
* I am so sorry, entschuldigen Sie : ببخشید

بخش پنجم
Dienstag, November 21, 2006
قصه عشق...(3)
رودخانه "Weser" یکی از رودهای بزرک و قابل کشتیرانی آلمان است که از وسط بندر Bremen برمن، می‌گذرد. ساحل زیبا و دل‌انگیز آن محل تجمع و گشت و گذار پیر و جوان است با کافه شاپ‌های متعدد و متنوع برای صرف نوشیدنی و استراحت و کنار‌آب نشستن و گپ زدن و ریلکس. یکروز که با "شاتسی" درساحل آن قدم می زدیم دیدم تو فکراست و در مقابل سؤال من که پرسیدم او را چه می‌شود، فقط لبخند ‌زد. چند لحظه بعد، ناگهان و بی‌مقدمه از من خواستگاری کرد. مطمئن یودم اگر مشغول آشامیدنی چیزی می‌بودم حتما پس تِنگلُم می‌رفت (توگلوم گیرمی‌کرد).
ترس‌ام از اين بود مبادا منظورش جّدي و تقاضایش واقعا راست راستکي باشد ! مگر می‌شود زنی از مردی خواستگاری کند؟ اینجا همه چیزشان وارونه است؟ چه خوب که ننه بزرگم این حرف را نمی شنود. می‌‌دانستم اروپای این‌ها، با بوشهر من فرق می‌کند ولی تا این حد؟ بالاخره مردی گفته‌اند زنی گفته‌اند...
این یکی، دوم این‌که مگر عقل‌اش را از دست داده‌است که آسايش دو گيتي را در اینجا رها کند و در گوشه‌اي گُم‌شده در ایران، درشش فرسخي بوشهر، جائي در کنار ساحل سوزان خليج فارس، مکانی که خدا هم آدرس‌اش را دردفتر خلقت‌اش گُم کرده است، با من زندگي کند؟ آيا اين دختر جوان و زيبا مي‌فهمد چه مي‌گويد؟ آخر من کجا و ازدواج با دختر فرنگي کجا ؟ مگر اقوام و فامیل به بابا هشدار نداده بودند؟ آیا پیش‌گویی‌شان به حقیقت نمی‌پیوست؟ و دخترهای دم بختِ‌شان در ایران از داشتن یک شوهر تحصیل کرده و سر براه محروم نمی‌شدند؟ آیا حق نداشتند بگویند فرنگی‌ها هر چیز به‌درد بخوری را پیداکردند از دیگران می‌ربایند و مال خودشان می‌کنند؟ آیا اقوام و فامیل در پشت‌پرده منظورشان از فرنگی شدن و کافر شدن من همین نبود؟
و سر انجام خودم هم حرفی داشتم. این دختر نازپرورده را ببرم بوشهر، تو ولایت فلاکت‌زده‌ام، تا مرغ‌ها و بزهای محل به ریش‌ام بخندند؟ من فکر مي کردم ما با خوشي و سلامتي با هم دوستيم و پس از اتمام تحصيل و بازگشت من به وطن، او خوشحال و با خاطراتی خوش به "سي"‌ی خود، و من با خاطره اي شيرين به راه خود خواهم رفت. ما که در ايران عهد بوق زندگي نمي کرديم که اگر با دختري بيگانه چند کلمه گپ زدي مجبور به خواستگاري از او باشي و گرنه پدر و برادر‌هايش اگر بو ببرند خفه ات می‌کنند ؟ چون به اصطلاح ناموس شان را با يک احوالپرسی لکه دار کرده اي! و چنان هلهله‌ای راه بیاندازند که دختر بيچاره آرزوي شوهر را به گور ببرد ! اين‌جا، در يک کشور آزاد اروپائي، هم او در آلمان ۵۰ ميليوني شوهر برای خودش پیدا می‌کند و هم من در ايران ۲۰ ميليوني شریک زندگي برای خودم. تربيت سخت پدر و ناهنجاري‌هاي ايام کودکي در ايرانِ سالهاي 1320 و 1330 بويژه در شهر دور افتاده و فقیر بوشهر و حومه ‌ پس از جنگ جهاني دوم، يادم داده بود که آدمي رؤيائي نباشم! حقيقت را از افق ذهنم دور نگه ندارم. ريشه ام را فراموش نکنم، بدانم از کجا آمده ام و چرا آمده ام، و هدفم در آينده چيست؟ هر گز در تصورم نمي‌گنجيد يک دختر آلماني، بزرگ شده در ناز و نعمت و در رفاه و آسود‌گي را به بوشهر عقب مانده آن زمان ببرم، آن‌هم در دهکوره‌اي که نه آب روان داشت و نه برق و نه وسايل آسايش. نه سوپر مارکتی نه دکتري نه بيمارستاني، نه داروئي. نه دانسينگی نه کتابخانه‌اي، نه هم‌صحبتي، نه هم‌زبانی...نه کافه اي...نه کوفتي نه زهرماري! من چه مي‌گويم؟ نه...نه..." impossible ".
کبوتر با کبوتر باز با باز...
***
در کجاي "پاشه لی" من آويزان کند پالتوي زيبايش را ؟ درکدامين کمد لباسي‌ی من تا کند کُت و دامن قشنگ و گُل گُلي‌اش را؟ در کدامين آينه قدي ورانداز کند قد بلند و اندام کشيده اش را ؟ و شانه کند مو هاي بلند و طلائي‌اش را ؟
ای خدای عزیز و عز و جل، که از من انتظار این‌همه نماز و روزه و خمس و زکات و صدقه و فداکاری داری و مرا برای انجام یک معصیتِ صغیره به‌جهنم داغ و به غُل و زنجیر آتشین‌ات حواله می‌دهی! در عوض چه لطفی درحق من کرده‌ای؟ چه آسایشی برای من ِجوان تأمین کرده‌ای؟ مگر من چه چیزم از آن جوانِ آلمانی، آمریکایی، فرانسوی کم‌تر است؟ آن‌ها، با وجودی‌که حتا یک رکعت نماز بلد نیستند و یک روز هم روزه نمی‌گیرند همه‌چیز دارند و همه نعمت‌هایت را به آن‌ها ارزانی داشته‌ای و لی هر بلا و بدبختی و فلاکت و بی‌پولی است نصیبِ ما جوان‌های مسلمان‌ کرده‌ای؟ و هی مارا حواله به بهشت می‌دهی!
**
قبول مي‌کنم، گذشته بود دوران پاشه‌لي و کپر...و به تاريخ پیوسته بودند شلوارهاي وصله دار دوران کودکی و پاپتی رفتن به مدرسه، دست‌ِکم برای من... و اینک فکل و کراوات کج و کوله شده بودند زينت بخش پيراهن سفید و کت و شلوار اتو کشیده ولي آيا با تغييراتي که در ظاهر و باطن من بوجود آمده بود در محيط اطرافم نيز همه چيز به همان سرعت تغيير کرده بودند؟ مادرم، خواهرم، و همه زنان ولايت هنوز با پاي پياده به يک فرسخي ده مي‌رفتند تا از چاه آب نیمه‌شيرين نیمه شور محله‌ی( دوّاس)، دلّه به‌سر، آب آشاميدني به منزل بياورند و در" حُبانه"، که یخچال ما فقرا بود خالی کنند. در زمستان آب حمّام را در پاتيل و کِتلي (کتري) مي جوشانيدند و در تابستان، در آن گرماي طاقت‌فرسا، زنان با لباس و مقنعه و چادر و چاقچور به دريا مي‌زدند. آیا این دختر فرنگی این‌کارها را بلد است؟ آیا خودش و ملّاسی‌اش کله معلقی نمی‌روند؟ آیا می‌توانم انتظار داشته باشم مثل زنهای محل تند و فرز خمیر را روی جلّت پهن بکند وبه تنیر (تنور) داغ بجسباند تا نان شب داشته باشیم؟
**
پس از فروکش کردن شوک وارده از خواستگاري نامنتظره، سعي کردم بدون چون و چرا همه اين مسايل و مشکلات را، حتا اگر لازم شد با حساب و هندسه، با جبر و مثلثات، با اينتيگرال و ديفرنسيال، برايش تجزيه و تحليل کنم، توجيه کنم، توضيح بدهم، باز کنم، چه بکنم، چه نکنم، بسط بدهم، شرح بدهم يا بقول همشهری‌های خودش حقايق را در سيني نقره اي برايش سرو بکنم ...
ولی دریغ از راه دور و رنج بسیار.
***
گفتم: زن هاي وطنم چادر بسر دارند!
گفت: خُب من هم سر مي‌کنم.
گفتم: بايد از دين و ايمانت بگذري و مسلمان شوي!
گفت: مي‌گذرم و مي‌شوم.
گفتم: آب روان نيست!
گفت: آب ساکن هست.
گفتم: برق نيست، گاز نیست!
گفت: شمع هست و خيلي هم شاعرانه است.
گفتم: آسفالت نيست، سينما نيست، تفريح نيست، تفّنن نیست...
گفت: تو هستي.
هي گفتم نر است... هي گفت بدوش اش ...
سعي کردم مهريه ام را بالا ببرم! از بيخ و بُن عرب شد و اصلا نفهميد چه مي‌گويم .
گفتم: من تحصيلاتم را در پيش رو دارم چند سالي طول مي‌کشد تا تمام بشود، تا شغلي داشته باشم، تا حقوقي براي تأمين زندگي دريافت کنم!
گفت: نامزد مي‌شویم و من منتظر مي‌مانم.
گفتم: پول حلقه ندارم، پول جشن ندارم!
گفت: من دارم.
گفتم: در ولایت ما رسم است نزد پدر و مادر دختر به خوا ستگاری می‌رویم، همینطور الکی که نمیشه زن گرفت و مفت مفت داماد شد!
گفت: خُب این‌که کاری ندارد همین فردا می‌رویم. من پاپا و ماما را درجریان گذاشته‌ام
گفتم شیربها؟ مهریه؟ پیش‌قباله ، پس‌قباله؟
نفهمید چه می‌گویم!
خودم هم نفهمیدم چه می‌گویم، با زحمت و با لکنت زبان به آلمانی گفتم: komm runter von Teufels Esel ! دختر! از "خر شيطان" بيا پائين!
گفت خر شيطان چيست؟
چندين روز فکر و ذکر ما همين بود. از من سعي در منصرف کردن، از او سر تکان دادن... از من اصرار و از وي انکار. به پدر و مادرش متوسل شدم آنها هم حريف نشدند و شگفتا ! خودشان را کنار مي‌کشيدند، مي‌گفتند او خودش دختر بالغي‌ست و مي‌داند چه می‌کند و چه مي‌خواهد.
توي عجب مخمصه اي گير کرده بودم ها، کاش دوربين نخريده بودم، کاش تصادف نکرده بودم، کاش به قهوه دعوتش نکرده بودم، کاش قهوه " خانم کاليسيني" اينقدر خوشبو و کیک سیب‌اش اینقدرخوشمزه نبود! کاش...
سعي کردم نامهرباني و بي‌مهري کنم، قهر کردم، ناز کردم، اخمو شدم پخمو شدم... وضع بدتر شد.
مي‌گفت : ach wie süss ! وای چه شيرين...
هرچه بيش‌تر گفتم کم‌تر به گوش‌اش فرورفت. کم مانده بود بگويم: هربدي‌اي که مذهب‌ام داشته باشد اين حُسن را براي من که مرد هستم دارد که اگر تو فردا، به هر بهانه اي، سر ناسازگاري برداري مي‌توانم ضرب‌الاجل سه طلاقه‌ات بکنم ! يا اينکه به اندازه انگشتان دست و پايم و حتا بيش‌تر زن و صيغه و Concubine بگيرم! ديدم هر چه بگويم آب در هاون کوبيدن است...
رفتم دريا: يونان، مصر، يمن، حجاز، سودان، حبشه.. درياي سرخ، دریای سیاه، دریای زرد در چین، درياي سفيد درشمال، دریای یخ در جنوب، دریای مديترانه در وسط ... برگشتم ، ديدم غيبت من عاشق ترش کرده است! که ای بسوزد پدر عاشقی: تو را مهر سیه چشمم زسر بیرون نخواهد شد/ قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد.

*
سر انجام مرا کشان کشان برد به طلافروشي و با پول خودش دو تا حلقه سفارش داد و به خانم شیک‌پوش مغازه‌دار توصيه کرد روي هردو تاش فلان روز را به عنوان تاريخ نامزدي ما حک کند. والسلام... اعتراض بی‌اعتراض!
پدر و مادرش سالن بزرگي اجاره کردند و دعوتنامه فرستادند به اطراف و اکنافِ آلمان، و به اقوام و فامیل مهاجر درآمریکا و استرالیا و کانادا و قطب شمال و قطب جنوب!
ريختند قوم و خويش و فاميل و دوست و غريبه و آشنا، از شمال، از جنوب، ازیمین از یسار. ازقوم وخویش و فاميل ِمن بالطبع هيچ کس نبود، دوستان ايراني‌ام دريا بودند، فقط يک دوست مصري‌ حضور داشت، یادش به‌خیر، او نيز دانشجوي رشته‌ی کاپيتاني بود و تصميم داشت بعداز اتمام نحصيل در کانال سوئز راهنما بشود زيرا طبق دستور رئیس "گمال عبدالناصر" قرار بودکاپيتان هاي مصري به تدريج جاي خارجي‌ها را بگيرند.
سالن پُر بود از میهمانان رنگ و وارنگ. مادر عروس دست در حلقه‌ی بازوي من، خندان و خوش‌حال مرا به ميهمانان معرفي مي‌کرد و از زيبائي دامادش و چشم و ابروي مشکي‌اش داد سخن مي‌داد و مارا سخت شرمنده مي‌کرد.
مادر زن آینده‌ام مي‌گفت: حامیت از ایغان " حمید از ایران" مي‌آيد! و زن هاي سال‌خورده که مثل دخترهاي جوان سرخاب و سفيداب و ماژيک و ماتيک و روژلب و چه و چه به سر و صورت‌شان ماليده و خود را عجيب جوان و قشنگ کرده بودند با ناز و کرشمه مي‌گفتند: اوهوه ه ه ...شما از سر زمين هزار و يک‌شب مي‌آئيد؟

و مادر زنم، ببخشيد مادر نامزدم محکم و با تأکید و با افتخار مي‌گفت:
Ja… ja… Der Kaiser von Persien !
بله بله شاه ایران ...
انگار نه انگار تا همین چندی پیش در خالص بودن خونِ ما و آریایی بودن نژاد ما شک و تردید داشت.
***
و من به خود می‌گفتم چی شد؟ من شدم شاه ایران؟
شاه ايران کي و کجا در کودکي و نوجواني با شلوار وصله‌دار به مدرسه می‌رفته است؟ چه موقع کفش هاي نخي‌ و "ملکی"‌اش را در راه مدرسه زير بغل مي‌زده است تا يکسال بیش‌تر دوام بیاورند؟ شاه ايران کي و کجا در "پاشه لي" و "کپر" زندگي مي‌کرده است؟ شاه ایران کی و کجا بجای مرغ "کین‌تاکی" شُله و گِمنه با ماهی‌شور می‌خورده است؟ یا برای جمع و جور کردن پول دفتر و مداد مدرسه‌ش نیمه شب به ماهی‌گیری و هداگ می‌رفته است؟ کی و کجا در کودکی مجبورش می‌کرده‌اند شبهای رمضان در مسجد و روزها در مدرسه با صدای بلند قرآن و درشب عاشورا پای منبر تا طلوع فجر نوحه‌ی " ای صبحدم" بخواند:
اَی صبحدم یک‌ ‌دَم مدَم
یک امشبی بهر خدا
وای تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا...
*
من و مقایسه با شاه ایران؟ استغفرالله...
.......................................................................................
بخش چهارم اینجا
Samstag, November 18, 2006
قصه عشق...(2)
چطور و چه‌گونه چنین جهش‌‌ آکروباتیکی را انجام دادم؟ برای خودم هم یک معما بود و مات‌ و مبهوت و حیرت زده روی سنگ‌فرش به‌پشت دراز کشیده بودم.
اين عکس العمل فِرز و تند را مديون تمرين‌ها و کارآموزي‌هاي سختی بودم که در کشتي بادباني يادم داده بودند.


در آنجا مجبور بوديم روزی چند بار از دگل ها بالا برويم، طناب‌ها را کنترل کنیم، بادبان‌ها راباز کنیم یا گره بزنيم، اگر نيازي به رفو و تعمير داشتند انجام ‌دهيم و پس از پایان کار با طنابی که خود آن‌بالا به شیوه‌ی مخصوص دریانوردی گره زده بودیم آويزان شویم و از ارتفاع سی/چهل‌متری به پائين، تا عرشه سُر بخوریم. یا هنگام تمرين شنا، با پرش از بالاي دگل‌ها از ارتفاع متوسط در آب شيرجه برویم، سپس در حال شنا به‌پشت، يکي از همکلاسی‌ها که رل غريق را بازي مي‌کرد نجات دهیم،
يا اين‌که طرز پاروزدن روي قايق‌هاي کوچک و بزرگ را به شيوه هاي مختلف تمرين کنیم، یا طریق مانور و نجات غریق و پهلو‌گرفتن به‌کشتی‌ی مادر را با قایق‌های موتوری آزمایش کنیم.
خلاصه دروس عملی‌ی ما تحرک و جست‌و‌خیز دایمی بود. قبل از ظهر‌ها دروس تئوری در سرکلاس شامل فراگیری استخوان‌بندی کشتی، اجزای تشکیل دهند‌ی شناور، بیس، شلمون، سکان، لنگر، سیستم تعادل و شناوری، چراغ‌ها، پرچم‌ها، آتش نشانی و اطفاء حریق و...و... و بعد از ظهرها دروس عملي برای پخته‌شدن در آنچه که صبح در تئوری یادمان داده بودند. و همه‌اش جنب و جوش و تکاپو و اعمالي بودند که واکنش سريع مي‌طلبيدند. عقل سالم در بدن سالم...
اين تمرين‌ها باعث شده بودند بدن آماده‌گي هرگونه عکس‌العمل در برخورد با حادثه غيرقابل انتظاري داشته باشد. نه تنها من، که همه هفتاد/ هشتاد کاآموزی که در کشتی بودیم آکروبات شده بودیم.
***
در فرودآمدن و غلطیدن روی سنگ‌قرش جز کوفتگی مختصر در باسَن و در شانه‌ها، دیگر هیچ‌ احساس دردی نداشتم و در صدد بودم بلافاصله، شق و راست، از زمین بلند شده پی‌ی کارم بروم. که ناگهان چرخ جلوی یک دو چرخه، کمی آهسته کمی تند، به رانم خورد. باز هم مشکلی وجود نداشت و اتفاقی نیافتاد بود ولی راننده‌ی آن چرخ که دختر خانمی بود جوان، بشدت ترسيده بود و فکر مي‌کرد به‌من آسيب زده است، طفلکی وحشت‌زده‌ روي من خم شده و چنان آخ و اوخ و شاخ و شوخ و آختن، پاختن، شلاختن، آخ اس توت میر لاید، آخ انتشولدیگونگ - ی راه انداخته بود که گويا مرا با تريلر 12 چرخ‌اش زير گرفته است و ازشدت التهاب مهلت نمي داد توضيح بدهم که: بابا ولم کن، هيچیم نشده!
اما وقتي نگاهم براي اولين‌بار به چهره‌ی ملوس و صورت جوان و زيبا و موهاي شانه کرده‌ی بلونداش اوفتاد گنگ شدم و سرجا "غش !!!" کردم، آن هم چه غشي! که اگر آب يک تانکر آتش‌نشاني را برای حال‌آمدن به‌صورتم مي‌پاشيدند بهوش نمي‌آمدم.
به این امید که با تنفّس مصنوعي‌ نجاتم دهد و زنده‌ام کند، همین‌‌طور در حال بي‌هوشي و مرگ! به کلک ايراني! بي‌حرکت روی زمین ماندم و با اين فکر در کلنجار که اگر راستی راستی تنفس مصنوعي بدهد چه‌ واکنشی نشان بدهم؟ آیا کماکان بی‌حرکت در همان حالتِ بی‌هوشی باقی بمانم؟ آیا دوباره زنده بشوم و یک"دانکه" – یک تشکر خشک و خالی - تحویل‌اش بدهم و تو بخیر ما بسلامت خداحافظی کنم؟
آيا صلاح است دست دور گردنش بياندازم و چنان محکم بفشارمش که ارشميدس هم نتواند با اهرم اش مارا از هم جدا کند؟ آیا...
همه‌ی فکر و ذکر ایرانی‌بوشهری‌ام را روی‌هم ریخته بودم که چه بکنم چه نکنم؟ هرگز خود را این جور وامانده، دودل و ناتوان از اخذ ‌تصمیم، احساس نکرده بودم.
اگر عکس‌العمل نا معقولی نشان می‌دادم نتیجه از دو حال خارج نبود: یا اوهم همان‌جا از شدت ذوق مثل من غش مي‌کرد و ملت باید هردوی مارا به‌هوش بیاورند، يا از شدت ترس و وحشت جیغ‌کشان، برای نجات جانش، دو بامبي توی کله‌ام می‌کوفت و از ترس این‌که آفریقایی هستم و مبادا بخورمش وحشت‌زده پا بفرار می‌گذاشت....
تازه در مقابل خَشم و اعتراض ملت که دورمان جمع شده بودند چه پاسخی داشتم؟ آلمان‌ها تعصب و حسّاسیت خاصی نسبت به‌هم دارند، خصوصا نسبت به بانوان‌شان، و اجازه نمی‌دهند یک‌بیگانه، آن‌هم یک جوانک آسیایی‌ سبزه‌روی مومشکی، هرچند هم خوش‌تیپ! به یک هم‌وطن‌شان، آن‌هم یک دختر جوان و مظلوم و معصوم و بی‌یار و یاور، آن‌هم در ملاء عام، آن‌هم درواکنش و پاسخ به امدادهای بهداشتی و حیات‌بخش و نجات‌دهنده‌‌، مثل چیش چیز ندیده‌ها، مثل کسی که از جنگل فرار کرده یا از کویر آمده است، دست‌پاچه بشود و مثل بوشهری‌های دختر ندیده، به‌بهانه‌ی اظهار تشکر و قدردانی، به‌فکر ماچ و روبوسی بیافتد! و بچه‌ی مردم را زهره‌ترک بکند...!
***
از توسري‌خوردن از آن دختر زیبارو باکی نداشتم! چون از بس در کودکي ني‌قليون توي ملاجم زده بودند سرم شده بود ضد ضربه، و چيزي که تسليم شده و شکسته شده بود ني‌ی قليون‌های ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه بودند! تنها دل‌شوره‌ام اين بود: مبادا، حالا به هردلیل، یوسف گمگشته‌ام ناگهان غیب‌اش بزند! و من اورا هنوز به‌دست نیاورده برای همیشه از دست بدهم. دختران قشنگ آلمانی زیاد دیده بودم ولی دلم با دیدن‌شان هرگز این‌جوری ویری ویری نرفته بود.
اما او بجاي نفس دادن هنوزیک‌ریز مشغول آختونگ شاختونگ پاختونگ شلاختونگ بود! دلم مي‌خواست چشمانم را باز کنم و بگويم: بابا نفس بده! نفس..! انگار نه انگار یک‌نفر این‌جا دارد می‌دهد جان! در اين حيص و بيص شنيدم کسي مي‌گويد: آب بصورتش بزنید! آن دیگری می‌گفت: آمبولانس خبر کنيد، این یکی می‌گفت به‌پليس زنگ بزنيد! برانکاد بیاورید، خانمی پرسید: آیا هنوز نفس می‌کشد؟ بعد نفسی روی صورتم احساس کردم که بوی تُند الکل و سیگار می‌داد. چشمانم را نیمرو باز کردم، یک مرتیکه بور و صورت‌قرمز و سبیل‌کلفتی رویم خم شده بود و با چشمان آبی‌اش زُل زُل نگاهم می‌کرد. از ترس این‌که مبادا تنفس مصنوعی بدهد، قبل از اينکه دکتر ها بدادم برسند خودم بالاجبار و بالاختیار ناگهان زنده شدم و با یک حرکت آنی، چنان سریع، سرجایم نشستم که آن مردکه مو قرمز چاق رَم کرده از جایش بلند شد و پس پس رفت و ‌یک چیزی نجوا کرد که نفهمیدم چی گفت؟
من اما دوباره چشم‌ام به آن فرشته افتاد و او چنان لبخند مليحي تحویل‌ام داد که نزديک بود دوباره غش کنم.

من هنوز بر اثر تربيت ايراني، بوشهري ام چنان خجول و بي‌تجربه بودم که بدون قرار و مداري يا دعوتي و تعارفی براي گپي و نوشيدن قهوه‌اي و يا قدم‌زدن در پارک سبز و خرمي، که در هر شهر کوچک و بزرگ اروپائي جزوي حدا ناپذير از برنامه‌ی شهرداري و شهر سازي‌ست، از او جدا شدم ولي فکرش تا روزها بعد از خاطرم بیرون نمی‌رفت. و هر بار که باز مجوز بيرون رفتن از کشتي را داشتم، به اميد ديدار مجدد، سعي می‌کردم از همان خياباني بگذرم که اورا براي نخستین‌‌بار ديده بودم.
ولي او، گويا ستاره سُهیل شده بود که هر از گاهی در افق پيدايش می شود و زود غروب می‌کند!
لاکن چه باک! زنده باد زندگي! اينجا کسي ما جوانان مومشکي ايراني را در عزلت رها نمي‌کند و آهوان چشم آبي فرنگي نخواهند گذاشت غم دوري از وطن را، که من نداشتم، احساس کنم.
چنين بود که من نيز موضوع تصادف دوچرخه را کم کمَک فراموش کردم و به زندگی و تحصیل‌ام ادامه دادم.
چند هفته‌اي نگذشته بود که هنگام هواخوری در پارک، ناگهان دوچرخه سواري کنارم ترمز کرد و از حال و احوالم پرسيد. ای‌وای خودش بود، ای داد و بیداد ستاره‌ی سهیل من بود که باز در افق زندگی‌ام طلوع می‌کرد. فراموش نمی‌کنم چقدر از ديدنش خوشحال و ذوق‌زده شدم و تو دلم کلی بشکن


زدم و رقصیدم و چیزی نمانده بود از شدت ذوق روبوسی و زیارت قبولی بکنم. ولی به خودم نهیب زدم: هی... هی... خراب نکنی‌ها ! بچه‌ی مردم زهره‌ترک نکنی‌ها! بوشهری‌بازی در نیاوری‌ها! فرارش ندهی‌ها...! یک قُل هوالله خواندم و بدور خودم فوت کردم. برشیطان لعنت فرستادم و مثل بچه‌ی آدم، مؤدب دست دادم و احوالپرسی کردم: wie geht es Ihnen
راستش بخواهید گُنگ شده بودم، حرف یادم رفته بود. چه جمله‌های قشنگ قشنگ و عاشقانه‌ای به آلمانی، که هنوز تسلطی بر آن نداشتم، برای چنین لحظه‌‌ای حفظ کرده و تمرین کرده بودم و خودم را بجای او مخاطب قرار داده و مثل دیوانه‌ها قربان‌صدقه‌ی خودم رفته بودم! ولی هیچ‌کدام به درستی یادم نمی‌آمد. او از حال و احوالم ‌پرسید. چه‌کار می‌کنم؟ آیا هنوز درد پهلو ودرد ران دارم؟ آیا همه چیز"اوکی" هست؟ و آیا اجازه دارد چند قدم مرا همراهی کند؟ به! چه سؤالی؟ خواستم بگویم قدمت روی چشم ولی نمی‌دانستم به آلمانی چه‌جوری بگویم که یک‌وقت فکر نکند من از او می‌خواهم با پایش توی چشمم بزند. در جین قدم زدن هول هولکی، قبل از اين که دوباره غيب‌اش بزند، با حجب و حیا و درحالی‌که قلبم تند تند می‌زد دعوتش کردم با من به‌قنادي ايتاليائي"کالي‌سي‌ني" که آن نزدیکی‌ها بود و پاتوق پسرها و دختر‌های جوان و سر براه بود و من چندبار با یکی دو دختر ِمثل خودش قشنگ آن‌جا کیک خورده و قهوه نوشیده بودم بیاید. فوری و بی‌بهانه قبول کرد و من شاد و شنگول، که گلویش پیش من گیر کرده است.
چقدر Apfelkuchen (کیکِ سیب)‌های "خانم کالیسینی" امروز خوش‌‌مزه بودند؟ و قهوه‌ی همیشه تلخ‌اش چه خوش‌طعم و خوشبو! از این در و آن در سخن گفتیم، از سن و سال و شغل و کار یک‌دیگر

پرسیدیم، تا گفتم ایرانی هستم گفت آها... پرسپولیس، فرش ایرانی، گربه‌ی ایرانی، شاه ایران. گفتم برای تحصیل آمده‌ام و از شهر و ولایت شما خوشم می‌آید، کمی به‌تر از بوشهر ما‌ست! ولی زبانتان خیلی سخت است. گفت نه تنها برای تو که برای خود آلمان‌ها هم سخت است. با هرجمله‌ی که می‌گفتم او سرش را کج می‌کرد و لبخند می‌زد و من بعدها فهمیدم که از لهجه‌ی من و از اشتباه صحبت کردن و از چگونگی تلفظ ‌ام خوشش می‌امده است؟‌
از آن تاريخ به بعد قنادی"کالي سيني" شد پاتوق هميشه‌گي‌ي ما...
دوره کار آموزي روي کشتي بادباني به سر رسيد و من عازم در يا شدم و فکر مي‌کردم احتمالا همه چيز به‌دست فراموشي سپرده خواهد شد ولي هرگز نامه‌هايش قطع نشدند و هرگاه از مسافرت بر مي‌گشتيم ازدور مي‌ديدم که روي اسکله ايستاده و دست تکان مي‌دهد و منتطر پهلو گرفتن کشتي‌ست و از ديدنم ذوق زده مي‌شد. در مدت زماني که نوبت تحصيل مجدد در ساحل فرا رسيد، باز باهم بوديم و تقريبا هرروز همديگر را مي‌ديديم. در این میان مرا به پدر و مادرش معرفی کرد که البته لازم بود، خصوصا که پدر و مادرهای آلمانی، در آن زمان، تا دخترشان به سن بلوغ، که آن موقع 21 سال بود، نرسیده‌ است دقت می‌کردند ببینند بچه‌شان با چه کسی تردد می‌کند و حواس‌شان جمع بود که هم پسر و هم دخترشان سرساعت ده شب منزل باشند، و با وجودی‌که کتک و زور و فشاری در کار نبود خود دختر‌ها و پسر‌های جوان کم‌تر 21 سال، دایم به ساعت نگاه می‌کردند مبادا اتوبوس یا تراموای‌شان را از دست بدهند و دیر‌تر از ساعت 10 به منزل برسند. و من مقایسه می‌کردم با وطن خودم و ما جوانان که اگر تمام شب هم به منزل نمی‌امدیم کسی بازخواست‌مان نمی‌کرد و اصولا کسی به کسی نیود و این نشان می‌داد که ما چقدر در این زمینه پیشرفته‌تر از اروپایی‌ها بودیم و خودمان نمی‌فهمیدیم!!
با پدر "شاتسی"، که از هم‌صحبتی با او و از بوی دود سیگار برگ‌اش لذن می‌بردم، زود جوش خوردم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، تنها مشکلم این بود که او سنگین صحبت می‌کرد و من همه‌ی حرفهایش را نمی‌فهمیدم و تأکید مکرر "شاتسی" به‌پدر که آهسته‌تر و آسان‌تر صحبت کند، نتیجه‌ای نمی‌داد. با مادر اما، که مثل اکثر آلمانی‌های آن‌زمان به نژاد آریایی‌اش می‌بالید، اوایل کمی مشکل داشتم. ولی وقتی ملتفت شد من از او آریایی‌ترم، مسأله کمی حل‌ شد، هرچند من نه مانند او از مو‌های بور بهره‌ای برده‌ بودم و نه از چشمان آبی‌ آریایی‌اش نصیبی و نه از قد بلند دومتری شوهر و فک و فامیل‌اش نشانی! حتا دخترش هم یک سر و گردن بیش از من قد کشیده بود و برای این‌که بلند‌تر نشان ندهد از پوشیدن کفش پاشنه‌بلند پرهیز می‌کرد. خُب دیگه، من آریایی ایرانی بودم آن‌هم از نوع بوشهری تنگسیری‌اش.
پرنسیس ثُریا نیز که مادرش آلمانی‌ بود و موی بور و چشم آبی و لابد قد بلندش را هم از مادر آلمانی‌اش به ارث برده و زمانی زن شاه ایران بوده‌است ناخواسته و ندانسته از عالم غیب به‌دادم رسید و مادر شاتسی لابد فکر کرد من با ثریا، یا با شاه پسر عمو پسر‌خاله هستم! پس بخاطر پرنسیس ثریا و بخاطر روی ماه دختر خودش هم شده مرا دوفاکتو به‌رسمیت شناخت.
از حق نگذرم، مادر بعدها که مرا به‌تر شناخت و دید چه جوان خوب و مهربان و عاقل و فهمیده و سَر‌براهی هستم! بطور رسمی نیز مرا به‌رسمیت شناخت و شدم عزیزدردونه‌اش و او هم شد برایم مثل دهی "مادر".
**
روز‌ها سپری می‌شدند و "شاتسی" و من در عالم رؤیایی‌ی خویش غافل از گذشت زمان بودیم. من می‌دانستم این دنیای زیبا و این دوره از جوانی‌ برایم یک دنیای موقت است و سرانجام روز بدرود فرا خواهد رسید و من پس از پایان تحصیل به‌بوشهر خودم، به‌گرمای جنوب خودم و به‌دنیای حقیر و فقیر خودم باز خواهم گشت و همه‌ی این خاطرات یادگارهایی خواهند بود و بس. خاطراتی که در‌آینده، آن‌زمان که موها سپید و کمر‌ خم شد، با لذت و با افسوس و با آهی در سینه از آن یاد خواهم کرد. مطمئن بودم "شاتسی" هم که دختر عاقلی است همین‌جور فکر می‌کند، او فعلا عاشق یک جوان شرقی مو‌مشکی است و دوران عاشقی دوران شیرینی‌ست ولی هرگز تابع احساسات زود‌گذر نخواهد شد و زندگی‌ی آزاد و زیبای اروپا را فدای زندگی در دنیایی که نمی‌شناسد و انس و الفتی با آن ندارد نخواهد کرد. تااينکه...
***
که عشق آسان نمود اول...
يک روز که دست دردست هم در ساحل رودخانه‌ی بزرگ Weser که درست از وسط شهر مي‌گذشت قدم مي زديم، ناگهان و بي‌مقدمه از من خواستگاري کرد و من چنان بُهت زده و دست پاچه شدم که کم‌مانده بود کله معلّقي تعادلم را از دست داده و توي رودخانه لیز بخورم...
*
برای مطالعه بخش‌ سوم اینجا کلیک کنید:
Donnerstag, November 16, 2006
قصه عشق...(1)
خرید دوربین - تصادف
چهل و سه سال پیش، در تابستان معتدل و دل‌پذیر سال 1963 میلادی، مطابق با 1341 خورشیدی، در
مرکز ایالت و در بندر آزاد و زیبای (برمن Bremen) در آلمان، دوره‌ی کارآموزی دریانوردی را روی یک کشتی بادبانی‌ بنام"شولشیف دویچلند"، که اینک بیش‌از دو دهه‌است به موزه‌ای زیبا تبدیل‌اش کرده‌ و به اسکله‌‌ای دنج پهلوی‌اش داده‌‌اند، طی می‌کردم. با دیسیپلین سخت و طاقت‌فرسای دریایی - آلمانی‌اش، که در سختی به سربازخانه های Wehrmacht و آموزشگاه‌های اس اس پهلو می‌زد. به استثنای آموزش و تعلیمات سیاسی‌نظامی‌‌اش.
گوئیا کاپیتان‌ها و افسران زمُختِ تا دیروز نازی‌مسلک‌‌اش، تعّمُد داشتند عُقده و دق‌دلی شکستِ‌‌شان درجنگ جهانی را، که هیفده /هیژده ‌سال، یعنی به اندازه‌ی سن و سال خودم، از‌ان می‌گذشت سَر ِما جوانان بی‌چاره و بی‌پناه خالی کنند.
غرور روستایی - تنگسیری – بوشهری‌ و سَر پُرشور و شّر جوانی‌‌ام دست‌مایه‌ی درگیری و اختلاف‌نظر دایمی من با یکی از کاپیتان‌های روی عرشه بود که داستانش سر دراز‌ دارد و در این مقوله نمی‌گنجد.
او بدرستی می‌خواست مرا آدم و مطیع دیسیپلین خشکِ مسلط برکشتی کند و حریفم هم شد.
یک‌سال پس از اتمام دوره‌ی کارآموزی روی آن کشتی آموزشی و درحین مسافرت به قاره‌ها، زمانی‌که دربندر کلکته در هندوستان توقف داشتم، کارت‌پستالی را، نه از روی علاقه و محبت، بل بیش‌تر از سَر شوخی و مزاح، برای همین کاپیتان بد‌اخلاقِ تُند‌خو فرستادم. پاسخ مفصل و دوستانه‌اش مرا سخت شرمنده کرد. دعوتم کرده بود پس‌از بازگشت به وطن، (آلمان)، حتما بدیدنش درهمان کشتی‌ی آموزشی بروم و من نیز چنین کردم. درآن‌جا با چنان پذیرایی گرم و صمیمانه‌ای از طرف وی روبرو شدم که شرمندگی‌ام دو چندان شد. مرا به کارآموزان جدید معرفی کرد و از زرنگی و درس‌خوانی و قدرت درک‌م ازِ دروس‌، با وجود بیگانگی با زبان آلمانی، داد سخن داد، و نیز از قابلیت‌های دیگرم چنان تعریف و تمجید کرد که خودم هم به شک افتادم و از محسّنات ناشناخته‌ی خویش در شگفت شدم.
هرچند او نه به‌کنایه و افراط و تفریط ، بل به‌حقیقتِ اشاره داشت ولی من هم آن فرشته‌ی معصومی نبودم که دانش‌جویان مستمع از گفته‌های او برداشت و در ذهن مجسم می‌کردند.
کاپیتان Eckard در تعریف و تمجید ازمن یک موضوع را به‌سهو یا به‌عمد ازقلم انداخته بود؛ آن‌هم کله‌شقی دهاتی من وعدم علاقه به رعایت بعضی از مقرراتِ بنظرم بی‌هوده‌ی موجود درکشتی. که طبق تربیت بوشهری اسلامی‌ام و به تقلید از بزرگسالانِ روستایم، چیزی که در کله من نمی‌گنجید سرسپردگی بدون چون و چرا بود واصولا تن دادن به اوامر از فرنگی‌ها را دون شأن خود می‌‌پنداشتم و وظیفه‌ی عُرفی و شرعی‌ی خویش می‌‌دانستم با زورگویی‌های مسؤلین خاج‌پرست دربیافتم و سر تعظیم در مقابل فرنگی‌های ختنه نشده فرود نیاورم!
می‌گفتم انگلیسی‌های موذی و پدرسوخته حریف ما بوشهری‌ها نشدند؛ شما آلمان‌های به‌اصطلاح دوست، دیگر چرا ؟ شما دیگر از جان من چه می‌خواهید؟ مگر همین (ویلهلم واسموس) یا بقول مادربزرگم ( ویلی واشموش) خودتان نبود که کنار "بووا گوتو"، بغل‌دست پدربزرگمان، می‌نشست و قلیون می‌کشید و فحش‌های او به انگلیسی‌ها و هندی‌های گوش بفرمان‌شان را با پُک‌زدن به قلیون تأیید و تصدیق می‌کرد؟
این‌ها را بخود می‌گفتم ولی کو گوش شنوا؟ سُنبه آنقدر پُرزور بود که در نهایت مجبور به‌تمکین می‌شدم.
آشنایی نزدیک و تردد خانوادگی با کاپیتان "اکارد" در تمام مدت دوران تحصیل‌ام ادامه داشت و بعدها که خودم کاپیتان شدم، شدیم دو دوست جدا ناپذیر. و مکاتبات و دیدار ‌های شخصی و خانوادگی‌مان تا پایان عمرش ادامه داشت. روانش شاد.
*
یادش بخیر دوران کارآموزی روی کشتی‌ی بادبانی! دورانی بود نه تنها سخت و آدم‌ساز، که بس خاطره‌انگیز و پرهیجان. با همه‌ی تلخی‌ها و شیرینی‌هایش، که صد البته بخشی از زندگی‌ی من و آینده‌ی من نیز در همین ایّام رقم خورد.
در آن‌جا، در کشتی، فزون برخوراک و پوشاک و نوشت‌افزار و مخلفات و متعلقاتِ دیگر، پول توجیبی مختصری هم هر هفته به‌ما می‌دادند که هرگز تا آخر همان ‌هفته کفافِ دلِ سَودازده‌ و جیب سوراخ مارا نمی‌کرد. گه‌گاه پولِکي، هرچند ناچيز، از بعضی از بستگان، از بوشهر می‌رسید که مایه تسلی‌ی خاطر بود، از همان فامیل و بستگان دل‌سوز، که به‌پدر هشدار مي‌دادند:
عامو ! پسرت مي‌ره فرنگ کافر مي‌شه ها...! یادش میدن سرپایی مِسَک (ادرار) بکنه ها...! می‌ره زنِ فرنگي مي‌گيره ‌ها...! نوه‌هات ختنه نشده به دنیا می‌‌یان ‌ها...!
می‌گفتند: شما که شخص باسوادی هستید ( در ولایتِ تقریبا شصت/هفتاد نفری ما، در آن زمان، تنها پدرم و عمویم سواد خواندن و نوشتن داشتند و جمع و تفریق و انشاء و نامه‌نگاری را به سبک قدیم بلد بودند)، بله... فامیل و اهل ولایت، که همه، چه از دور چه از نزدیک، به نحوی با هم قوم و خویش بودیم و من هرگز از چگونگی و جزئیات آن سر در نیاوردم، به پدر می‌گفتند:
لاکن شما که خودتان شخص محترم و ریش‌سفیدِ محل و معلم ما هستید؛ صحیح نیست اجازه بدهید اولادتان برود به فرنگستان و با فرنگی‌های نجس دست بدهد و با آن‌ کون‌نشُسته‌ها هم‌نشینی بکند و با نامسلمانان کافر هم‌سخن و دمساز و همدم بشود و مثل اونها سر پایی مِسَک (ادرار) بکند و مسلمانی‌اش را از دست بدهد. و پدر پاسخ می‌داد:
اگر این‌جا بماند، گیرم گردی به قبای مسلمانی‌اش ننشیند و نماز روزه‌اش قضا نشود، و (دوکُرپا)، نشسته، مِسَک بکند ولی با این امکانات ناچیزی که من دارم به هیچ‌جا نخواهم‌اش رساند. و ادامه می‌داد:
حالا که بوچوم ( بچه‌ام) تو امتحان اعزام کارآموز به‌خارجه اول شدِن، مو سی‌چه (من برای چه) آینده‌اش را خراب بُکنُم، خُه بشه(خُب برود) سی‌خوش آدم بشه! اگر قرارن کافر و بی‌دین بشِه، خُه همین‌جا هم می‌شِه. و سپس رو به‌من می‌گفت: گوشِ‌ات به این حرفا بدهکار نباشه بووا (بابا)، برو هم تحصیل‌ات بکُن هم عشق‌ات!
آی قربان برم بابا را...
وضع مادی‌ و بضاعتِ پولی‌ی بعضی از اقوام، که دوستم داشتند و البته خیر و خوبی‌ام را می‌خواستند و من هم همانطور که مرسوم بود احترام شان را داشتم، برعکسِ بضاعت پدر بد نبود، یعنی خوب بود... یعنی بعضی وقت‌ها خیلی خوب بود...
تعدادی‌ از آن‌ها به عنوان ناخدا و کاپیتان ِدو DOW و لنج [+] علاوه بر اشتغال به ماهی‌گیری، دستی گشاد هم درمسافرت‌ها و داد و ستد‌های متعدد و متنّوع به امیر نشین های حاشیه‌ی خلیج فارس داشتند!
(و کالا حمل می‌کردند که البته طبق فتاوی‌ی آیاتِ عِظام و عُلمای اَعلام و حُجج اسلام چون حمل اجناس بدون اظهار‌نامه به‌ گمرکِ دولتِ شاهنشاهی صدمه می‌زد و به بودجه‌ی دولتِ دست‌نشانده‌ی آمربکایی‌اش خسارت وارد می‌کرد، بنا براین و برحسب موازین شَرع ِمقدس، عملی بود مباح، بل مستحب و حلال و چه بسا واجب عيني، توأم با ثوابِ‌ دنیوی و اُخروی، علی‌الخصوص که ریش و سبيل حنایی‌ی حافظين بیضه‌ی اسلام هم با این عمل خیر حسابی چَرب می‌شد. همان‌ حافظین دین مُبین و همان آیاتِ عظام و حُجج اسلام که در حلال کردن حرام خدا ید طولائی داشتند و با خواندن وِرد و دعا هر پولی را، پس از کَسر خُمس و زکاة و سهم امام و نایب‌اش، از شیر مادر هم حلال‌تر می‌کردند.
این جور داد و ستدها، هر چند در آن دوران عملی بود بسیار عادی، برای پدر متواضع و مهربانم، که بدون تعصب در دین و مذهب و بدون ایجاد مزاحمت برای کس و بدون دخالت در زندگی‌ی دیگران، برای خودش پای‌بند امر به‌معروف و نهی از مُنکر دین نبی بود، امری بود مذموم وعملی بود حرام و "تابو"، هرچند با دوتا شغلی که داشت، یکی تدریس و دیگری کار در کارخانه‌ی ریسندگی، حقوق‌اش به سختی کفاف اِمرار معاش ده سر ِعائله را می‌داد. او همیشه پس از نماز دست به دعا بلند می‌کرد و از داده‌ها و از نداده‌های خدا شکر و از رحمت‌اش سپاسگزاری می‌نمود و چون قرآن را حفظ بود آیاتی چند از کلام‌الله مجید تلاوت می‌نمود، که من رب اشرحلی صدری... را به‌یاد می‌آورم.
***
من پول‌های رسيده از فامیل را جمع می‌کردم تا اینکه مبلغ به حدی رسید که توانستم به آرزوي دور و دراز دلِ جوان‌ام که همانا داشتن یک دوربین عکاسی بود جامه‌ی عمل بپوشم،
در یکی از روزها که ما کارآموزان مجوز رفتن از کشتي به ساحل را داشتیم(معمولاچهارشنبه‌ها بعد از ظهر و آخر هفته‌ها از 9 صبح تا 9 شب)، این آرزو برآورده شد و یک دوربین کوچک زاپنی نسبتا ارزان و اگر درست بخاطر داشته باشم مارک "یاشیکا" را از سوپر مارکت معروف" Karstadt"، که شُهرتش به هرولدز لندن پهلو می‌زند، خریدم و چه شانسی داشتم، زیرا این دوربین سال‌ها دوام آورد و تقریبا همه‌ی عکس‌های دوران جوانی‌ام گرفته از عدسی‌ی آن‌ا‌ست.
***
در رؤياي پُز دادن با دوربين تازه و عکس‌هاي زيبائي که با آن خواهم گرفت، بي‌توجه به ترافيک بیرون و بی‌خیال ازعبور و مرور اطرافم، خرامان خرامان، گویا قلعه خیبر را فتح کرده‌ام، از اين‌طرف به آن‌طرف خیابان رفتم که ناگهان گِلگیر یک "اُولد تایمر Oldtimer" ماتحتم را نه‌چندان ملایم، بل کمی زمُخت، نوازش داد.
دراوایل دهه‌ی 1320 شمسی، در ولايت ما، در چند فرسخي بوشهر، آن‌جا که من بزرگ شده بودم، ترافيک ‌مرافيکي وجود نداشت که دقت و توجه به آن را از کودکي به ما آموزش داده باشند! اصولا در ايرانِ آن زمان در شهر‌ها هم قاعده و قانونِ راننده‌گي‌یی حکم‌فرما نبود که کس به آن اهمیت دهد، چه رسد به دهکوره‌ی ما که هر چهارهفته یک تاکسی‌ی قراضه و فرسوده‌ی هندلی‌ی مشتی‌ممدلی در آن ترمز می‌کرد و زن‌های ده را که دسته جمعی، خُرما چپون، با بار و بندیل و زنبیل و کیسه‌های ‌آرد و گونی‌ها‌ی برنج، ازخرید در شهر، به‌منزل آورده بود پیاده می‌کرد. و یا حداکثر یک جیپ ارتشی‌ی آمریکایی، که هر از گاهی با سرعتی معادل سرعت صوت از وسط دهکده‌ی ما می‌گذشت و چنان گرد و خاکی بپا و گِردبادی هوا می‌کرد که روزه‌ی روزه‌ داران را باطل و نفس ما بچه‌های معصوم را در سینه حبس می‌کرد.
آن عده از هم‌ولایتی‌هایی که در غُراب(کشتی) موزیری (کارگری) کرده و انگلیسی بلد بودند مثل مُختارو و منُو (محمد) و غُلو (غلامعلی) و اِسمیلو (اسماعیل) و نمکو و رمو (رمضان) با صدای بلند یک
goddamned son of the bitch
..غلیظی نثارش می‌کردند و یک تُفِ گُنده‌ای هم توی هوا بدرقه‌اش.
تازه اگر هم آن‌زمان قانون ترافیکی وجود می‌داشت ملت آن را رعايت نمي‌کرد، اصولا زشت بود آدم پاي‌بند قاعده و قانون باشد، رعایت اصول و قوانین مدنی دلیل بر ضعفِ یک انسان متدّین و مسلمان بود و مردم که زورشان به ارتش و مأمورین قلدر دولتِ شاهنشاهی، بویژه پاسبان‌های سبیل‌چخماقِ زورگوی پس از ۲۸ مرداد نمی‌رسید، بناچار به‌ هرچه قانون و قاعده‌ مدنی بود سرپایی می‌شاشیدند.
خلاصه یک نوع هردن‌بيلی مردم‌پسند حکم‌فرما بود، هرکس از هرجاي خيابان از اين‌طرف به آن‌طرف‌‌اش مي‌رفت و راننده‌ها،چشم‌شان کور ترُمز مي‌کردند. فوق‌اش گاهي آهسته و زیرلبی، چون همه هم‌دیگر را می‌شناختند، بفهمی نفهمی، فحش خارمادري برای دل‌خنکی حواله‌ی فک و فامیل پياده روی مزاحم می‌کردند. ولي در مجموع، اي‌بابا... کسي به کسي نبود.
***
و حالا، هزاران کیلومتر دور از بوشهر و جُفره و شغابِ عزیزم، درخيابان‌هاي بندر برمن ِآلمان، نزديک بود خودروئي لِه و لورده‌ام بکند و داغم را بدل پدر و مادر و فامیل و قوم و خویشم بیاندازد.
من اما با يک ‌حرکت آکروباتيک، معلق‌زنان مثل گَبگو (خرچنگ) جارچنگلو از روی کاپوتِ ماشین ُسریده و در طرف ديگرش، در حاليکه نايلون محتوي (کامرا) را بالا گرفته و هوای موهای پرپشت مشکی شانه‌کرده‌ام را داشتم، نه‌چندان نرم، بر روی سنگ‌فرش زمُخت خیابان فرود آمدم و همانطور که در کشتی یادم داده بودند، برای کاهش ضربه‌ی فرود، چندین بار ازاین پهلو به آن پهلو غلطيدم.
در حين غلطيدن احساس کردم جسمي به رانم خورد یا رانم با آن جسم برخورد کرد و لي دردی نداشت یا من دردی احساس نکردم. آن‌چسم لاستيک يک دوچرخه بود...
Sonntag, November 05, 2006
جنگ دریایی ترافالگار
« لطفا تصویرهای مربوط به این نوشته را اینجا ملاحظه بفرمایید:

هم‌میهنانی که از لندن پایتخت انگلیس دیدن کرده‌اند به‌احتمال سری هم به میدانِ معروف "ترافالگار" زده‌اند. و اگر به‌دلیلی موفق به مشاهده‌ی آن مکان زیبا نشده‌اند لابد اینجا و آنجا اسمی ازش شنیده و یا مطلبی در باره‌اش خوانده‌اند و چنان‌چه کسی، حالا به هردلیل، تا کنون به منبع‌ای دست‌رسی نداشته‌است می‌تواند اینجا، در این نوشته گام به گام با من هم‌راه شود تا اورا با قایق خود به‌دریا ببرم، به‌عمق تاریخ ببرم، به ترافالگار ببرم و چراغ دریایی‌اش را که از دور سوسو می‌زند نشان‌اش بدهم!
نه، ببخشید، زمان سوسوزدن گذشته‌آست چراغ دریایی‌اش از دور می‌درخشد و نور می‌افشاند. همان چراغی که خود بارها ازکنارش رد شده‌ام و سوار بر مرکب خیال به آن روز وحشتناک و به آن شب تاریکِ 21 اکتبر 1805 اندیشیده‌ام و دلم برای آن دریانوردانِ گرفتار در توفان سوخته است، گویا با آن‌ها در یک قایق نشسته‌ بوده‌ام ولی دریغا کاری از دستم ساخته نبوده‌است.
***
"ترافالگار" کیست؟ چیست، کجاست؟
ترافالگار، یا به‌ قول اعراب ( الطرف الغرب) نام یک رأس، یک کاپ، یک دماغه،‌ یک پیش‌رفتگی‌ی خشکی در آب است که در چهل کیلومتری جنوب غربی بندر بزرگ و بسیار زیبا و معروف«کادیس» در جنوب اسپانیا، در نزدیکی تنگه‌ی جبل الطارق، قرار گرفته است [اینجا] و [اینجا]. این دماغه به خودی خود هیچ ویژگی ظاهری و خصلت باطنی خاصی ندارد که به نام‌ای و به شهرتی برسد ولی بازی سرنوشت چنین می‌خواست که محل وقوع یکی از مهم‌ترین و مهیب‌ترین جنگ‌های دریایی بشود و به شهرتی جهانی دست‌یابد.
**
ساعت دوازده‌ی ظهر بیست و یکم اکنبر سال 1805 میلادی، یعنی درست 201 سال پیش، نیروی دریایی انگلیس شامل 27 کشتی جنگی با حدود 20 هزار سرباز ناوی مسلح و بسیار ورزیده و تعلیم دیده و متخصص در امور جنگ تن به تن، به‌فرماندهی آدمیرال:Lord Horatio Nelson [اینجا] و [اینجا] با ناوگان دریایی متحد "فرانسه – اسپانیا"، شامل 33 کشتی جنگی با بیش از 30 هزار سرباز مسلح، اکثرا نا آشنا و کم تجربه درفنون جنگ دریایی، به فرماندهی دریاسالار 41 ساله فرانسویPierre-Charles-Jean Villeneuve در آب‌های دماغه ترافالگار مصاف داد، مصافی تاریخ‌ساز و سرنوشت‌ساز.
در مدت پنج‌ساعت درگیری؛ هر دوطرف متخاصم، با استفاده از توپ و تفنگ و آتش و شمشیر و چماق و زنجیر و و سرنیزه و چکش و تبر، سر و سینه و شکم و خشتک همدیگر را چنان شکستند و دریدند و بریدند که بیش از 5000 کشته و چند برابر مجروح برجای گذاشته شد و چون برای پاک کردن عرق از پیشانی از دست و از آستین استفاده می‌شد صورت‌ها همه سُرخ، لباس‌ها همه پاره پوره و آغشته به خون.
از دست‌ها و پاهای بریده، افتاده در سمت راست، و از امعاء و احشاء بیرون ریخته شده در سمت چپ و از سرهای بریده که در جنب و جوش و بزن بکوب سربازان تی‌پا می‌خوردند و مثل توپ فوتبال به این‌طرف و آنطرف قل داده می‌شدند، صحنه‌ای بوجود آمده بود که آدم را به اشرف مخلوقات بودن بنی بشر به شک می‌انداخت و تنها جای شیخ صادق خلخالی خالی بود که ببیند و کیف بکند و حظ ببرد. (تعداد کشته‌ها 4500 نفر از نیروی ائتلاف و 500 نفر از قوای انگلیس).
نیز نیمی از شناورهای نیروی ائتلاف " 17 فروند" با سرنشینان‌اش به قعر اقیانوس اطلس فرو رفتند و شگفتا که حتا یک‌فروند از شناور‌های انگلیسی از دست نرفت، هرچند آتش توپ‌های دشمن دگل و بادبانی برای بعضی از آن‌ها برجای نگذاشته بود. نقشه‌ی نبرد دریایی را اینجا ببیند.
آدمیرال نلسون فرمانده 47 ساله و شجاع انگلیسی که یک‌چشم و یک‌بازو را درجنگ‌های پیشین دریایی از دست داده بود، یونیفورم فرماندهی برتن و نشان‌های افتخار بر سینه در حالی‌که بر روی عرشه کشتی معروف (ویکتوری) دوش بدوش و در میان سربازان‌اش می‌جنگید هدف گلوله‌ي تیر‌انداز Sharpshooter نُخبه‌ی فرانسوی، که در بالای دگل کمین کرده بود، قرار گرفت و در خون خود درغلطید و پیروزی دلاورانه و نهایی سربازانش بر نیروی دریایی فرانسه و اسپانیا را، که بر اثر تاکتیک جنگی ماهرانه وی بدست آمده بود، هنگامی‌که نفس‌های آخر را می‌کشید در گوشش زمزه کردند. [اینجا]. گلوله از شانه عبور کرده، ریه را سوراخ و در ستون فقرات گیر کرده بود.
معاون‌اش دریادار کالینگ وود Collingwood فرماندهی نیرو را به‌عهده گرفت و برای شجاعت و تهوّری که در این جنگ از خود نشان داد، از جمله برای نجات کشتی‌های به‌غنیمت گرفته شده از توفان و رساندن آنها به ساحل، نشان "ارل" گرفت و هر دو مجلسین، لرد و عوام، از او تقدیر کردند و نشان افتخارش دادند.
جسد آدمیرال نلسون در بشکه‌ا‌ی در محلول " رُِم براندی" نگهداری و به لندن ارسال شد و دریک تشییع‌جنازه رسمی و پرافتخار پنج روزه، با شرکت صدها هزار نفر تا کلیسای" سنت پاول" بدرقه و در آنجا دفن شد و چون فرزند ذکور نداشت نشان افتخار به برادرش "ویلیام" تحویل داده شد. در روایتی خواندم محتوای " براندی"ی بشکه‌ای که با آن جسد آدمیرال را تا لندن حمل کرده بودند بین سربازانش برای نوشیدن تقسیم کردند.
نبرد دریایی ترافالگار به‌فرماندهی آدمیرال نلسون برای نیروی دریایی انگلیس و شکستِ ناوگان اتحاد فرانسه و اسپانیا، سبب شد که رؤیای ناپلئون برای تسخیر جزیره انگلیستان، برای همیشه به‌دست فراموشی سپرده شود و از همه مهمتر: نیروی دریایی انگلیس از‌ ان‌پس یکّه‌تاز دریاها و بی‌رقیب در تسخیر کشورهای ماورای بحار بشود.
این نبرد، هرچند در مقایسه با جنگ‌های دریایی‌‌ی دیگر مثل«لپانت»، چه از نظر تعداد شناور‌های درگیر و چه از نظر تعداد سرباز و ملوان و جنگجویان و کشته و زخمی‌ شدگان، فاقد آن اُبهتِ و صلابت بود ولی به دو هدف بسیار بزرگ برای انگلستان و افتخاری بس بزرگ‌تر‌ برای ناخدا نلسون دست‌یافت: نخست این‌که به افسانه‌ی شکست‌ناپذیری نیروی دریایی‌ی اسپانیا که طی سه قرن متمادی همه‌کاره دریاها و مسلط بر اقیانوس‌ها و رقیب سرسخت بریتانیا در تصرف کشورهای ماوراء دریاها بود پایان داد و چنان لطمه‌ای به ناوگان آنها وارد کرد که تا مدتها نتوانستند کمر راست کنند. دو دیگر این‌که آرزوی ناپلئون بناپارت، که پس‌از تسخیر اروپا، دندان‌ برای حمله و تصرف انگلستان تیز کرده بود بگور سپرد و او بناچار پس‌از انصراف از تصرف انگلستان برای تسلط بر روسیه بدانجا لشکر کشید و متحمل چنان خسارت‌های جانی و مالی فراوانی شد که از مسکو تا پاریس دایم زیر لب زمزمه می‌کرد: غلط کردم...
و چه بسا شکستِ ترافالگار مقدمه‌ای شد برای جنگ نهایی در واترلو و شکست قطعی «سیر ناپولئونه بوناپارته».
مون ژنرال، دریاسالار "ویلونوو" فرمانده نیروی اتحاد، اسیر و نیروی دریایی‌اش ازهم پاشیده و خود متحمل چنان ضربه روحی شدیدی گردید که جان از‌ان بدر نبرد.
جنگ با شکست نیروی ائتلاف به پایان رسید ولی بیشترین تلغات و بدترین بلای آسمانی، پس از پنج ساعت بکُش بکُش، زمانی بر سر دریانوردان بدبخت فرود آمد که مزید بر صدمات وارده از شلیک توپ‌ و پرتاب آتش‌افکن‌ و قطع دست و پا، توفانی سهمگین نیز بعنوان خشم طبیعت بقیه شناورها را درهم کوبید و دریانوردان بسیاری را با نیمه رمقی که برای شان باقی مانده بود از عرشه بدریا پرت‌ کرد تا طعمه امواج مهیب شوند و در تاریکی شب در آب‌های متلاطم دست و پا بزنند و مثل مادران فرزند‌مُرده فریاد بکشند و کمک به‌طلبند. که شب تاریک و توفان سهمگین، دریا خروشان، ناله‌ها، فریادها گُم می‌شدند در زوزه‌های باد.
دریانوردان انگلیسی و فرانسوی و اسپانیولی، پس از اطلاع از نتیجه جنگ دست به عملی انسانی و قهرمانانه زدند که در تاریخ جنگ‌های دریایی به ثبت رسیده است. در زمانی که هنوز کنوانسیون ژنو‌ - ای و جود نداشت و قوانین و اُرگانی بنام سازمان‌ حقوق بشر و عفو بین‌الملل وجود خارجی نداشت سربازان فرانسوی و اسپانیولی بویژه سربازان انگلیسی سربازان دشمن را از آب گرفته و نجات می‌دادند. انگلیسی‌ها پس از پیروزی درجنگ و به غنیمت گرفتن کشتی‌های دشمن می‌توانستند به سرعت خود و کشتی‌هایشان را در خلیج‌ای و در پناه‌گاهی در آن‌نزدیکی نجات دهند و از ضربات توفان در امان بمانند ولی ماندند و تا آنجا که مقدورشان بود سربازان دشمن را یکی یکی از آب کشیدند، تر و خشک کردند، پانسمان کردند، زخم‌ها رابستند، آب و آشامیدنی‌شان دادند و بدین سان جان هزاران کس را نجات دادند که تا همین چند لحظه پیش دشمن قسم خورده هم بودند و شکم همدیگر را می‌دریدند.
حدود شش‌ماه پس از پایان جنگ و شکست نیروی دریایی ائتلاف، جسد بی‌جان دریاسالار "ویلونو"، که انگلیسی‌ها پس از گرفتن تعهد از اسارت آزادش کرده بودند، با چندین ضربه کارد در سینه‌ در شهر Rennes یافته شد و همه چیز نشان ازاین داشت که در پی عدم تحمل از سرشکستگی در جنگ، دست به خودکشی زده است.
**
اما چه شد که کار به این‌جاها کشید و سرانجام‌اش به جنگ و به نابودی نیروی دریایی فرانسه و اسپانیا در دماغه‌ی ترافالگار انجامید؟
من برای جلوگیری از طول کلام و پرهیز از خسته شدن شما سعی می‌کنم وارد جزئیات نشوم و فقط اشاره کوتاهی به این موضوع بکنم.
ناپلئون که در خشکی اروپا را تسخیر کرده و هنگام تصرف مصر ضرب‌شستی از نیروی دریایی انگلیس چشیده بود و سرانجام با حیله و نیرنگ، درحالی‌که ارتش‌اش را در مصر جا گذاشته خود را به زحمت به فرانسه رسانیده بود، می‌سوخت در اشتیاق تصرف انگلستان و معتقد بود همانطور که رومی‌ها آن‌جزیره را فتح کردند او نیز می‌تواند چنین کند. برای این منظور 200 هزار سرباز و بیش از 3000 قایق بزرگ و کوچک جنگی از ناوگان دریایی بخش آتلانتیک در ساحل بندر "بولونی" Bologne گردآورد و در صدد پیاده کردن آن‌ها در سواحل انگلستان شد. ولی نیروی دریایی نیرومند اتگلیس که دریای مانش و کانال را درقبضه داشت جرأت تحرک و انجام اقدامی برای پیاده کردن سرباز در ساحل به او نمی‌داد.
نیروی دریایی فرانسه، بخش مدیترانه، به‌فرماندهی آدمیرال " ویلونو" پس از اتحاد با نیروی دریایی اسپانیا در سواحل "کادیس" وارد بندر "تولون " Toulonشد و پس از سوار کردن 12 هزار سرباز تازه نفس به کشتی‌ها، با 24 فروند کشتی جنگی به بهانه‌ی تصرف جزایر متعلق به بریتانیا آماده حرکت به طرف دریای کاراییب شد. ولی انگلیسی‌ها بندر تولون واقع در مدیترانه را در محاصره گرفتند و مانع خروج آن‌ها شدند. دریک شب توفانی در حالی‌که باد شدید کشتی‌های بادبانی انگلیس را از شعاع محاصره پراکنده بود آدمیرال ویلونو با کشتی‌هایش به‌دریا زد و حلقه محاصره را شکست. هدف این بود که با پیاده‌کردن این 12 هزار سرباز در جزیره "مارتینیک"، فرانسوی‌ها به جزایر متعلق به بریتانیا حمله کنند و آن‌بخش از نیرو‌های انگلیس را که در تعقیب آن‌ها تا کاراییب رفته‌اند در آنجا مشغول نگه‌دارند. ویلونو دستور داشت پس از تخلیه سربازها در مارتینیک به‌سرعت به اروپا، به بندر " برست" باز گردد و نیروی دریایی آتلانتیک را برای حمله به انگلستان تقویت نماید. آدمیرال یلسون فرمانده نیروی دریایی انگلستان در مدیترانه فقط با یازده کشتی، آن‌جا را ترک و به تعقیب وی پرداخت. در کاراییب با وجودی‌که ویلونو هم از لحاظ کشتی و هم ازلحاظ پرسنل نیروی برتری بر دشمن داشت از حمله خودداری کرد. این نخستین اشتباه بزرگ‌ او بود. ویلونو حتا بدون تخلیه 12 هزار سرباز در " مارتینیک" برای نبرد با قوای انگلیس (اشتباه دوم‌اش)، با سرعتی که بیشتر شبیه به فرار بود به طرف اروپا، بندر "برست" بادبان برافراشت. انگلیس مکار دست ناپلئون را خواند و آدمیرال "روبرت کالدر" را با کشتی‌هایش به استقبال وی فرستاد. در نزدیکی‌های " کابو فی‌نیسترا "، در شمال اسپانیا آدمیرال " کالدر" که نیرو‌هایش به نصف نیروی اسپانیایی‌ها هم نمی‌رسید ویلونو را درگیر نبرد کرد و موفق شد دو فروند کشتی اسپانیایی را تسخیر کند و لی بعلت مه غلیظ و عدم دید جنگ متوقف شد. ویلونو که چند فروند کشتی به تقویت‌اش شتافته بودند برخلاف دسنوری که از ناپلئون برای حرکت به‌طرف "برست" به‌منظور پشتیبانی نیروی دریایی اتلانتیک داشت به طرف "بندر کادیس" پیش رفت و در آنجا سنگر گرفت( اشتباه سوم). هنوز هم پس از گذشت 200 سال معلوم نشده‌است چرا " ویلونو" مرتکب چنبن خطایی شد و با فرصت‌سوزی برنامه‌ی ناپلئون را برای حمله به انگلستان به هم ریخت.
بلافاصله پس از ورود نیروی دریایی اتحاد«فرانسه+اسپانیا» به بندر "کادیس" انگلیسی‌ها به فرماندهی آدمیرال "کالینگ‌وود" با تعداد بسیار کمی کشتی بندر را قفل و محاصره کردند. ویلونو قبل از اینکه کار بجاهای باریک بکشد می‌توانست با نیروی برترش از بندر خارج و انگلیسی‌ها را تار و مار کند ولی بازهم تاریخ نمی‌داند چرا چنین نکرد و بی‌هوده وقت به اتلاف گذشت؟( اشتباه چهارم).
ناپلئون از این عمل و اشتباه مکرر در مکرر آدمیرال ویلونو چنان به خشم آمده بود که بقول ما بوشهری‌ها اگر تیرش می‌زدی خونش نمی‌امد. دستور داد ویلونو فوری این حلقه محاصره‌ی خنده‌آور را بشکند و با کشتی‌هایش وارد مدیترانه شود و 12000 هزار سربازی را که بی‌هوده باخود بدور دنیا می‌چرخاند در‌انجا پیاده کند! نشان به این نشان که فرمانده نیروی دریایی مدیترانه برای دستور پادشاه و فرمانده کل قوا تره هم خُرد نکرد و باز هم معلوم نیست چرا؟ و به چه دلیل؟ ( اشتباه پنجم). - می‌بخشید اشتباهات آدمیرال ویلونو آن قدر زیادند که من از این‌پس دیگر با اجازه شما نمی‌شمرم - .
درست 22 روز پس از صدور فرمان پادشاه، ویلونو وقتی فهمید قرار است از مقام‌اش خلع شود و کسی برای جانشینی‌ی او در راه است، در تاریخ 19 اکتبر سال 1805 دستور حرکت ناوگان به صوب مدیترانه داد. ولی ناخداهایش هنگام خروج از بندر حریف باد ناموافق نشدند و با شلخته کاری و بی‌توجهی و مانورهای غلط چنان وضعیتی به‌وجود آوردند که تخلیه بندر تا ظهر روز بعد به‌درازا کشید و خاک برسرها، با آن‌همه کشتی و سرباز که در اختیار داشتند، بهترین شانس و موقعیت را برای شکستن حلقه‌ی محاصره‌ی کوچک و فرار از دامی که انگلیسی‌ها با فقط پنج - شش کشتی برای‌شان گسترده بودند از دست دادند و با این اشتباه فاحش و ندانم کاری مسبب کشته شدن بیش از پنج‌هزار نفر و تلفات بی‌حد مالی شدند. ( خُب این شد اشتباه چندُم؟ آها... قرار بود دیگه نشمریم).
فرمانده ناو "سیریوس" که با تعداد اندکی ناوگان دریایی این‌بار وظیفه محاصره‌ی بندر را به‌عهده داشت وقتی این بلبشویی و خر تو خری را دید در حالی‌که شکم‌اش را ازخنده گرفته بود به آدمیرال نلسون خبر داد که چه نشسته‌ای، بیا که سر دیگ باز است و ما می‌توانیم با تدبیر شما احتمالا در مدتی کوتاه محتوای دیگ را یک لقمه کنیم، حتا اگر نیروی مان کفاف ندهد.
آدمیرال نلسون که از مدیترانه تا دریای کاراییب و دوباره تا اروپا ویلونو را تعقیب کرده بود پس از یک توقف و استراحت کوتاه در لندن اینک فرماندهی کل نیرو را بعهده گرفته و در نزدیکی دماغه ترافالگار منتظر تشریف‌فرمایی ویلونو به مدیترانه بود و هنگامی‌که شنید دشمن هنگام خروج از بندر چه دسته‌گلی به آب داده است فوری دست به‌کار شد و طرحی برای حمله ریخت ( نقشه) که بعدا سبب پیروزی‌اش در جنگ شد.
در تاریخ 21 اکتبر، ساعت حدود 9 صبح، نزدیکی‌های دماغه ترافالگار، ناگهان رؤیت طلایه کشتی‌های دشمن را به آدمیرال ویلونو خبر دادند و گفتند : مون زنه‌رال! چه نشسته‌ای که دشمن با ناوگان‌اش در آن دور دست‌ها که چندان هم دور‌دست نیست کمین نشسته است، کمین ایستاده است، شناور است، ولی چه باک! ما هم کشتی‌های جنگی بیشتری داریم و هم سربازان بیشتر هم دریاسالار کارکشته‌ای مثل شما. نلسون که هیچی پدر نلسون را هم در می‌آوریم.
آدمیرال در حالی‌که دستش را به طرف آسمان دراز کرده بود گفت: مگر شما این کور یک‌چشم و یک‌دست را نمی‌شناسید تا همه‌مان را تحویل قصاب‌خانه نداده است ول‌مان نمی‌کند. فوری عقب‌گرد! به فرمانده‌هان واحد‌ها اطلاع بدهید همه کشتی‌ها دوباره به بندر کادیس مراجعت و درآنجا پناه بگیرند. جنگ بی‌جنگ! افسران هاج و واج ایستاده به هم نگاه می‌کردند. آدمیرال فریاد زد: مگر نشنیدید چی گفتم ؟ دپش توآ ...آله ...آله...
با توجه به این‌که در این لحظه باد ضعیفی می‌وزید و با توجه به عدم تمرین و نبود کارکشته‌گی در بعضی از فرماندهان، مانور عقب‌گرد خیلی به کندی صورت گرفت و این عقب‌گرد نامنتظره باعث شد که آرایش جنگی شناور‌ها بکلی به هم بخورد و شناور‌ها ناخواسته از هم جدا بشوند و طعمه‌ای بشوند آسان برای کشتی‌های دشمن که آن‌ها نیز از فرصت استفاده کردند و با مانوری ماهرانه در مدتی کوتاه، یعنی سه ساعت، قبل از این‌که نیروی اتحاد بتواند آرایش جدیدی بگیرد، در دوجناح شمال و جنوب و در زاویه 90 درجه همان‌طور که در تصویر نشان داده می‌شود به دشمن رسیدند و آن‌ها را به‌زیر آتش گلوله‌های توپ گرفتند. انگلیسی‌ها چون از بی‌اطلاعی نیروی اتحاد و از ورزیدگی سربازان خویش در جنگ تن به تن مطلع بودند سعی می‌کردند با کوبیدن به کشتی‌ها با دشمن تماس سینه به پهلو و تخته به تخته بر قرار کنند و هما‌نطور که در این جور جنگ‌ها مرسوم است تعدادی از ملوانان ورزیده با قلاب و با چنگک، شناور دشمن را به کشتی خویش می‌بندند و امکان یورش افراد و حمله را برای برخورد بدنی و جنگ با شمشیر آماده می‌کنند.
تاریخ‌نویسان می‌گویند آدمیرال ویلونو به این حقه و به این نقشه و مانور کاپیتان نلسون به موقع پی‌برد ولی با وجودی‌که فرصت برای واکنش در اختیار داشت هیچ‌اقدامی برای خنثا‌کردن‌اش به‌عمل نیاورد! شگفتا!
می‌خواستم بپرسم این اشتباه چندُم بود ولی...
من شخصا این احتمال می‌دهم که ترس از شجاعت و شهامت و ببُری و دریدگی آدمیرال نلسون که از 12 سالگی به شغل دریانوردی پرداخته بود باعث هراس و بی‌عملی آدمیرال ویلونو و اشتباهات مکررش شده بود که از آرستوکرات‌های جامعه فرانسه آن‌زمان بود و هنگام انقلاب به همین علت از ارتش اخراجش کرده بودند. ویلونو در جنگ ابوقیر نیز شرکت داشت که ناوگان انگلیسی به ‌فرماندهی همین ناخدا نلسون فرانسوی هارا شکست داد و ایضا هنگام حمله به جزیره مالتا انگلیسی ها دستگیر و بعدها آزادش کردند.
ممکن است ناراحتی‌های خانوادگی و روحی و یا دلایل دیگری هم مزید بر علت بوده‌اند که در اینجا فرصت بحث در باره آن نیست.
**
در پایان به این موضوع اشاره می‌کنم: با توجه به این‌که در زمان وقوع جنگِ ترافالگار تماس یک کشتی با کشتی دیگر و فرستادن و گرفتن دستورات از فرمانده ناوگان به کاپیتان‌ها بوسیله‌ی نور و یا با پرچم‌ ‌های متعدد صورت می‌گرفت آدمیرال نلسون هم دستور حمله را با این جمله و توسط این سری پرچم‌ها که در زیر می‌اورم صادر کرد که مشهور عالم شده است.

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com